بازگشت

تاختن اسب بر بدن شهيد كربلا


بعد از آنكه اين اشياء را اشقياء از آن حضرت به نهب و غارت مأخوذ داشتند عمر بن سعد ندا در داد كه: كيست كه ساختكي كند و اسب بر بدن حسين عليه السلام براند ده تن از آن كفار ساخته اين كار شدند: نخستين اسحاق بن حويه بود دوم اخنس بن مرثد، سيم حكيم بن الطفيل السنبسي، چهارم عمر بن صبيح الصيداوي، پنجم رجاء بن منقذ العبدي، ششم سالم بن خثيمة الجعفي، هفتم صالح بن وهب الجعفي، هشتم واعظ بن ناعم، نهم هاني ابن ثبيت الحضرمي، دهم اسيد بن مالك. اين جمله بر اسب هاي خود برنشستند و بر آن بدن شريف بتاختند و استخوان سينه و پشت و پهلوي مباركش را در هم شكستند و اين جماعت چون بكوفه آمدند در برابر ابن زياد ايستادند عبيدالله گفت: شما چه كسانيد؟ گفتند: ما آنانيم كه اسب بر بدن حسين عليه السلام رانديم و بدن او را چنان نرم كرديم كه سنگ آسيا گندم را. ابن زياد وقعي بر ايشان نگذاشت و جايزه بسيار اندك عطا كرد و گاهي كه بدست مختار مأخوذ گشتند بفرمود: تا دست ها و پاهاي ايشانرا با مسمارهاي آهن بر زمين كوفتند و حكم داد تا بر بدن ايشان اسب راندند چند كه در زير سم اسبها خرد شدند [1] .

حمله به خيام بي صاحب شهيد كربلا

اين وقت سپاه ابن سعد قصد خيام مقدسه و سرادق ذريه مطهره نمودند شمر ذي الجوشن با جماعتي از كفره بر در خيام آمد و لشكر را فرمان داد كه:


داخل شويد و از قليل و كثير آن چه بدست شويد به نهب و غارت بر گيريد فرياد وامحمداه واعلياه واحسناه واحسيناه از اهل بيت رسول خدا بالا گرفت و لشكريان به خيمه ها بتاختند و به نهب و غارت پرداختند سوار از ساعد زنان بكشيدند و گوش پردگيان در اخذ گوشواره بدريدند و گوش ام كلثوم را در طلب گوشواره جراحت كردند و جامه هاي زنان را بمنازعت و مغالبت از بدن ايشان انتزاع نمودند از ورس و حلي و حلل چيزي بجاي نگذاشتند و اسب و شتر و مواشي آنچه ديدار شد ببردند.

حميد بن مسلم گويد: باتفاق شمر ذي الجوشن بخيمه علي بن الحسين عليه السلام درآمديم و آن حضرت بر بستر ناتواني بخفته بود گروهي گفتند: آيا اين بيمار را زنده خواهيم گذاشت؟ من گفتم: سبحان الله آيا شما كودكان را مي كشيد؟ با اين كودك بيمار چه كار داريد؟ بسيار گفتم تا شر ايشان را بگردانيدم و نطعي كه در زير پاي زين العابدين بود بكشيدند و ببردند و آن حضرت بروي درافكندند.

اين وقت عمر بن سعد برسيد زنان اهل بيت بر روي او صيحه زدند و سخت بگريستند عمر سعد فرمان كرد كه كس به خيمه زنان داخل نشود و آن جوان بيمار را تعرض نكند و هيچكس از اين خيام بيرون نشود. اهل بيت گفتند: حكم كن آنچه از ما بردند مسترد دارند تا بتوانيم سر و روي پوشيده داريم. لشكر را گفت: هر كس آنچه به نهب مأخوذ داشته مسترد دارد، لكن امتثال فرمان او نكردند و چيزي مسترد نساختند.

