بازگشت

شهادت امام حسين


اصحاب امام حسين (ع) همه كشته شدند؛ او يكه و تنها باقي ماند. شمر با گروهي دور او را گرفت. مالك بن نسر كندي با شمشير ضربتي بر سرش زد؛ ضربه شمشير كلاهش را شكافت و به سر اصابت كرد. كلاه از خون پر شد؛ كلاه را افكند و با پارچه اي سرش را محكم بست. كلاهي ديگر بر سر نهاد و روي آن عمامه بست. شمر با گروهش عقب نشستند و پس از مدتي دوباره بازگشتند. حضرت حمله مي كرد و آنان مي گريختند. گاهي نيز به پيادگان حمله مي كرد و تار و مارشان مي ساخت. جنگيد تا ضعف بر او غالب شد و مدتي طولاني از جنگ بازماند، ولي همه از كشتن او پرهيز مي كردند. هر كس براي كشتنش آمد، پشيمان شد و برگشت. هيچ كس نمي خواست بار اين جنايت را به دوش بگيرد.

عاقبت شمر به سواران و پيادگان نهيب زد: «واي بر شما! منتظر چه هستيد؟ او را بكشيد، مادرتان به عزايتان بنشيند.» از اطراف به او حمله كردند. زرعة بن شريك ضربه اي به كتف چپ امام زد. امام نيز ضربتي به او زد كه به روي درافتاد.

ديگري ضربه اي به دوش حضرت زد؛ با صورت به زمين خورد. به شدت ضعيف شده بود. افتان و خيزان به جنگ ادامه مي داد. سنان بن انس


نخعي، نيزه اي به ترقوه ي حضرت زد. نيزه اش را كشيد و دوباره در سينه اش فروكرد. تيري هم به گلوي او خورد. روي زمين نشست، تير را از گلويش بيرون كشيد. دست از خون گلو پر مي كرد و به سر و ريشش مي كشيد و مي فرمود: «مي خواهم اين گونه با خضاب خون - در حالي كه حقم را غصب كرده اند - با خدايم ملاقات كنم.».

هلال بن نافع [1] مي گويد: «من در ميان لشكر عمر سعد ايستاده بودم كه صدايي برخاست: يا امير! مژده. شمر، حسين (ع) را كشت. من خودم را به وسط ميدان رساندم، به گونه اي كه بتوانم آن حضرت را ببينم. ديدم حضرت در حال جان دادن است. به خدا قسم هيچ كشته ي در خون تپيده اي، زيباتر و نوراني تر از آن حضرت نديده بودم. چنان نوراني كه نور جمالش، كشته شدنش را از يادم برد. در همان حال حضرت آبي خواست. شنيدم كه مردي به او گفت: به خدا ذره اي آب نخواهي چشيد تا به جهنم روي و از آب جوشان جهنم بنوشي.

حضرت فرمود: آيا من به جهنم مي روم و آب جوشان مي خورم؟ نه، به خدا من بر جدم رسول خدا (ص) وارد مي شوم و در خانه ي او، در منزلگاه صدق و حقيقت، نزد خداوند مقتدر ساكن مي شوم [2] و از آب بهشت - كه هرگز متغير نشود - مي نوشم و از شما به او شكايت خواهم كرد. لشكر از اين كلام حضرت به خشم آمد، چنان كه گويي خدا ذره اي رحم در دل هيچ يك از ايشان قرار نداده است. سنان به خولي بن زيد [3] گفت: سرش را جدا كن.


خولي خواست سر آن حضرت را جدا كند، ولي لرزه بر اندامش افتاد و نتوانست. نمي دانم شمر بود يا سنان... به او نهيب زد: خدا دستت را بشكند، چرا مي لرزي؟ آن گاه خود پياده شد و سر آن حضرت را جدا كرد.

در حالي كه خنجر بر گلوي آن حضرت گذاشته بود، مي گفت: اگر چه مي دانم كه تو سروري هستي كه از همه پيشي، پسر رسول خدايي، بهترين پدر و مادر را داري، سرت را جدا مي كنم.

آن گاه سر شريفش را به خولي داد و گفت: براي امير عمر بن سعد ببر.»



پاورقي

[1] اين شخص با هلال بن نافع جملي که در بين اصحاب امام حسين به شهادت رسيده فرق دارد. (مترجم).

[2] برگرفته از آيه 55 سوره‏ي مبارکه‏ي قمر.

[3] احتمالا خولي بن يزيد صحيح است. (مترجم).