بازگشت

وصال شيرازي






شاه عرب چو سوي عراق شد

شد بسته راه مهر و در كينه باز شد



ايمان بكفر و سبحه بزنار شد بدل

اسلام پايمال و حقيقت مجاز شد



هر جا كه نيزه ي ز سري سر بلند گشت

هر جا كه ناوكي بدلي دل نواز شد



رازي نهان نماند ز غمازي سنان

از بسكه زخم ها بدل اهل راز شد



بر جسم هاي پاك و بدنهاي چاك چاك

نعل سمند و خاك زمين پرده ساز شد



بنشست بسكه خاك و روان گشت بسكه خون

هر پيكري ز غسل و كفن بي نياز شد






از چارسو رسيد بر او ناوك سه پر

چندان كه شاه عرصه دين شاهباز شد



گردن چنان فراخت كه بگذشت از سما

رمح سنان چو از سر شه سرفراز شد



وانگه برهنه پرده نشين دختر رسول

ز او رنگ ناز بر شتر بي جهاز شد



آندم ببست راه فلك از هجوم آه

كافتاد راه قافله غم بقتلگاه



زينب چو ديد پيكري اندر ميان خون

چون آسمان و زخم تن از انجمنش فزون



بيحد جراحتي نتوان گفتنش كه چند

پامال پيكري نتوان ديدنش كه چون



خنجر در او نشسته چو شهپر كه در هما

پيكان از او دميده چو مژگان كه از جفون



گفت اين بخون طپيده نباشد حسين من

اين نيست آنكه در بر من بود تاكنون



يكدم فزون نرفت كه رفت از كنار من

اين زخمها به پيكر او چون رسيد چون



گر اين حسين قامت او از چه بر زمين

ور اين حسين رايت او از چه سرنگون



گر اين حسين من سر او از چه بر سنان

ور اين حسين من تن او از چه غرق خون



يا خواب بوده ام من و گم كشته است راه

يا خواب بوده آنكه مرا بوده رهنمون



مي گفت و مي گريست كه جانسوز ناله ي

آمد ز حنجر شه لب تشنگان برون



كاي عندليب گلشن جاي آمدي بيا

ره گم نگشته خون بنشان آمدي بيا



آمد بگوش دختر زهرا چو اين خطاب

از ناقه خويش را بزمين زد ز اضطراب



چون خاك جسم پاك برادر ببر كشيد

بر سينه اش نهاد رخ خود چو آفتاب



گفت اي گلو بريده سر انورت كجاست

وز چيست گشته پيكر پاكت بخون خضاب






اي مير كاروان گه آرام نيست خيز

ما را ببر بمنزل مقصود و خوش بخواب



من يك تن ضعيفم و يك كاروان اسير

وين خلق بي حميت و دهر پر انقلاب



از آفتاب پوشمشان يا ز چشم خلق

اندوه دل نشانمشان يا كه التهاب



زين العباد را زد و آتش كباب بين

سوز تب از درون و برون تاب آفتاب



گردل بفرقت تو نهم كو شكيب صبر؟

ور بي تو رو بشام كنم كو توان و تاب؟



دستم ز چاره كوته و راه دراز پيش

نه عمر من تمام شود نه جهان خراب



لختي چو با برادر خود شرح راز كرد

رو در نجف نمود و سر شكوه باز كرد



كاي گوهري كه چون تو نپرورد نه صدف

پروردگانت زار و تو آسوده در نجف



داري خبر كه نور دو چشم تو شد شهيد؟

افتاد شاهباز تو از شرفه شرف



تو ساقي بهشتي و كوثر بدست تست

وين كودكان زار تو از تشنگي تلف



اين اهل بيت تست بدين گونه دستگير

اي دستگير خلق نگاهي بدين طرف



اين نور چشم تست كه ناوك زنان شام

دورش كمان گشاده چو مژگان كشيده صف



چندين هزار تن قدر انداز و از قضا

با آن همه خطا همه را تير بر هدف



هر جا روان ز سرو قدي جوئي از گلو

هر سو جدا ز تاجوري دستي از كتف



تا كي جوار نوح لب نوحه برگشاي

يعقوب سان بنال كه شد يوسفت ز كف



چون نوح بر گروه و چو يعقوب بر پسر

نفرين لا تذر كن و افغان يا اسف



چندي چو شكوهاي دلش بر زبان گذشت

زان تن ز بيم طعنه شمر و سنان گذشت



داد از ستيز فلك و جور اخترش

وان دشمني بعترت پاك پيمبرش






آن بردن حسين و بر او آب بستنش

وان آب دادن از دم شمشير و خنجرش



وان دل كباب كردنش از تاب تشنگي

با ياوران و آب روان در برابرش



آن دست و پا خضاب بخون گشته قامتش

وان تن بنعل اسب عدو خسته اكبرش



آن بردن عيال اسيرش بشهر شام

بانو جوان خسته بي يار و ياورش



گاه آن گشاده دست اسيري بعترتش

گاه اين فكنده چشم كنيزي بدخترش



اين دشمني كه كرد بفرزند مصطفي

زان كرد آسمان كه ز خود ديد برترش



گردون هميشه قدر نكويان چنين شناخت

اين كنيه تازه نيست به اولاد حيدرش



قدرش بقدر مرتبه رمح و سنان شناخت

كش ديد برتر از همه بگذشت بر سرش



خوبان بقدر مرتبه گر بار كين كشند

آل نبي كم است اگر بيش از اين كشند



كافر دلان كه سبط نبي راز كين كشند

دعوي دين كنند و امامان دين كشند



بگذشته از حسين كه محبوب عالم است

