بازگشت

سر شريف امام در مجلس ابن زياد


اسيران را به كوفه آوردند. ابن زياد در كاخ نشست و بار عام داد. آن گاه گفت تا سر امام حسين را در مقابلش بگذارند. لبخند زنان نگاهي به سر انداخت و با چوبي كه در دست داشت، به دندانهاي امام حسين (ع) مي زد و مي گفت: «چه دندانهاي زيبايي!» طبق روايتي، مي گفت: «يا اباعبدالله! چه زود پير شدي؟!» آن گاه گفت: «امروز، در مقابل روز بدر.».

انس بن مالك در مجلس بود؛ گريست و گفت: «شبيه ترين مردمان به رسول خدا بود.».

زيد بن ارقم، صحابي رسول خدا كه آن زمان پير شده بود، در كنار او نشسته بود. وقتي ديد ابن زياد چوب به لب هاي امام مي زند، بانگ زد: «چوبت را از اين لب ها بردار. به خداي يگانه - كه جز او خدايي نيست - نمي دانم چند بار لب هاي رسول خدا را بر روي اين لب ها ديده ام.» اين را گفت و شيون سر داد.

ابن زياد گفت: «خدا چشمانت را گريان كناد! اكنون كه لشكر خدا پيروز شده، گريه مي كني؟ به خدا اگر پير و خرف نشده بودي، گردنت را مي زدم.» زيد برخاست، مجلس را ترك كرد و به خانه رفت.

طبق روايتي، وقتي برخاست مي گفت: «اي مردم! از اين پس بردگاني


بيش نيستيد. پسر فاطمه را كشتيد و امارت را به پسر مرجانه داديد. به خدا خوبانتان را مي كشد و اشرارتان را به بندگي مي گيرد. دور باد آن كه به ننگ و ذلت رضا دهد. [1] آن گاه گفت: «اي پسر زياد! حديثي برايت بگويم كه بيشتر خشمگين شوي. ديدم كه رسول خدا (ص) حسن را بر روي ران راست و حسين را بر روي ران چپش نشانيد و دستش را روي سرشان گذاشت و مي گفت: خدايا من اين دو را به تو و مؤمنين نيكوكار مي سپارم.

اي پسر زياد! ببين چگونه از امانت رسول خدا (ص) نگهداري كردي؟!»



پاورقي

[1] جمله مي‏بايد اين گونه باشد: «دور باد آن که به ننگ و ذلت رضا دهيد».