بازگشت

خطبه امام براي لشكر ابن سعد


لشكر بر امام سخت گرفتند. تشنگي بر حضرت و يارانش چيره شد. برير بن خضير همداني گفت: «يابن رسول الله! اجازه بده با اين مردم سخن بگويم.» حضرت اجازه داد. برير به طرف لشكر رفت و در مقابل لشكر ايستاد و گفت: «اي مردم! خدا محمد (ص) را به حق فرستاد تا بشارت دهد و انذار كند و اذان خدا مردم را به سوي او بخواند و چراغ راه هدايت باشد. ولي شما پسر او را از آب فرات كه حيوانات بيابان هم از آن بهره مندند، محروم كرده ايد.»

گفتند: «اي برير، زياد حرف مي زني. دست بردار. به خدا، او بايد تشنه بماند، همانطور كه كساني كه قبل از او بودند، تشنه ماندند - (منظور عثمان است)

حضرت به برير فرمود تا بنشيند. خود از جا برخاست. بر شمشيرش تكيه زد و با صداي بلند فرمود: «ما را به خدا، آيا مرا مي شناسيد؟»

- آري تو دخترزاده و پسر پيغمبري.

- شما را به خدا، آيا مي دانيد جد من رسول خداست؟

- آري به خدا.

- شما را به خدا، آيا مي دانيد كه مادرم دختر پيامبر (ص) است؟


- آري به خدا.

- شما را به خدا، آيا مي دانيد كه پدرم علي بن ابيطالب است؟

- آري به خدا.

شما را به خدا، آيا مي دانيد كه مادر بزرگم خديجه، دختر خويلد، اولين زن مسلمان است؟

- آري به خدا.

- شما را به خدا، آيا مي دانيد حمزه سيدالشهدا عموي پدر من است؟

- آري به خدا.

شما را به خدا، آيا مي دانيد جعفر طيار عموي من است؟

- آري به خدا.

- شما را به خدا، آيا مي دانيد شمشيري كه در دست من است، شمشير رسول خداست؟

- آري به خدا.

- شما را به خدا، آيا مي دانيد عمامه اي كه بر سر من است، عمامه ي رسول خداست؟

- آري به خدا.

- شما را به خدا، آيا مي دانيد علي اولين مسلمان است و از همه مسلمانان، دانشمندتر، بردبارتر و سرپرست هر زن و مرد مسلماني است؟

- آري به خدا.

- پس چرا خون مرا حلال مي دانيد؟... در حالي كه پدرم محافظ حوض كوثر است؛ بعضي از مردم از آن طرد مي كند، چنان كه شتران بيمار را از آب دور مي دارند. و روز قيامت، پرچم حمد در دست اوست.


- ما، همه ي اينها را مي دانيم ولي تو را رها نمي كنيم، تا از تشنگي بميري.

وقتي حضرت با لشكر سخن مي گفت، دختران و خواهرانش صداي او را شنيدند. به همين جهت گريستند و صداي ايشان بلند شد. حضرت برادرش عباس و پسرش علي را فرستاد. فرمود: «آنان را ساكت كنيد. به جان خودم، گريه ي فراوان خواهند داشت.