بازگشت

وقايع روز دهم


شب دهم محرم، نزديك مغرب، امام اصحابش را جمع كرد. امام سجاد (ع) مي فرمايد:: «با آن كه مريض بودم، خود را نزديك كردم تا صداي پدرم را بشنوم.»

او فرمود: «خدا را ستايش مي كنم، بهترين ستايش ها. و در گشايش و سختي او ار را سپاس مي گزارم. خدايا! تو را سپاس مي گويم كه ما را با نبوت احترام كردي و قرآنمان آموختي و در دين آگاهي دادي و گوش و چشم و قلبمان دادي. پس ما را در زمره ي شكرگزاران قرار داده. اما بعد، من ياراني بهتر و باوفاتر از ياران و خانواده اي نيكوكارتر از خانواده خود نمي شناسم.خدا از جانب من پاداش نيكتان دهاد! من گمان مي كنم كار ما با اين مردم به جنگ و ستيز مي كشد. بنابراين، شما را مرخص مي كنم و بيعت خويش از گردن شما برمي دارم. همه برويد. اكنون شب است و پرده ي تاريكي شما را پوشانده. آن را شتر سواري خود فرض كنيد و هر كدام دست يكي از اهل بيت مرا بگيريد و در تاريكي شب پراكنده شويد و مرا با اين قوم به حال خود رها كنيد. اينان جز من، با كسي كار ندارند.

چون سخنان امام به اينجا رسيد، برادران و پسران و برادرزادگان و خواهرزادگانش به سخن آمده، گفتند: «چرا چنين كنيم؟ براي اين كه بعد از


تو زنده بمانيم؟ خدا آن روز را مياوراد! قبل از همه، عباس (ع) پسر اميرالمؤمنين (ع) سخن گفت و بعد، ديگران به پيروي از او سخناني به آن مضمون گفتند.

آن گاه حضرت به فرزندان عقيل رو كرد و فرمود: «براي شما، از دست دادن مسلم كافي است. شما برويد. من به شما اجازه دادم.» ايشان گفتند: «سبحان الله! ما بزرگ و سالار خود. و عموزادگان خود را - كه بهترين عموزادگان هستند - رها كنيم و در دفاع از ايشان نه تيري بيندازيم و نه نيزه اي بزنيم و نه شمشيري، و ندانيم چه بر سر ايشان مي آيد؟ آن وقت مردم به ما چه خواهند گفت؟ ما به ايشان چه بگوييم؟ به خدا چنين كاري نمي كنيم، بلكه جان و مال و خانواده ي خويش را فدايت مي كنيم و در كنارت مي جنگيم تا در سرنوشت تو شريك باشيم. زشت باد زندگي بعد از تو.»

آنگاه مسلم بن عوسجه برخاست و گفت: «در حالي كه دشمن اين گونه محاصره ات كرده، اگر ما تو را رها كنيم، از اين كه حق تو را ادا نكرده ايم، پيش خدا چه عذري بياوريم؟ نه به خدا، خدا آن روز را مياوراد. من خواهم جنگيد تا نيزه ام را در سينه هايشان بشكنم. تا زماني كه قبضه ي شمشير در دستم باشد، شمشير خواهم زد، و اگر سلاحي براي جنگ نداشته باشم، سنگ به سويشان مي بارم. از تو جدا نمي شوم تا بميرم.».

سعيد بن عبدالله حنفي نيز، برخاست و گفت: «نه به خدا، يابن رسول الله! هرگز رهايت نمي كنيم تا خدا بداند كه ما به وصيت رسول خدا در مورد تو عمل كرديم. به خدا اگر بدانم در راه تو هفتاد بار كشته و ديگر بار، زنده مي شوم و زنده زنده در آتش مي سوزم و خاكسترم را به باد مي دهند، از تو جدا نمي شوم تا در ركابت مرگ را دريابم. پس چگونه اين كار را نكنم، وقتي


كه مي دانم يك بار مردن است و بعد از آن كرامت ابدي؟

آنگاه زهير بن قين برخاست و گفت: «يابن رسول الله! به خدا دوست دارم هزار بار كشته و دوباره زنده شوم و باز كشته شوم و خداوند جان تو و اهل بيتت را حفظ كند.»

در همان مجلس، براي محمد بن بشير حضرمي خبر آوردند كه پسرش در مرزهاي ري اسير شده. گفت: «آن را به حساب خدا مي گذارم. به جان خودم دوست نداشتم او اسير شود و من بعد از او زنده بمانم.» امام سخنان او را شنيد. فرمود: «خدايت رحمت كناد! من بيعتم را از تو برداشتم. برو براي آزادي پسرت اقدامي كن. گفت:«طعمه ي درندگان گردم اگر از تو جدا شوم.»

آنگاه حضرت پنج قطعه برد [1] ، به ارزش هزار دينار، به او داد و فرمود: «اينها را به پسر ديگرت بده تا براي نجات برادرش خرج كند.»

آن شب امام حسين و يارانش نماز مي خواندند، استغفار و دعا مي كردند و به درگاه خدا تضرع و زاري مي نمودند. در تمام شب، زمزمه اي چون زمزمه ي كندوي زنبور عسل از اردوي امام حسين (ع) به گوش مي رسيد. تا صبح، در ركوع و سجود و قيام و قعود بودند. آن شب تا صبح، سي و دو نفر از لشكر عمر سعد به اردوي حضرت پيوستند.

هنگام سحر، حضرت را خوابي سبك ربود. چون سر برداشت، فرمود: «در خواب ديدم گله اي سگ به من حمله كرده بودند تا مرا بدرند. در ميان آنان سگي دو رنگ ديدم كه بيش از همه بر من سخت مي گرفت؛ گمان مي كنم


كسي كه قتل مرا به عهده مي گيرد، بيماري پيسي دارد. پس از آن، جدم رسول خدا (ص) را با جماعتي از اصحابش ديدم. مي فرمود: پسرم! تو شهيد آل محمدي و اهل آسمان ها و عالم بالا از آمدن تو خوشحالند.».



پاورقي

[1] برد، پارچه مخصوصي است که در يمن بافته مي‏شود و بعضي انواع آن بسيار مرغوب است. (مترجم) بدان «برد يماني» نيز گفته شده است.