بازگشت

خط سير اسرا از كوفه تا شام


پس از توقف اسراء در كوفه و گزارش ابن زياد بيزيد و فرمان حركت دادن اسراء بشام اسباب سفر شام را تهيه ديدند و از راه موصل بطرف شام حركت كردند.

ابن زياد زجر بن قيس، محض بن ابي ثعلبة و شمر بن ذوالجوشن را مأمور نمود كه با پنج هزار سوار اسراء و سرها را بشام برند روز اول ماه صفر بود كه اسراء به شام وارد شدند.

1- كنار شط فرات: شمر رئيس قافله بود امام سجاد را به غل و زنجير


بشتر بستند و كودكان را با خفت و خواري روي كجاوه هاي بي روپوش زنان نشانده و سرهاي بريده را بر نيزه ها كرده حركت نمودند چون مقدار راه رفتند كنار شط فرات منزل كردند و سرها را پاي ديوار خرابه اي گذاشتند و نشستند بقمار و لهو و لعب و شمر خمر در اين بين ديدند دستي از بالاي سر مبارك سيد الشهداء ظاهر شد و با قلم خونين بر ديوار نوشت:



اتر جوامة قتلت حسينا

شفاعة جده يوم الحساب



آنها برخاستند آن دست را بگيرند كس را نيافتند باز نشستند مشغول قمار شدند آن دست ظاهر شد و اين شعر برنگ خون نوشت:



فلا و الله ليس لهم شفيع

و هم يوم القيامة في العذاب



دويدند دست را بگيرند كه ناپديد شد باز بعيش خود مشغول شدند كه اين ابيات را از هاتفي شنيدند:



ماذا تقولون اذ قال النبي لكم

ماذا فعلتم و انتم آخر الامم



بعترتي و باهلي عند مفتقدي

منهم اساري و منهم صرخوا بدمي



2- تكريت: منزل دوم تكريت بود در نزديكي اين منزل چند نفر را فرستادند به شهر كه خبر دهند تا از آنها استقبال كنند اهل شهر تكريت باستقبال اسراي كربلا آمدند و جمعي از نصاري در آن شهر بودند گفتند چه خبر است؟ اينها چه كساني هستند گفتند سر حسين را با اسرا مي آورند پرسيدند كدام حسين گفتند پسر فاطمه دختر زاده پيغمبر آخر الزمان «ص» نصاري گفتند اف بر روي شما مردم باد كه پسر پيغمبر را كشتيد و برگشتند بكنايس خود و ناقوس زدند و بگريه پرداختند و عرض كردند ما از اين عمل بيزاريم و آنها را سرزنش كردند.

3- وادي نخلة: از تكريت كوچ كرده بوادي نخله رسيدند آنجا صداي ضجه و نوحه بسياري شنيدند كه اصحابش را نميديدند و يكي ميگفت:




مسح النبي جبينه و لو يريق في الخدود

ابواه من عليا قريش و جده خير الجدود



و ديگري ميگفت:



الا يا عين جودي فوق جدي

من يبكي علي الشهداء بعدي



علي رهط تقودهم المنايا

الي متجبر بالملك عبدي



4- مرشاد: از وادي نخله بمرشاد رسيدند زنان و مردان آن شهر باستقبال آمدند و با ديدن اين قافله صداي ضجه و ناله آنها بلند شد و بيم آن رفت كه بر قتله حمله كنند.

5- حران: قافله اسراء به نزديكي حران رسيد در بالاي بلندي منزل يك يهودي بود بنام يحيي خزائي باستقبال ايشان آمد و تماشاي سرها را ميكرد كه چشمش بسر مبارك سيدالشهداء افتاد ديد لبهاي مباركش مي جنبد پيش رفته گوش فراداد اين كلام شنيد: و سيعلم الذين ظلموا أن منقلب ينقلبون.

يحيي از مشاهده اين حال بشگفتي فرورفته پرسيد اين سر كيست؟ گفتند سر حسين بن علي پرسيد مادرش كيست؟ گفتند فاطمه دختر رسول خدا «ص» يهودي گفت اگر دين او بر حق نبود اين كرامت از او ظاهر نمي شد يحيي اسلام آورد و عمامه دق مصري كه در سر داشت از سر خود برداشت و قطعه قطعه كرد بخواتين حرم محترم داد و جامه خزي كه پوشيده بود بجهت امام زين العابدين «ع» فرستاد و با هزار درهم كه صرف مايحتاج نمايند.

