بازگشت

شهادت حضرت علي اكبر


هنگامي كه همه اصحاب كشته شدند و جز اهل بيت كسي نماند، علي اكبر، پسر امام حسين (ع)، به ميدان آمد. او از زيبا صورت ترين و خوش اندام ترين مردمان بود؛ جواني نوزده يا بيست و پنج ساله كه هيچ چشمي، مانند او را نديده بود.

او اولين كسي است كه از آل ابي طالب در كربلا به شهادت رسيد.

علي اكبر از پدر اجازه خواست به ميدان برود. حضرت به او اجازه داد. هنگامي كه به ميدان مي رفت، پدر با نااميدي به او نگريست؛ آن گاه چشمانش را بست و گريست؛ و بعد دو انگشت سبابه اش را به سوي آسمان گرفت و گفت: «الهي! تو شاهد باش كه جواني به سوي آنان رفت كه از نظر صورت و سيرت و گفتار، شبيه ترين مردمان به رسول توست ما هر وقت مشتاق ديدن پيامبرت مي شديم، به او مي نگريستيم.» آن گاه با صداي رسا تلاوت كرد: «خداوند، آدم و نوح و خاندان ابراهيم و عمران را بر جهانيان برگزيد. فرزنداني هستند برخي از نسل برخي ديگر. و خدا شنوا و داناست.» [1] .

علي اكبر به لشكر حمله كرد و رجز خواند:




«من علي بن حسين بن علي هستم

قسم به كعبه، ما به پيامبر نزديك تريم



به خدا، اين بي پدر بي پدرزاده، بر ما حاكم نخواهد شد

شمشيرم مي زنم و از پدرم حمايت مي كنم



چنان كه يك جوان هاشمي علوي مي زند»

هر بار كه حمله مي كرد، به سوي پدر بازمي گشت و مي گفت: «اي پدر! تشنه ام.» و امام (ع) مي فرمود: «عزيز من! صبر كن. امروز به غروب نرسيده، رسول خدا (ص) با جام خويش سيرابت مي كند.» و در روايتي است كه عرض كرد: پدر! سنگيني سلاح مانده [2] كرده و سوز عطش مرا مي كشد. آيا جرعه اي آب در اختيار داري؟» امام حسين (ع) گريست و فرمود: «پسرم! آب از كجا بياورم. كمي بجنگ، به زودي جدت محمد (ص) را ملاقات مي كني و او با جام لبالبش جرعه اي به تو مي نوشاند كه پس از آن هرگز تشنه نشوي.» به ميدان بازگشت و پي در پي حمله كرد ولي دشمن از كشتن او پرهيز داشت، تا مرة بن منقذ عبدي به او نگريست و گفت: «اگر بار ديگر حمله كند و دستم به او برسد، همه ي گناهان عرب بر من باد اگر مادرش را به عزايش ننشانم.» حضرتش بار ديگر بر دشمن تاخت. مرة بن منقذ، راه را بر او بست و با نيزه بر او زد (يا از دور تيري به او زد) و او را بر زمين انداخت.



هنگامي كه از اسب به زمين افتاد، صدا زد: «سلام بر تو اي پدر! جدم هم اكنون اين جاست و به تو سلام مي رساند. مي گويد با شتاب به نزد ما بيا.» امام حسين (ع) آمد و بالاي سرش ايستاد. فرمود: «پسرم! خدا بكشد قومي را كه


تو را كشتند. چقدر نسبت به خدا جسورند! چه جرأتي در هتك حرمت رسول خدا (ص) دارند! بعد از تو، خاك بر سر دنيا!»

زينب (س)، دختر اميرالمؤمنين (ع)، از خيمه بيرون آمد و در حالي كه غريو «يا حبيبا» سر داده بود، خود را بر روي جنازه ي او انداخت. امام (ع) دست او را گرفت و به خيمه برگرداند. بعد رو به جوانان كرده، فرمود: «برادرتان را برداريد.» جنازه ي علي اكبر را برداشتند و به خيمه آوردند.

شاعر در توصيف اين صحنه سروده است:



«اي ستاره ي درخشان! چه عمر كوتاهي داشتي

آري ستارگان سحر زود غروب مي كنند



من در ميان دشمنان و تو در كنار پروردگارت

چقدر همسايگان ما با هم فرق دارند»





پاورقي

[1] سوره آل عمران، آيات 33 و 34.

[2] خسته در ادبيات ايران، به معني زخمي و مجروح آمده است، که بعدها معني خويش را دگرگون ديده است و به جاي آن بهتر از واژه‏ي «مانده» استفاده شود.