بازگشت

شرح حال حضرت رقيه خاتون در خرابه ي شام






كودكي را كه پدر در سفر است

روز و شب ديده ي حسرت بدر است



تا زماني كه بود چشم براه

دلش آزرده بود خواه ناخواه



هر صدائي كه ز در مي آيد

بگمانش كه پدر مي آيد



باز چون ديده ز در برگيرد

گريد و دامن مادر گيرد



همه كوشند ز بيگانه و خويش

بهر دلجوئي او بيش از پيش



آن يكي خندد و بوسد رويش

آن دگر شانه زند بر مويش



مادرش شهد كند در كامش

گاه با وعده كند آرامش



گاه گويد پدرت در راه است

غم مخور عمر سفر كوتاه است



مي برندش گهي از خانه بدر

تا شود منصرف از فكر پدر



نگذارند دمي تنهايش

سر نپيچند ز خواهشهايش



تا كه دوران سفر طي گردد

رفع افسردگي از وي گردد



پدرش آيد و گيرد ببرش

بكشد دست محبت بسرش



دلش از وصل پدر شاد شود

جانش از قيد غم آزاد شود



ليك افسوس بويرانه ي شام

كار اينسان نپذيرفت انجام



خورد سالي باسارت در بند

مرغ بشكسته پري پا بكمند



كودكي دست خوش محنت و رنج

جاي بگزيده بويرانه چو گنج



بين اطفال يتيم شه دين

گوئي آن دختر ويرانه نشين



بود از جمله ي اطفال دگر

بيشتر عاشق ديدار پدر



چون خبر از ستم شمر نداشت

پدرش را بسفر مي پنداشت



روز و شب ديده بدر دوخته بود

دلش از آتش غم سوخته بود






داشت از غصه ي ديدار پدر

سر بزانوي غم و ديده بدر



لحظه ي بي پدر آرام نداشت

خبر از فتنه ي ايام نداشت



دائم از حال پدر مي پرسيد

علت طول سفر مي پرسيد



كه كجا رفت و چرا رفته و كي

از سفر آيد و بينم رخ وي



تا بكي بي سر و سامان باشم

روز و شب سر بگريبان باشم



جاي در گوشه ي ويرانه كنم

آرزوي پدر و خانه كنم



جانم آمد بلب از هجر پدر

آه از اين محنت و اين طول سفر



بود همواره از اين غم بي تاب

تا شبي ديد بخلوتگه خواب



كان سفر كرده ز در باز آمد

طاير شوق بپرواز آمد



لحظه ي در دل شب گشت جهان

به مراد دل آن سوخته جان



ديد در خواب گل روي پدر

جان بوجد آمدش از بوي پدر



بوسه بر پاي پدر زد از شوق

دست بر گردنش افكند چه طوق



جاي بگزيده بدامان پدر

جانش آميخته با جان پدر



با لب بسته حكايت ها كرد

زان چه بگذشت شكايت ها كرد



با پدر زان چه بدل داشت نهفت

داستانها بزبان جان گفت



گفت كاي پشت فلك پيش تو خم

نشود لطف فراوان تو كنم



مهر خود شامل ما فرمودي

بذل احسان بجا فرمودي



باز رو جانب ما آوردي

الله الله كه صفا آوردي



بود رسم پدرت نيز بر اين

كه كند لطف به ويرانه نشين



هيچ داني كه در ايام فراق

چو گذشت است بجمعي مشتاق



بي تو درمانده و بيچاره شديم

در بيابان همه آواره شديم



روزگار آتش بيداد افروخت

دست كين خيمه و خرگاه تو سوخت






هستي ما همه يكجا بردند

هر چه ديدند به يغما بردند



همه گشتيم گرفتار و اسير

گاه در بند و گهي در زنجير



بعد با يك سفر دور و دراز

شد ز غم فصل نويني آغاز



پيش از اين ما چو نموديم سفر

با تو بوديم و به آن شوكت و فر



كاروان قافله سالاري داشت

مثل عباس علمداري داشت



خيمه و خرگه و اسباب سفر

بود ممتاز پر از زيور و زر



كودكان جمله در آغوش پدر

همه را سايه ي مهر تو بسر



ليك اينبار چه كرديم سفر

سفري بود پر از خوف خطر



يك نفر دوست بهمراه نبود

محرمي غير غم و آه نبود



نه پدر بود و نه سالاري بود

نه برادر نه علمداري بود



طي ره بي كس و تنها بوديم

مورد كينه ي اعدا بوديم



دوري راه و مشقات سفر

بود از طاقت ما افزونتر



بر همه بود خور و خواب حرام

تا رسيديم بويرانه شام



يا مرو اي پدر اين بار سفر

يا مرا نيز بهمراه ببر



كه اگر بي تو بمانم اين بار

به فراق تو شوم باز دچار



زين همه غم نتوانم جان برد

از فراق تو دگر خواهم مرد



خود بخواب اندر و طالع بيدار

بود از وصل پدر برخوردار



ليك بس زود شد آن وجد وصال

باز تبديل به اندوه و ملال



يعني آن خواب بپايان آمد

باز غم آمد و هجران آمد



چشم بگشود چه شهزاده ز خواب

آرزوها همه شد نقش بر آب



كرد بر دور و بر خويش نظر