آنها كه موكل سرها بودند بر او بانگ زدند كه مغضوبين خليفه را اعانت و حمايت مي كني دور شو و گرنه تو را خواهيم كشت يحيي با شمشير از خود دفاع كرد جنگ درگرفت و پنج تن از آنها را كشت و كشته شد مقبره يحيي در دروازه حران معروف است بمقبره يحيي شهيد و محل استجابت دعاست.


6- نصيبين: چون قافله به نصيبين رسيدند شمر يك نفر را فرستاد تا امير شهر را خبر كنند و شهر را زينب كرده مهياي پذيرائي اسراي آل عصمت نمايند امير آن شهر منصور بن الياس بود با استقبال قافله رفتند چون لشكر كوفه و شام وارد شهر شدند ناگهان برقي بجست و نيمه ي شهر را بسوخت و كليه مردمي كه در آن قسمت برق زده بودند سوختند امير قافله شرمگين و بيمناك از غضب خدا شده بي درنگ حركت كردند.

7- حوزه ي فرمانداري سليمان يا موصل: قافله اسراء را بشهر ديگري كه نامش بر ما معلوم نيست بردند رئيس اين شهر سليمان بن يوسف بود كه او دو برادر داشت يكي در جنگ صفين بدست اميرالمؤمنين عليه السلام كشته شده بود و ديگري شريك حكومت اين شهر بود يك دروازه متعلق بسليمان و دروازه ي ديگر متعلق ببرادرش، سليمان دستور داد سرهاي بريده را از دروازه ي فرمانفرمائي او وارد كنند همين امر سبب نزاع دو برادر شد و جنگ درگرفت و سليمان در آن جنگ كشته شد و فتنه و غوغاي عجيبي رخ داد كه موجب توحش شمر و رفقايش گرديد باز شتابان از آن شهر هم بيرون رفتند.

7- حلب: در نزديكي حلب كوهي است و در دامنه كوه قريه اي بود كه جمعيت آن يهودي بودند و در قعله (حصاري) محكم زندگي ميكردند و شغل آنها حرير بافي بود و مصنوع آنها و لباس آنها در حجاز و عراق و شام بلطافت شهرت داشت در دامن كوه كوتوالي بود كه نامش عزيز بن هارون و رئيس يهود بود قافله را در دامن كوه كه آب و علف فراوان داشت فرود آوردند چون شب درآمد كنيزكي كه نامش شيرين بود نزديك اسراء آمد و يكي از خانمهاي اسير را شناخت كه در سابق خدمتگذار او بود برخي نوشته اند شهر بانو ولي اشتباه است و شايد رباب بوده باشد.


كنيز كه چشمش بر خانم افتاد و لباسهاي مندرس و كهنه ي او را ديد شروع بگريستن كرده سبب گريه ي او را پرسيدند گفت: فراموش نميكنم كه روزي حضرت امام حسين «ع» در صورت شيرين نگريست و بطور مطايبه بشهربانو فرمود: شيرين عجب روي افروخته اي دارد شهربانو بگمان آنكه امام در شيرين ميلي كرده عرض كرد: يابن رسول الله «ص» من او را بتو بخشيدم.

امام فرمود: من در راه خدا او را آزاد كردم شهربانو خلعت بسيار نفيسي بكنيزك پوشانيد و او را مرخص كرد امام حسين «ع» فرمودند: تو كنيزان بسيار آزاد كردي و هيچ يك را خلعت ندادي عرض كرد آنها آزاد كرده ي من بودند و اين آزاد كرده شماست بايد فرقي بين آزاد كرده من و آزاد كرده شما باشد. امام عليه السلام شهربانو را دعا فرمود و شيرين هم در خدمت شهربانو بود تا هنگام رحلت و آن شب كه بلباسهاي كهنه خانم هاي اسير را ديد، پريشان خاطر شد اجازه گرفت داخل ده شد تا آنچه اندوخته بود لباس خوب تهيه كند براي خانمها بياورد چون بحصار رسيد در بسته بود دق الباب كرد عزيز رئيس قبيله پرسيد آيا شيرين هستي؟ گفت: آري پرسيد نام مرا از كجا دانستي؟

عزيز گفت: من در خواب موسي و هارون را ديدم سر و پاي برهنه با ديده هاي گريان مصيبت زده بودند سلام كردم پرسيدم شما را چه شده چنين پريشان هستيد گفتند حسين پسر دختر پيغمبر را كشته اند و سر او را با اهل بيتش بشام مي برند و امشب در دامن كوه منزل كرده اند.