از زينب دختر اميرالمؤمنين عليهماالسلام، حديث كرده اند كه فرمود: گاهي كه عمر سعد به نهب و غارت اهل بيت فرمان داد من بر باب خيمه ايستاده بودم مردي از رق العينين درآمد آنچه در خيمه بود برگرفت و زين العابدين را نگريست


كه رنجور و عليل بر نطعي افتاده بود پيش شد و آن را از زير قدم مباركش بكشيد و آن حضرت را در افكند و بنزد من آمد، و گوشواره از گوش من ميكشيد و مي گريست گفتم: اين گريه چيست؟ گفت: بر شما اهل بيت ميگريم كه در چنين مهلكه درافتاده ايد زينب را كردار و گفتار او بخشم آورد فرمود: خداوند قطع كند دستهاي تو را و پاهاي تو را بآتش دنيا از آن پيش كه بآتش دوزخ سوخته شوي.

روزي كه آن ملعون به دست مختار مأخوذ گشت از خوف و خشيت كردار خويش و گفتار زينب را مكشوف داشت، مختار گفت: سوگند با خداي، مسألت باجابت مقرون است پس بفرمود: آتش برافروختند و هر دو دست و هر دو پاي او را قطع كردند و نگونسارش در آتش انداختند.

و نيز از فاطمه صغري روايت كرده اند كه فرمود: در آن روز بيهشانه بر باب خيمه ايستاده و آن بيابان وسيع و لشكر بي شمار را نظاره ميكردم پدر را و اصحاب پدر را و برادران و عم و عم زادگان را چون گوسفندان يوم اضحي سر بريده مي ديدم و بدنهاي ايشان عريان در زير پاي ستور كوفته و فرسوده ميگشت و من در انديشه بودم كه بعد از پدر ما را مي كشند يا اسير ميگيرند ناگاه سواري را نگريستم كه با كعب نيزه زنان اهل بيت را ميزند و ميدواند و دست بند از ساعد ايشان بيرون مي كند و مقنعه از سر ايشان بر مي كشند و آن زنان پناه بيكديگر مي برند و صيحه ميزنند چون اين بديدم، قلب من از جاي برميد و اندامم چون سيماب بلرزيد از بيم او به يمين و شمال نظر مي افكندم و نگران عمه ام ام كلثوم بودم كه مبادا آن مرد آهنگ من كند و بسوي من شتابد. ناگاه ديدم كه قصد من كرد و بجانب من روان شد من از هول بگريختم و چنان دانستم كه از وي بسلامت توانم جست او از قفاي من سرعت كرد و كعب نيزه بين كتفين من بكوفت و مرا بروي در


افكند و گوشوار از گوش من بكشيد و گوش مرا بدريد و مقنعه مرا نيز بر گرفت و خلخال از پاي من برآورد و سخت ميگريست گفتم: اي دشمن خداي بر چه ميگريي؟ گفت: چگونه نگريم و حال آنكه جامه دختر پيغمبر را بغارت ميبرم گفتم دست باز دار و اين جامه بجاي گذار گفت: بيم دارم كه ديگري درآيد و بربايد. اين بگفت و بنهب پرداخت چند كه ملاحف از پشت ما بكشيد و برفت بسوي خيمه هاي ديگر پس خون از سر و روي من روان شد و آفتاب بر سر من بتافت و من بيهوش درافتادم چون بخويش آمدم عمه ام را نگريستم كه بر سر من ميگريد و ميگويد: برخيز تا بنگريم بر اين اهل و عيال چه گذشت و برادر عليلت را چه پيش آمد برخاستم گفتم: اي عمه آيا جامه ي پاره اي را بدست توان كرد كه من سر خود را از چشم بيگانگان بپوشم؟ فرمود: اي دختر عمه تو مانند تو است چون نگران شدم او برهنه بود و از ضرب كعب نيزه و تازيانه بدن مباركش سياه بود پس باتفاق روان شديم و بهيچ خيمه داخل نشديم الا آنكه غارت زده و منهوب بود و برادرم علي بن الحسين عليهماالسلام بروي در افتاده از كثرت جوع و عطش و زحمت رنجوري توانائي جلوس نداشت ما بر او گريستيم و او بر ما گريست [2] .


پاورقي

[1] ناسخ ج 3 ص 9 تا 10.

[2] ناسخ ج 3 ص 10 تا 15.