بازگشت

شهادت جون


ابوذر، غلامي سياه پوست به نام جون داشت. بعد از فوت ابوذر، در خدمت امام حسن بود و پس از آن حضرت، در خدمت امام حسين (ع) در اين سفر نيز، از مدينه همراه حضرتش به مكه و از آن جا به عراق آمده بود. روز عاشورا، امام حسين (ع) به او فرمود: «اكنون تو مي تواني بروي. تو براي عافيت و سلامت به دنبال ما آمده اي؛ خود را به گرفتاري ما مبتلا مكن.»

گفت: «يابن رسول الله! من در روز گشايش، كاسه ي شما را ليسيده ام. چگونه در سختي رهايتان كنم؟ نه، به خدا از شما جدا نمي شوم تا اين خون سياهم با خون هاي شما درهم آميزد.» آنگاه به ميدان آمده، گفت:

«كفار چگونه مي بينند ضرب شصت سياه پوستي را كه با شمشير از فرزندان محمد (ص) دفاع مي كند؟ من به اميد بهشت در روز قيامت با دست و زبانم از آنان دفاع كنم.»

آنگاه جنگيد تا به شهادت رسيد. امام حسين (ع) بالاي سرش آمد و برايش دعا كرد: «خدايا! صورتش را سفيد كن، بويش را خوش گردان و او را با محمد و آل محمد در قيامت آشنا كن.»

در ميان اصحاب امام حسين (ع)، نوجواني در كنار مادرش بود. پدرش در ركاب امام حسين (ع) شهيد شده بود. مادرش به او گفت: «پسرم! برو و در


ركاب پسر خدا بجنگ. جوان به ميدان آمد. امام فرمود: «اين، جوان است. پدرش هم در جنگ كشته شده. شايد مادرش نخواهد او به ميدان رود.» جوان گفت: «مادرم خودش به من دستور داده به ميدان بيايم.» آنگاه به مبارزه پرداخت و مي گفت:



«امير من حسين است و خوب اميري است

او شادي دل پيامبر است



علي و فاطمه پدر و مادر او هستند

آيا نظيري براي او سراغ داريد؟



درخششي مثل خورشيد نيمروز دارد

چهره اي همانند ماه شب چهارده دارد»



جنگيد تا شهيد شد. سرش را بريدند و به سوي لشكر امام حسين (ع) انداختند. مادرش سرش را برداشت و گفت: «آفرين، پسركم! اي شادي دلم! اي نور چشمم!» آنگاه سر را به طرف دشمن پرتاب كرد و با آن مردي را كشت. چوب خيمه اي را بركشيد، به دشمن حمله كرد و مي گفت:

«من پيرزني ضعيف در خدمت آقاي خويشم. عمرم رو به پايان است، پوسيده و نحيفم ولي در دفاع از فرزندان فاطمه ي شريف ضربات سختي بر شما مي زنم.».

پيرزن جنگيد و دو مرد را كشت. حضرت فرمود تا او را برگردانند و برايش دعا كرد.