عزيز گفت: پرسيدم از موسي مگر شما به حضرت محمد «ص» و پيغمبريش عقيده داريد؟ گفت: آري او پيغمبر بحق است و خداوند از همه ي ما درباره ي او ميثاق گرفته و ما همه باو ايمان داريم و هر كس از او اعراض كند ما از او بيزاريم من گفتم نشاني بمن بنما كه يقين كنم فرمود اكنون برو پشت در قلعه كنيزكي


بنام شيرين وارد مي شود او آزاد كرده ي حسين عليه السلام است از او پذيرائي كن و به اتفاق او نزد سر مقدس حسين«ع» بر و سلام ما را باو برسان و اسلام اختيار كن اين بگفت و از نظر ما غايب شد آمدم پشت در كه تو در زدي.

شيرين لباس و خوراك و عطريات برداشت و عزيز هم هزار درهم بموكلان داد كه مانع پذيرائي شيرين نشوند تا خدمتي باهل بيت نمايند. عزيز خود دو هزار دينار خدمت سيد الساجدين «ع» برد و بدست آن حضرت بشرف اسلام مشرف گرديد و از آنجا به پيشگاه سر مقدس حضرت سيدالشهداء آمد و گفت: السلام عليك يابن رسول الله گواهي ميدهم كه جد تو رسول خدا و خاتم پيغمبران بود و حضرت موسي به شما سلام رسانيده اند.

سر مقدس حضرت حسين«ع» با كمال صراحت لهجه آواز داد كه سلام خدا بر ايشان باد عزيز عرض كرد: اي آقاي بزرگ شهيد مي خواهم مرا شفاعت كني و نزد جدت رسول خدا «ص» از من راضي باش. پاسخ شنيد: كه چون مسلمان شدي خدا و رسول از تو خشنود شدند و چون در حق اهل بيت من نيكي كردي جد و پدرم و مادرم از تو راضي گرديدند و چون سلام آن دو پيغمبر را بما رسانيدي من از تو خوشنود شدم آنگاه حضرت سيدالساجدين عليه السلام عقد شيرين را بعزيز بست و تمام اهل قلعه مسلمان شدند.

9- دير نصراني: قافله از آنجا حركت كرد و بطرف دير پيش رفت ابوسعيد شامي با فرزندان قافله رفيق بود او روايت كرده كه روزي در سفر شام خبري بشمر دادند كه نصر حزامي لشكري فراهم كرده مي خواهد نصف شب بر آنها شبيخون زند و سرهاي بريده را بگيرد در ميان رؤساي لشكر اضطرابي رخ داد و پس از تبادل افكار قرار شد شب را در دير پناه ببرند شمر و يارانش آمدند نزديك دير كشيش بزرگ آمد بر فراز ديوار و گفت چه ميخواهيد شمر


گفت ما از لشكر ابن زياديم و از عراق بشام ميرويم كشيش پرسيد براي چه كار ميرويد؟

شمر گفت: شخصي بر يزيد خروج كرده بود يزيد لشكري جرار بر او تاخت و او را كشتند و سرهاي او و اصحابش را با اسراي حرمش نزد يزيد مي بريم كشيش گفت سرها را ببينم نيزه دارها سرها را نزديك ديوار بلند كردند چشم كشيش بر سر مبارك سيدالشهداء افتاد ديد نوري از آن ساطع است و روشني مخصوصي از آن لامع است از پرتو انوار آن هيبتي بر دل كشيش افتاد گفت اين دير كفايت شما را نميكند سرها و اسيران را داخل دير نمائيد و خودتان پشت ديوار بمانيد و كشيك بكشيد كه مبادا دشمن بر شما حمله كند و اگر حمله كردند بتوانيد با فراغت دفاع كنيد و نگران اسراء و سرها نباشيد شمر اين نظريه را پسنديد سرها را در صندوق نهاده قفل كردند و سر حسين را در صندوق مخصوصي با اسراء و عليل و بيمار داخل دير كردند و خود بيرون زيستند.

