بازگشت

ذكر كردن سكينه خواب خود را براي قاتل شهيد كربلا


يك روز سكينه گفت: اي يزيد دوش خوابي ديده ام، اگر گوش فراداري باز مينمايم، گفت بگوي تا گوش دارم سكينه فرمود:دوش بعد از صلوة و دعوات در حضرت حق پاره اي از شب بيدار بودم و از كثرت گريه كليل و مانده شدم تا گاهي كه خواب مرا مأخوذ داشت. اين وقت نگريستم كه درهاي آسمان


گشاده گشت و خويش را در نوري ساطع از آسمان تا زمين ديدم و از وصايف و خدام بهشت وصيفي را ديدار كردم و خود را در باغي سبز و ريان يافتم و در آن باغ قصري بود و من با پنج تن از مشايخ بدان قصر دررفتم و با وصيف گفتم: مرا خبره ده كه اين قصر كراست.

گفت: پدرت حسين بن علي را است كه خداوند او را در ازاي صبر و شكيبائي عطا كرد. گفتم: اين مشايخ كيستند؟ گفت: اول آدم ابوالبشر دويم نوح پيغمبر سيم ابراهيم خليل - چهارم موساي كليم. گفتم: آن پنجم كيست كه دست بر لحيه ي مبارك دارد و با كمال حزن و اندوه اشك ميبارد.

گفت: اي سكينه تو او را نمي شناسي او جد تو رسول خدا است. گفتم: بكجا ميرود؟ گفت بنزد پدرت حسين. گفتم سوگند با خداي بنزد جدم ميروم و او را از آنچه بر ما گذشت آگهي ميدهم، نتوانستم با او ملحق شوم متفكرا بجاي ماندم.

اين وقت جدم علي بن ابي طالب را نگريستم كه شمشير خود را بدست كرده و ايستاده من فرياد برآوردم كه يا جداه سوگند با خداي كه پسر تو بعد از تو كشته گشت آن حضرت بگريست و مرا بسينه خود بچسبانيد فرمود اي فرزند طريق صبر و شكيبائي پيش دار كه خداوند يار و ياور است اين هنگام ناپديد شد و ندانستم بكجا شتافت من شگفت بماندم ناگاه دري از آسمان گشاده گشت و فرشتگان از آنجا بفرود و فراز شدند و فوجي از پس فوجي بزيارت سر پدرم نازل گشته چون سخن بدين جا آورد يزيد لطمه بر چهره خويش بزد و بگريست گفت: مرا با قتل حسين چكار؟

هم از سكينه حديث كرده اند كه فرمود: مردي با لوني چون در روچهري چون قمر با قلبي حزين روي بمن آورد. با وصيف گفتم كيست؟ گفت: جدت


رسول خدا. به نزد او شتافتم و گفتم يا جداه كشته شد بخداي مردان ما و ريخته شد خونهاي ما و پاره شد استار حريم ما و ما را بر پالانهاي بي وطأ برنشاندند و بسوي يزيد براندند پس رسول خداي مرا در بر كشيد و روي به آدم و نوح و ابراهيم و موسي آورد فرمود: نگران نيستيد كه امت من بعد از من با فرزند من چه كردند.

اينوقت وصيف گفت: اي سكينه لختي ساكت باش كه رسول خداي را سخت غمنده و گريان ساختي. اين بگفت و دست من بگرفت و بقصر درآورد پنج زن نگريستم كه خداوند نهاد ايشان را نيكو داشته و سرشت ايشان را با نور انباشته و در ميان ايشان زني بزرگ خلقت ديدم كه موي سر پريشان ساخته و جلباب سياه در بر انداخته و پيراهني خون آلود بدست كرده چون برخاستي همگان بپاي خاستند و چون بنشستي بجاي نشستند. گفتم اين زنان با اين محل و مكان كيستند؟

وصيف گفت: نخستين حواي ام البشر دويم مريم بنت عمران سوم خديجه دختر خويلد زوجه ي پيغمبر چهارم هاجر مادر اسمعيل پنجم سارة زوجه ي خليل و آن زن كه پيراهن خون آلود به دست كرده و زنان ديگر در قيام و قعود اقتفا بدو كنند سيده ي نساء فاطمه ي زهرا است.

چون اين شنيدم بنزد او دويدم گفتم: اي جده ي من پدرم كشته شد و من در خردسالي يتيم گشتم. اين وقت فاطمه مرا در بر كشيد و بگريست و ديگر زنان بگريستند و گفتند: اي فاطمه خداوند در ميان تو و يزيد حكومت خواهد كرد و داد خواهد داد پس روي با من آورد فرمود:

اي سكينه ساكت باش كه قطع كردي رگ قلب مرا اينك پيراهن خون آلود پدرت حسين است از خود جدا نخواهم كرد تا گاهي كه خداي را ملاقات كنم


چون اين حديث بخاتمه رسيد يزيد را اندوه ندامت ختام خاموشي بر دهان زد برخاست و طريق سراي پيش داشت.