بازگشت

داستان ابن لهيعه


اكثر مورخين اين حكايت را نقل كرده اند كه ابن لهيعه گفت مردي را ديدم به پرده ي كعبه آويخته بود و استغاثه ميكرد و اشك ميريخت و ميگفت خدايا مرا بيامرز كه ميدانم نخواهي آمرزيد. پيش رفتم گفتم اي مرد تو مگر ديوانه شده اي خداي بزرگ رحمان و رحيم و بخشنده و مهربان است اگر چه گناهان تو باندازه دانه هاي باران باشد بخشش او بزرگ است.

گفت: تو نميداني چه بر من گذشته من با پنجاه نفر حامل سر بريده حسين از كوفه بطرف شام بوديم شب كه ميشد سر را در ميان ميگذاشتيم و شراب ميخورديم و بقمار مشغول ميشديم در يك شب كه رفقا بشراب خوردن مشغول شدند و سر در ميان بزم شراب بود ناگهان برقي بجست و هوا تيره شد و تمام رفقاي مرا كه پنجاه نفر بودند بسوخت و هودجي كنار سر فرود آمد و مردم بسيار اطراف سر


طواف ميكردند و صداي واويلا واحسيناه وامحمدا بلند شد شنيدم يكي ميگفت: يا محمد اگر اجازه دهي اين قوم را مانند قوم لوط بعذاب اليم اندازم پيغمبر گريه ميكرد و اجازه نداد تا آنكه ملائكه بسيار براي طواف اطراف سر آمدند و گفتند ما مأموريم اين پنجاه نفر را بكشيم با حربه هاي آتشين بآنها حمله كردند و همه را كشتند بمن رسيدند من امان خواستم گفتند برو كه خدا تو را نيامرزد. چون صبح شد ديدم همه ي آن رفقا سوخته و خاكستر شده اند و من ميدانم كه مرا نخواهد آمرزيد ابن لهيعه ميگويد: برو كه خدا تو را نيامرزد. [1] .


پاورقي

[1] زندگاني امام حسين ص 557 / 556.