بازگشت

چهارده بند محمود خان ملك الشعراء


مقرب الخاقاق محمود خان ملك الشعراء



باز از افق هلال محرم شد آشكار

وز غم نشست بر دل پير و جوان غبار



باز آتشي ز روي زمين گشت شعله ور

كافتاد از آن به خرمن هفت آسمان شرار



برخاست از زمين و زمان شور رستخيز

وز هر طرف علامت محشر شد آشكار



گفتي رسيده وقت كه زير و زبر شود

يكسر بناي محكم اين نيلگون حصار



چون كشتي شكسته به درياي موج زن

روي زمين ز غلغله شد باز بيقرار



كردند خاكيان همه از آه آتشين

تيري كه كرد از جگر نه فلك گذار






از حربگاه اسب شهنشاه دين مگر

برگشت سوي خيمه دگر باره بيسوار



پيرايه بخش چهره صبر و رضا حسين

سرمايه شفاعت رو جزا حسين



روزي كه دست خويش قضا بر قلم نهاد

بر آل مصطفي بشهادت رقم نهاد



بر عترت رسول پس از رحلت رسول

كرد آنچه كرد آنكه بناي ستم نهاد



بنياد بارگاه سليمان بباد داد

ديو پليد پاي چو بر تخت جم نهاد



پس آسمان ز واقعه سبط مصطفي

بر هر دلي كه بود دو صد داغ غم نهاد



بر قببه فلك غم و اندوه زد علم

روزي كه او بدست برادر علم نهاد



آتش ز سوز اهل حرم در جهان گرفت

چون رخ گه وداع بسوي حرم نهاد



رفت از هجوم غم قدم آسمان ز جاي

تنها چو او بعرصه ميدان قدم نهاد



ايكاش دل شدي ز غم او چو بحر خون

و ز ديده قطره قطره به حسرت شدي برون



در كربلا چو وقت جهاد و عزا رسيد

دور طرب سر آمد و روز عزا رسيد






از كوفه خيل فتنه گروه از پس گروه

بر قصد كينه خلف مرتضي رسيد



لبريز كرد ساقي دوران پياله را

چون دور غم بخامس آل عبا رسيد



از عاشقان نگفت كسي درگه الست

چون او بلي چو وقت قبول بلا رسيد



در خميه حرم ز جفا آتشي زدند

كز صحن ارض دود بسقف سما رسيد



فرياد الغياث حريمش ز خيمگاه

تا پيش پرده ي حرم كبريا رسيد



از غم رسيد ناله يثرب به كربلا

چو نسوي يثرب اين خبر از كربلا رسيد



آه از دمي كه با غم دل شهريار دين

گفتار بخواهر از ره مهر و وفا ببين



اي خواهر از برت چو بفردا جدا شوم

در خون خويش غرقه بدشت بلا شوم



چون گل مكن ز دوري من چاك پيرهن

چون از برت روانه چو باد صبا شوم



مخراش روي خويش و مكن موي خود كه من

شرمنده پيش بارگه كبريا شوم



روشن شود دو چشم پيمبر بروز حشر

گر زير سم اسب عدو توتيا شوم






ترسم ز سوي عرش رسد آيت بدا

بگذار تا بكام دل خود فدا شوم



كردار كودكان مرا نزد خود چو من

فردا ز زين اسب بميدان جفا شوم



رفتند مادر و پدر و جد من ز پيش

منهم پي زيارتشان از قفا شوم



زينب چو اين شنيد بسر برفشاند خاك

زد دست و كرد بر تن خود جامه چاك چاك



چون شاه دين بعزم شهادت سوار شد

چشم ملك بعرش برين اشكبار شد



خورشيد همچو طشت پر از خون طلوع كرد

هول قيامت از همه سو آشكار شد



ابر بلا برآمد و بر خاك خون گريست

باد فنا وزيد و هوا پر غبار شد



حورا چو گل بخلد برين جامعه بر دريد

رضوان دلش چو لاله ز غم داغدار شد



از دود آه پردگيان چرخ شد سياه

وز خون زمين ما ريه چون لاله زار شد