تا ببيند مه رخسار پدر



ليك هر قدر فزوتر طلبيد

اثر از گمشده ي خويش نديد






شهد اميد بكامش خون شد

گشت نوميد و غمش افزون شد



عاقبت باز در آن نيمه ي شب

ملتجي گشت به بانو زينب



كه دگر باز چه آمد بسرم

بار ديگر بكجا شد پدرم



ديدم او را ز سفر آمده بود

بكجا باز عزيمت فرمود



لحظه ي پيش كه آمد پدرم

جاي بر سينه ي خود دادم سر



گفت با من كه تو چون جان مني

ساعتي بعد تو مهمان مني



با چنان مرحمت و لطف و نويد

چه ز ما ديد كه رخ برتابيد



اي پدر زود ز ما سير شدي

چه خطا رفت كه دلگير شدي



روي برتافتي از محفل ما

باز خون شد ز فراقت دل ما



از كفم دامن خود باز مگير

مپسندم بكف هجر اسير



دگر از رفته شكايت نكنم

قصه ي خويش حكايت نكنم



نگذارم كه تو افسرده شوي

از من و گفته ام آزرده شوي



رحم كن، رحم بتنهائي ما

گر خطا رفت ببخشاي و بيا



زينب آن مخزن صبر و اسرار

گشت از قصه ي آن طفل فكار



آن بيانات غم افزا چو شنيد

معني گفته ي شه را فهميد



ديدگان كودك بي صبر و قرار

مي كشد رخت به دعوتگه يار



اهل بيت از اثر آن تب و تاب

راه بردند به كيفيت خواب



هر چه كردند كه در آن دل شب

گيرد آرام و فرو بندد لب



اشك از ديده نريزد اين سان

قصه ي خويش نيارد بزبان



هيچ تسكين نپذيرفت انحال

سعي بيهوده شد و امر محال



وعده و پند و تمني و نويد

هر چه كردند نيفتاد مفيد



عاقبت صبر و توان از همه برد

همه را دست غم خويش سپرد






حال آن كودك گم كرده پدر

در يتيمان دگر كرد اثر



داغها تازه شد و درد فزون

اشك ها شد همه تبديل بخون



ناله ي گشت ز ويرانه بلند

كه طنين در همه افلاك افكند



آن كهن جايگه بي در و بام

كه در آن آل علي داشت مقام



بود با بارگه كفر و ستم

چون شب و روز به نزديكي هم



گشت بيدار از آن ناله يزيد

متعجب شد و موجب پرسيد



خادمي جانب ويرانه شتافت

زان غمين واقعه آگاهي يافت



خبر آورد كه زان خيل اسير

يكي از جمله ي اطفال صغير



كه ندارد خبر از قتل پدر

روز و شب دوخته ديدار بدر



باميدي كه پدر بازآيد

آن سفر كرده ز در بازآيد



همچه آن تشنه ي پي برده به آب

ديده رخسار پدر را در خواب



بعد از خواب چه برداشته سر

روبرو گشته به فقدان پدر



حاليا وصل پدر مي جويد

قصه با ديده ي تر مي گويد



همه را در غم او دل شده خون

اختيار از كفشان رفته برون



هر كه را مي نگري غم زده است

صحن ويرانه چو ماتمكده است



ليك چون بر المش درمان نيست

تسليت دادن او آسان نيست



بيم آنست كه آن كودك زار

با چنين درد نپايد بسيار



شرح اين قصه چه بشنيد يزيد

فكر بيسابقه ي اند يشيد



گفت كاين درد نه بي درمان است

بلكه بس چاره آن آسان است



بعد بر طشت زر افكند نظر

گفت از اين چه علاجي بهتر



درد او گر غم هجر پدر است

شربت وصل در اين طشت زر است



بدهيدش كه از آن نوش كند

تاغم خويش فراموش كند






پس به دستور وي آنگه بطبق

جاي دادند سر حجت حق



ديد كز پرتو آن روي چه مهر

گشته دامان طبق رشك سپهر



گفت با خويش كه اين مهر منير

با چنين جلوه شود عالمگير



عاقبت جلوه اين بدر تمام

بدرد پرده رسوايي شام



بهتر آنست كه اين مطلع نور

سازم از ديده مردم مستور



راز پوشيده هويدا نكنم

مشت رسوائي خود وا نكنم



خواست چه نور خدا را پنهان

گفت سر پوش نهادند بر آن



بگماني كه بر وي خورشيد

با كفي خاك توان پرده كشيد



غافل از آنكه حجاب و سرپوش

نور حق را ننمايد خاموش



اين نه شمعي است كه خاموش شود

يا حديثي كه فراموش شود



تا كه بنياد جهان بر سر پاست

هر شبي صبح شود عاشوراست



بعد آن گنج گرانمايه ي حق

گشت چون زينب سرپوش و طبق



گفت:كاين هديه بيسابقه را

بفرستيد براي اسرا



لحظه ي بعد بدلخواه يزيد

شعله ي شمع به پروانه رسيد



چون نهادند طبق را بزمين

نزد آن كودك ويرانه نشين



بگماني كه بوي داور شام

زير سر پوش فرستاده طعام



گشت آزرده، سپس با دل ريش

گفت با عمه ي مظلومه ي خويش:



كه مرا رنج فراق پدرم

دارد از هستي خود بيخبرم



در دلم خواهش و سودائي نيست

جز پدر هيچ تمنائي نيست



كرده چشم تر و خون جگرم

بي نياز از طلب ماحضرم



نه مرا هست به دنيا هوسي

نه بجز وصل پدر ملتمسي



بر من اين خواب و خور و آب و طعام

بي رخ ماه پدر باد حرام






زينب آن خواهر غمخوار حسين

مونس و محرم اسرار حسين



آنكه در معرض تقدير و بلا

سر نپيچيد ز تسليم و رضا



آن تسلي ده دلسوختگان

آن مصيبت زده سوخته جان



ديد چون حالت آن كودك زار

كه باندوه و الم بود دچار



گفت كاي شمع شبستان حسين

گل زيباي گلستان حسين



ايكه در حسرت ديدار پدر

دوختي ديده ي اميد بدر



آن دري را كه به صد عجز و نياز

ميزدي حال برويت شده باز



عاقبت اشك تو بخشيد اثر

نخل اميد تو آورد ثمر



لطف حق شامل حالت گرديد

رهبر كوي وصالت گرديد



اين طبق مشرق خورشيد حق است

جان عالم همه در اين طبق است



زير اين پرده سر سر خداست

رأس نوراني شاه شهدا است



انتظار تو به پايان آمد

آنكه ميخواستيش آن آمد



حال دست تو و دامان پدر

بعد از اين جان تو و جان پدر



طفل اين نكته چه در گوش گرفت

از طبق پرده و سر پوش گرفت



گشت ويرانه منور زان نور

كه به موسي نبي تافت بطور



پرتو آن قمر عالم تاب

بر شد از كنگره ي هفت حجاب



چشم شهزاده چو افتاد بسر

بسر بي تن و پر نور پدر



آتشي شعله ي آهش افروخت

كه سرا پاي وجودش را سوخت



شد از آن سوز دل و شعله ي آه

تا ابد روي شب ماه سياه



گفت كاي جان بفداي سر تو

كه جدا كرده سر از پيكر تو



كه تو را كشت و ز حق شرم نكرد

ريخت خون تو و آرزم نكرد



كه بريدست رگ گردن تو

بكجا مانده پدر جان تن تو






كه مرا بي پدر و خوار نمود

بفراق تو گرفتار نمود



آنكه اين آتش بيداد افروخت

خرمن هستي ما يكجا سوخت



آرزوهاي مرا داد بباد

كند از كاخ اميدم بنياد



كرد كاري كه ز ديدار پدر

شد دلم خون و غمم افزونتر



اي پدر كاش بجاي سر تو

مي بريدند سر دختر تو



بعد از اين بي پدر و بي سامان

بچه اميد بمانم بجهان



سخت جانم بخداوند بسي

بي تو گر زنده بمانم نفسي



بي خبر از خود و باغم دمساز

با پدر كرد هيم راز و نياز



دلش از غم به تعب آمده بود

جان به نزديكي لب آمده بود



گه گرفت آن سر پر نور ببر

گاه بوسيد رخ ماه پدر



گشت پروانه صفت دور سرش

جان خود كرد فداي پدرش



چشم اميد از اين عالم بست

ترك جان گفت و بجانان پيوست



جان پاكش به پدر ملحق شد

رفت و قرباني راه حق شد



طاير پاك وي از ساحت خاك

بال بگشود باوج افلاك



تا كه در تن رمق جانش بود

آن سر پاك بدامانش بود



داشت بر سينه چو جان آن سر پاك

تا زماني كه وي افتاد بخاك



بعد چون رخت از اين عالم بست

داد با جان سر شه نيز از دست



رفت از اين عالم و با رفتن خويش

سوخت جان و دل آن جمع پريش



مرگ آن كودك دل خسته ي زار

برد از اهل حرم تاب و قرار



باز افزود غمي بر غمشان

تازه گرديد كهن ماتمشان



يك گل ديگر از آن گلشن عشق

رفت در خاك و خزان شد به دمشق



كه شنيدست در اقطار جهان

كه بجبران بلاي هجران






بفرستند بطفلي مضطر

در دل شب سر خونين پدر



كس نديده است و نبيند ايام

شب جان سوزتري زان شب شام



(مخبري) گرچه سر افكنده بود

خجل عاصي و شرمنده بود



با توسل بجگر گوشه ي شاه

دارد اميد رهائي ز گناه