كشيش بزرگ اسراء را در محل مناسبي جا داد و سرها را در اطاق مخصوصي نهاد و شبانه كه بآن سركشي مي كرد ديد نوري از سر مبارك سيدالشهداء پرتو افكن است و بآسمان بالا ميرود ناگهان ديد تختي از نور فرود آمد و سقف اطاق شكافته شد و يك خانم مجلله در وسط آن تخت نشسته و شخصي فرياد كشيد: «طرقوا طرقوا رئوسكم و لا تنظروا» راه دهيد راه دهيد و سر خود را پائين افكنيد.

گويد: چون خوب نگريستم حوا مادر آدميان و هاجر زن ابراهيم مادر اسماعيل و راحيل مادر يوسف و مادر موسي و آسيه زن فرعون و مريم دختر عمران مادر عيسي و زنان پيغمبر آخر الزمان همه فرود آمدند و سرها را از صندوق بيرون آورده در بر گرفته بسينه چسبانيده و مي بوسيدند و مي گريستند و زيارت


ميكردند و بجاي خود ميگذاشتند.

ناگاه شنيدم غلغله و شورشي برپا شد و تختي نوراني آمد گفتند همه چشم برنهيد كه شفيعه ي محشر مي آيد من بر خود لرزيدم و بيهوش شدم كسي را نميديدم اما ميشنيدم در ميان غوغا و خروش يكي ميگويد: السلام عليك اي مظلوم مادر اي شهيد مادر اي غريب مادر اي نور ديده ي من اي سرور سينه ي من مادر بفدايت غم مخور كه داد تو را از كشندگان تو خواهم گرفت، پس از آنكه بهوش آمدم كسي را نديدم.

پير راهب خود را تطهير كرده و معطر نمود و داخل اطاق شده قفل صندوق را شكست سر حسين عليه السلام را بيرون آورده و با كافور و مشك و زعفران شست و در كمال احترام او را بطرف قبله اي كه عبادت ميكرد گذارده و با كمال ادب در مقابل او ايستاد و عرض كرد:

اي سر سروران عالم و اي مهتر بهترين اولاد آدم همينقدر ميدانم تو از آن جماعتي كه خداوند در تورات و انجيل وصف كرده ولي بحق خداوندي كه ترا اين قدر و منزلت داده كه محرمان انجمن قدس ربوبي بزيارت تو مي آيند با من تكلم كن و بزبان خود بگو من كيستم.

سر مقدس سيدالشهداء بسخن آمد و فرمود:

انا المظلوم و انا المغموم و انا المهموم انا المقتول بسيف الجفا انا المذبوح من القفا.

پير راهب گفت جانم بفدايت از اين روشن تربيان كن اي سر حسب و نسب خود را بگو سر بريده با كمال فصاحت بلند فرمود:

انا ابن محمد المصطفي انا ابن علي المرتضي انا ابن فاطمة الزهراء انا الحسين الشهيد المظلوم بكربلا پدر روحاني سالخورده كليسا فرياد و فغان بلند


كرد و سر را برداشت و بوسيد و بصورت خود گذاشت و عرض كرد صورت از صورت تو برندارم تا بفرمائي كه فرداي قيامت شفيع تو خواهم بود.

از سر صدائي شنيد كه فرمود: بدين اسلام درآي تا تو را شفاعت كنم راهب گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله.

پير روحاني شاگردان مكتب كليسا را جمع كرد و داستان و ماجراي خود را از سر شب تا صبح در ميان نهاد و گفت سعادت در اين خانواده است آن هفتاد نفر همه باسلام گرويدند و در مصيبت وارده بر حسين گريستند و با لباس عزا خدمت امام زين العابدين رفتند ناقوس ها را شكستند زنارها را پياده كردند و بدست آن حضرت همه مسلمان شدند و اجازه خواستند كه آن قوم قتال را بكشند و با آنها جنگ كنند حضرت سجاد اجازه نداد فرمود خداوند جبار منتقم است و انتقام از آنها خواهد كشيد.

10- عسقلان: شمر و رفقايش شب در پاي ديوار خفتند و صبح سرها و اسرا را گرفته به طرف عسقلان كوچ كردند امير آن شهر يعقوب عسقلاني بود كه در جنگ كربلا حاضر بود و امارت اين شهر جايزه او بود دستور داد شهر را آئين بستند و اسباب لهو و طرب بيرون شهر فرستاد و اعيان همكار او در غرفه هاي مخصوص نشسته سرمست باده و جام و ساغر و ساقي بودند كه سرهاي بريده را وارد كردند بهم مبارك باد گفتند.