گريان ز پرده دختر زهرا برون دويد

زهرا بخلد از غم دل بي قرار شد



اسبي كه بود سبط پيمبر بر او سوار

ناگاه سوي خيمه روان بيسوار شد






آمد بسوي خيمه جو با زين واژگون

از ديده سپهر ز انده چكيد خون



چون شاه دين بخاك درآمد ز پشت دين

بنهاد روي خويش بشكرانه بر زمين



ابري نديد بر سر آن دشت غير تيغ

قصدي نيافت در دل آن قوم غير كين



هر جا فكنده ديد گلي ياسمين عذار

هر سو فتاده يافت مهي مشتري جبين



بر صبر او ز جمله كروبيان قدس

بر خواست در صوامع افلاك آفرين



خاكي كه غرقه گشت به خون گلوي او

بردند بهر غاليه موي حور عين



از داس كوفيان جفا پيشه شد تهي

باغ نبي ز لاله و شمشاد و ياسمين



بگريست وحش و طير بر آن جسم كزور بود

ديو پليد شوم هم انگشت و هم نگين



گفتي رسيده وقت كه عالم شود خراب

وز باد قهر كشته شود شمع آفتاب



چون اهل كوفه دامن كين بر ميان زدند

دامن بر آتش غم خلق جهان زدند



چون هاله گرد ماه بيكباره اهل بيت

صف حلقه وار گرد امام زمان زدند






از كوفيان چو آب طلب كرده در جواب

تير سه شعبه اش ز جفا بر دهان زدند



كردند حلق كودك او را نشان تير

تير جفا چگونه ببين بر نشان زدند



خستند بوسه گاه نبي را به تيغ تيز

وز كين سر مبارك او بر سنان زدند



در خيمه اش بكينه زدند آتشي چنان

كز او شرر بخر من هفت آسمان زدند



آواز الفراق برآمد ز كشتگان

چون بانگ الرحيل بر آن كاروان زدند



بود از نفاق چونكه سرشت و نهادشان

گفتي كه نيست نام پيمبر بيادشان



بگذشت سوي معركه چون خواهر حسين

در بر كشيد غرقه بخون پيكر حسين



زد نعره كز او جگر آسمان شكافت

از مهر لب نهاد چو بر حنجر حسين



پس گفت كاي گروه چه گوئيد در جواب

خواهد چو داد ما ز شما، داور حسين



جنبان شود زمين قيامت ز اضطراب

گيرد چو ساق عرش علا مادر حسين



گريان شوند جن و ملك چون بروز حشر

گيرد بگريه دامن جد، دختر حسين






اجر نبي مودت قربي مگر نبود

گرديد پس جدا ز چه از تن سر حسين



داغي نباشد اينكه رود سوز او برون

تا روز حشر از جگر خواهر حسين



بگذشت آنچه بر دل زينب ز درد غم

بگذشتي اربكوه، فرو ريختي ز هم



در دشت كين سكينه چو بر شاه دين گريست

برخاست شورشي كه زمان و زمين گريست



گريان شدند يكسره كروبيان قدس

كرسي بلرزه آمد وعرش برين گريست



ابليس شد ز كرده پشيمان و شرمناك

جبريل ناله كرد و رسول امين گريست



بر آسمان فرشته ز غم جامه چاك كرد

وز سوز دل بخلد برين حور عين گريست



اسبان بزير زين و ستوران بزير بار

از درد هر كه بود در آن دشت كين گريست



از تاب خشم، آتش دوزخ زبانه زد

بر خود جهان ز بيم جهان آفرين گريست



چون لاله رنگ روي زمين چون گه وداع

از سوز دل بر آن تن چون ياسمين گريست



پس گفت اي پدر ز چه بر خاك خفته اي

بي سر به خاك با تن صد چاك خفته اي






آن تن كه بود دامن زهراش جاي خواب

عريان فتاده بود سه روز اندر آفتاب



زآن لعل لب كه آب حيات رسول بود

