بازگشت

شهادت حضرت علي اصغر و نوه عقيل


همه ياران و اهل بيت كشته شدند. حسين (ع) يكه و تنها مانده بود. ناگاه پرده ي يكي از خيمه ها بالا رفت. نوجواني بيرون آمد؛ او محمد پسر ابي سعيد بن عقيل بود. دو گوشواره از لؤلؤ در گوشش بود. يكي از چوبهاي خيمه را برداشت و به طرف لشكر رفت. سخت ترسيده بود. بي آن كه بتواند بجنگد سرش را به اطراف مي چرخاند. گوشواره هايش تكان مي خورد. هاني بن ثبيت حضرمي به او حمله كرد و با شمشير او را كشت. مادرش شهر بانويه كه اين صحنه را مي ديد، مات و مبهوت در جاي خود ماند و چيزي نگفت.

امام حسين (ع) در ميدان ايستاده بود و با صداي بلند مي فرمود: «آيا كسي هست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟ آيا خدا پرستي هست كه از خدا بترسد و حق ما را ادا كند؟ آيا فرياد رسي هست كه به خاطر خدا به فرياد ما برسد؟ آيا ياوري هست كه به اميد پاداش الهي ما را ياري كند؟» چون جوابي نشنيد، به درگاه خيمه ها بازگشت. به زينب (س) فرمود: «پسر كوچكم را بياور با او خداحافظي كنم.» زينب (س) عبدالله را آورد (عبدالله، پسر رباب است و رباب، دختر امرء القيس). حضرت او را گرفت، در دامن خود نشانيد و خم شد تا او را ببوسد. در اين هنگام، حرملة بن كاهل اسدي، تيري انداخت كه در گلوي طفل نشست و او را سر بريد.


امام (ع) به زينب فرمود: «او را بگير.» و خود دو دست از خون گلوي عبدالله پر كرده، خون را به آسمان پاشيد و گفت: «خدا شاهد است و مي بيند؛ و اين، همه ي مصيبت ها را بر من آسان مي كند.».

و در روايتي است كه چون دستش از خون پر شد، خون را بر زمين ريخت و گفت: «پروردگارا! اگر نصرت و ياري را از آسمان بر ما بسته اي، بهتر از آن را نصيب ما كن. و بعد، كودك را برداشت و در كنار شهداي بني هاشم گذاشت. در روايتي است كه با غلاف شمشير قبري كند و كودك را در خون خود ماليد و دفن كرد.