تاجري بنام زرير خزاعي از اتفاق در بازار ايستاده بود ديد مردم بهم مبارك باد ميگويند و مسرور و شادمانند گفت چه خبر است كه بازار را آئين بستيد گفتند شخصي در عراق بريزيد خروج كرده بود ابن زياد لشكري جرار فرستاد او را كشتند و سرهاي او را با اسرايش امروز وارد اين شهر ميكنند كه بشام برند زرير خزاعي پرسيد مسلمان بود يا كافر؟ گفتند از بزرگان اهل اسلامند پرسيد سبب


خروجش چه بود؟ گفتند مدعي بود كه من فرزند رسول خدا هستم و سزاوارتر بخلافت از يزيد ميباشم پرسيد پدر و مادرش كه بود؟ گفتند نامش حسين «ع» برادرش حسن «ع» مادرش فاطمه «ع» پدرش علي «ع» جدش محمد رسول خدا «ص» زرير چون اين سخن بشنيد بر خود بلرزيد و دنيا در چشمش تيره و تار شد شتابان آمد تا خود را باسراء رسانيد چون چشمش بعلي بن الحسين «ع» افتاد سخت با صداي بلند بگريه افتاد امام سجاد «ع» فرمود اي مرد چرا گريه مي كني مگر نمي بيني اهل اين شهر همه در شادي هستند زرير گفت اي مولاي من، من تاجري هستم غريب امروز باين شهر رسيدم كاش قدم هاي من خشك شده بود و ديدگان من كور گشته بود شما را بدين حال نمي ديدم آنگاه امام فرمود مثل اينكه بوي محبت ما از تو مي آيد عرض كرد مرا خدمتي فرما كه انجام دهم وبقدر قوه خود جانفشاني كنم.

امام چهارم فرمود اگر بتواني برو نزد آن كه سر پدرم را بر نيزه در دست دارد او را تطميع كن كه سرها را از ميان اسراء بيرون ببرد تا مردم متوجه سرها شده بزنان آل محمد «ص» كمتر نظر افكنند زرير رفت نزديك آن نيزه دار و پنجاه اشرفي بدو داد كه سر را پيش قافله ببرد آن بد كيش پول را گرفته و سر را بيرون برد.

زرير باز آمد حضور حضرت سجاد عرض كرد خدمتي فرما امام سجاد «ع» فرمود: اگر لباس و پارچه اي داري بياور كه باين زنان و كودكان برهنه بپوشانم زرير شتافت رفت لباس فراوان آورد و براي هر يك لباس مخصوص تقديم كرد و براي امام عليه السلام عمامه آورد ناگهان صداي غوغائي بلند شد معلوم شد شمر صداي هلهله و شادي بلند كرده مردم آن شهر با او هم كاري ميكنند زرير نزديك رفت آب دهان بصورتش انداخت گفت از خدا شرم نميكني كه سر پسر


پيغمبر «ص» را بنيزه زدي و حرم او را اسير كردي و چنين شادي ميكني سخت او را دشنام داد شمر گفت او را بگيريد بكشيد زرير را دستگير كرده آنقدر زدند كه بيهوش افتاد بگمان آنكه مرده از بالين او رفتند تا نيمه شب زرير بهوش آمد و برخاست خود را به مسجدي كه مشهد سليمان پيغمبر «ص» است رسانيد و آنجا جماعتي را ديد از دوستان آل محمد سرها برهنه كرده بگريه و زاري عزاداري مي كنند.

11- بعلبك قافله اسرا از عسقلان بطرف بعلبك پيش رفتند چون شمر بنا به معهود قبل از ورود مردم را آگاه ساخته بود پير و جوان با ساز و نقاره و طبل زنان و شادي كنان به استقبال بيرون آمدند پرچم ها را بلند كرده در سايه آن ميرقصيدند و بتماشاي اسيران خاندان رسالت مشغول شدند تا شش فرسخ استقبال كردند حضرت ام كلثوم چون جمعيت و شادي ايشان را بدين ميزان ديد دلش بدرد آمد فرمود: خداوند جمعيت شما را بتفرقه اندازد و كسي را بر شما مسلط كند كه همه شما را بقتل برساند. [1] بدين ترتيب اسراء را به شام وارد كردند.



پاورقي

[1] زندگاني امام حسين عماد زاده ص 601 تا 609.