كردند كوفيان جفا پيشه منع آب



چون آب بهر كودك بي شير خويش خواست

از كينه جز به تير ندادش كسي جواب



روزي كه خلق حمله بر آرند سر ز خاك

بر دستها گرفته ز اعمال خود كتاب



سيماب وار لرزه بعرش برين فتد

چون از پس سرادق عزت رسد خطاب



افكنده انبيا همه از بيم سر بزير

در كوه و دشت زلزله از هيبت عتاب



با نامه سيه چه بود عذر آن گروه

آيند سر فكنده چو در موقف حساب



ترسم كه دست خويش چو زهرا بسر زند

دوزخ بخشم آيد و بر خشك و تر زند



چون سوي شام قافله كربلا شدند

گفتي ز شهر غم بديار بلا شدند



فرياد الوداع برآمد ز اهل بيت

در قتلگاه از شهدا چون جدا شدند



سرها ز تن شدند بفرسنگها جدا

بر عزم ره روانه چو قوم دغا شدند



سرها مسافر سفر عسقلان و شام

تنها مجاور حرم كربلا شدند



سرها ز پيش و پرده نشينان احمدي

بر ناقه برهنه روان از قفا شدند



طفلان كه نازشان پدر از مهر مي كشيد

لرزان ز تازيانه اهل جفا شدند






در كوچه هاي شام اسيران بسته دست

خونين جگر ز طعنه هر ناسزا شدند



از جور شام خرمن ايمان بباد رفت

يكباره دين احمد مرسل ز ياد رفت



چون زد سموم كين بگلستان مصطفي

بر خاك ريخت لاله و ريحان مصطفي



تاريك ماند محفل ايمان چو كشته شد

از باد كينه شمع شبستان مصطفي



زينب دريد جامه چو گل چون بچوب كين

كردند خسته غنچه خندان مصطفي



داد ندا جر مزد نبي را به تيغ و تير

كردند خوش تلافي احسان مصطفي



داس عناد و تيشه بيداد ناكسان

نگذاشت سرو و گل بگلستان مصطفي



كردند اين معامله با عترت از چه روي

با امت اين نبود پيمان مصطفي



ترسم كه دست خلق بيكباره زين گناه

گردد جدا ز گوشه دامان مصطفي



تا بوده اين جهان بجهان اين بلا نبود

درد و غمي چو درد و غم كربلا نبود



در موقف حساب چو وقت جزا شود

در پيشگاه عدل ندانم چها شود






آه از دمي كه پيش ترازوي عدل و داد

روز نشور عرض صواب و خطاب شود



دوزخ شود ز آتش غيرت چو حمله ور

ترسم عنانش از كف مالك رها شود



زهرا چو داد خواه شود تا بپاي عرش

روي زمين چو لجه خون از بكاء شود



خيزد ز خاك با تن بي سر چو شاه دين

بر پا دو باره واقعه كربلا شود



ترسم كه روز حشر بيكباره زين گناه

دست جهان ز دامن رحمت جدا شود



محشر بهم برآيد و از هيبت عتاب

جبريل بهر چاره سوي مصطفي شود



آيا جواب چيست در آنروز پر بلا

پرسند چون ز خون شهيدان كربلا



گر در زمانه واقعه كربلا نبود

معلوم قدر صبر و عيار رضا نبود



سبطي چنين براي فدا گر نبي نداشت

آسان برو شفاعت روز جزا نبود



بر صابران چو عرض بلا شد بغير او

كس را قبول واقعه كربلا نبود



غير از درون قبه او جائي از شرف

مخصوصا از براي قبول دعا نبود






زينب نمي كشيد اگر ناله از جگر

در گنبد سپهر برين اين صدا نبود



حقا كه اين معامله با عترت رسول

از اين و آن ز بعد پيمبر روا نبود



كي بر فلك درخت شقاوت كشيد سر

گر زير خاك تخم جفا ز ابتدا نبود



آيد كجا ز عهده اين درد و غم برون

چشم زمانه بار دگر تا بحشر خون