گريي بخصم خصم ترا گر چنين كشند






قرآن كنند حفظ و بطاها كشند تيغ

يس كنند حرز و امام مبين كشند



اي چرخ گيرمت سر پاداش بدر بود

سبط نبي بجاي گروهي لعين كشند



اين غيرتم كشد كه سليمان دهر را

اين ديو سرتان پي تاج و نگين كشند



خود حرمت حريم حرم داشت شد برون

دانست كز جفاش در آن سرزمين كشند



احرام حج هنوز نيفكنده ناكسان

حرمت نگر كه صيد حرم راز كين كشند



بينند چون ز دست خدا آستين تهي

شمعي كه حق فروخت چرا ز آستين كشند



كي پيش چار موج عتابش بود ثبات

آن ناكسي كه مي شكند كشتي نجات



وله ايضا



هنوز دشت بلا خاك مشك بو دارد

كه در كنار جوانان مشكمو دارد



هنوز تيره نمايد بكربلا خورشيد

كه در كنار هزار آفتاب رو دارد



هنوز سلسله دارد ز موج فرات

بجرم آنكه حسين آرزوي او دارد






هنوز خون گلويش نشسته از چه

ز چشم ماتميان صد هزار جو دارد



عدو بمرقد او آب بست و پيش نرفت

هنوز آب مگر شرم از آن گلو دارد



مگو كه پيكر شاه شهيد غسل نيافت

كه هم ز خون گلو غسل و هم وضو دارد



دلا بگري و بگريان بماتمش كه بحشر

ز فيض گريه بود گر كس آبرو دارد



ز سوزن مژه است و ز رشتهاي سرشك

اگر كه چاك تن خسته اش رفو دارد



قتيل گريه بود نور چشم پيغمبر

كسي مضايقه كي آب چشم ازو دارد



بگوش تاب شنيدن نماند ورنه زبان

بشرح تعزيه صد گونه گفتگو دارد



نه مختصر بود اندوه اهل بيت رسول

وگر تمام بيان سازم الحديث يطول



چون بخاك افتاد از بن سرو و باغ بوتراب

گفت از رشك آسمان يا ليتني كنت تراب



مضطرب گشت آنجهان مجد و اجزاي جهان

سر بسر از حكم جزئيت شد اندر اضطراب



در تموج شد هوا و در تزلزل شد زمين

منكسف شد آفتاب و منخسف شد ماهتاب






بر سليمان بال مرغان باز شد و ز تير خصم

آن سليمان شد نهان در سايه ي پر عقاب



ز آسمان دائم شهاب آيد بديوان وين عجب

كامد از ديوان همي بر آسمان دين شهاب



بس عروسي ديده اي اي چرخ هرگز ديده اي

نو عروس از خون دامادش سر انگشتان خضاب



زين همه طفلان كه پروردي ز پيكان هيچ يك

شير دادي و در آغوش پدر كردي بخواب



دختران مرتضي بودند آنان كز عناد

شهره ي هر شهرشان كردي بچشم شيخ و شاب



آخر اينان اي ستمگر خاندان عصمتند

تو قياس كارشان كردي ز ماه و آفتاب



دختر زهر است اين اي بي حيا اين زهره نيست

تو تواش با هر كس و ناكس نمائي بي حجاب



خواست اي آسمان كاتش زني در عالمي

كان همه خورشيد را يك باره كردي بي نقاب



همچو گنج شام ديدستي همه درش بتيم

اي فلك بس گنج ها بنهفته ي اندر خراب



گوشوار عرش حق كم شد تلافي مي كني

گوشوار كودكانش مي بري با صد عتاب



آسمان پنداشت كاري را كه بس نيكو است كرد

اين تلافي خواست با دشمن كند با دوست كرد






آه از دمي كه با دل مجروح داغدار

كردند خيمه سوختگان را شتر سوار



رفته قريشيان همه در پنجه كلاب

دربند مانده ها شميان با دل فكار



از تحفه حجاز براي امير شام

بسته بريسمان چه گهرهاي شاهوار



كفار كوفه بين كه سوي شام مي كشند

سالار مكه را چو اسيران زنگبار



اطفال پا برهنه زنان گشاده موي

خورشيدوار شهره هر شهر و هر ديار



آن يك طپانچه خورده گر از مو فشانده خاك

وين طعن نيزه ديده گر از پا كشيده خار



از ظلم شامي اين بر كوفي گريخته

از كين كوفي آن بر شامي بزينهار



اشك يكي بدامن گردون رسانده موج

آه يكي بخرمن گردون زده شرار



شب نانشان نواله بلخت جگر تمام

روز آبشان حواله بچشمان اشكبار



از كوفه شان تبسم خوش بر دهان شير

تا شامشان تكلم خوش بر زبان مار



از كربلا چو خيل عزا رو بشام كرد

روز نبوده شام بر ايشان چو شام كرد






اي كشتي نجات چرا واژگون شدي

اي جان عالم از چه ز پيكر برون شدي



كشتي در آب غرقه شود هر كجا شود

اي كشتي از چه غرقه درياي خون شدي



اي رهنماي گم شده اين كاروان غم

بي راهبر چگونه نهادي و چون شدي



اي خاك كربلا چو تن او ز پشت زين

افتاد مضطرب تو چرا باسكون شدي



اي آفتاب بهر چه آن روز تافتي

تا خصم تيره را بجفا رهنمون شدي



اي ابر اگر تو خيمه بخورشيد مي زدي

كي التهاب تشنگي او فزون شدي



بر قبطيان كوفه و شام اي شط فرات

چون رود نيل از چه به يكباره خون شدي



اي چرخ زين ستيزه كه بنياد كرده اي

ظلمي كه شرح آن نتوان داد كرده اي