بازگشت

چهار نفر به ياري امام مي آيند


امام حسين (ع) وقتي با حر مواجه شد، تصميم گرفت برگردد؛ ولي حر مانع شد. او گفت: «من مأمور نيستم با تو بجنگم، ولي وظيفه دارم تو را به كوفه ببرم. حال كه نمي خواهي به كوفه بيايي، از راهي برو كه نه به كوفه برسد، نه به مدينه؛ با من با امير عبيدالله بن زياد مكاتبه كنم.»

امام، به جهت چپ حركت كرد و حر پا به پاي او مي رفت. روزي حر عرض كرد: «به خاطر خدا، خود را به كشتن مده. من مي دانم كه اگر بجنگي، كشته خواهي شد. فرمود: «مرا از مرگ مي ترساني؟ فكر كرده ايد اگر مرا بكشيد، خود نخواهيد مرد. من همان را مي گويم كه آن مرد اوسي، به هنگام حركت براي ياري رسول خدا (ص)، به پسر عمويش كه او را از كشته شدن مي ترسانيد، گفت:

من مي روم؛ و مرگ براي جوانمرد ننگ نيست. اگر نيت او حق باشد، مخلصانه بكوشد، با جان خويش مردان نيكوكار را ياري كند و از مجرمان مطرود دوري گزيند، مرگش مايه ي اندوه شود. از زندگي دست شسته، جان بر كف، در جنگ، با لشكريان فراوان قوي مواجه مي شوم. اگر زنده ماندم، پشيمان نيستم و اگر مردم، مورد نكوهش قرار نمي گيرم. اين ذلت تو را بس كه زنده بماني و خوار شوي.»


وقتي به منطقه عذيب رسيد، چهار سوار از سمت كوفه پديدار شدند. اينان، عمرو بن خالد صيداوي، مجمع عائذي، پسرش عبدالله، و جنادة بن حارث سلماني بودند كه از كوفه به قصد كمك امام حسين (ع) مي آمدند، و اسبي را همراه مي آوردند كه نافع بن هلال جملي براي آن حضرت فرستاده بود. اين اسب به نام كامل معروف بود. علاوه بر اين، عمرو و حارث غلام هاي خويش را همراه آورده بودند و شخصي به نام طرماح بن عدي كه براي خريد آذوقه به كوفه رفته بود، ايشان را راهنمايي مي كرد تا از طريق جاده هاي فرعي به امام حسين (ع) برسند.

البته بعضي گفته اند هلال بن نافع خود در ميان ايشان بود و اسبش را خود آورده بود [1] .

حر تصميم داشت مزاحم ايشان شود، ولي حضرت او را بازداشت.

امام از احوال قيس بن مسهر سؤال كرد: «آيا مي دانيد فرستاده ي من، قيس بن مسهر، چه شد؟»

- آري، ابن زياد او را كشت.

اشك از چشمان امام جاري شد و نتوانست از گريه خودداري كند. آنگاه فرمود: «برخي از آن مؤمنان در راه وفاي به عهد خدا به شهادت رسيدند و برخي ديگر همچنان با استقامت انتظار مي كشند و عهد خويش را تغيير ندادند.» [2] .

و بعد دعا كرد: «خدايا! از ما و ايشان با بهشت پذيرايي كن و در پناهگاه


رحمت و ذخاير مرغوب پاداشت جمع كن.»

آنگاه امام فرمود: «كسي هست كه غير از راه اصلي راهي بلد باشد؟»

طرماح گفت: «آري، يابن رسول الله! من راه را مي شناسم.»

- پيشاپيش ما حركت كن.

طرماح به راه افتاد و مي خواند.

«اي شتر من از راندن من مترس و پيش از سپيده دم ما را برسان. همراهان من بهترين سواران و نيكوترين مسافرانند؛ خاندان رسول خدا؛ خاندان فخر مهتران سفيده چهره ي درخشنده روي؛ جنگجوياني كه با نيزه هاي گندمين رنگ و تيغ هاي برنده مي زنند. برو تا ما را به نزد جوانمردي بصير، بزرگوار، آزاده و گشاده سينه - كه خداوند بهترين چيزها را نصيبش كناد - فرود آري. تا روزگار هست، خدا او را عمر دهد. اي خداوندي كه سود و زيان در دست توست، سرور من حسين را بر گمراهان بازمانده از كفر پيروزي ده.»

امام همچنان پيش مي رفت تا به منطقه قصر بني مقاتل رسيد. روز را در آنجا توقف كرد و شب هنگام كوچيد.

عقبه بن سمعان مي گويد: «حضرت سوار بر اسب، به خواب رفت [3] وقتي به خود آمد، دو سه بار گفت: انا لله و انا اليه راجعون و الحمدلله رب العالمين پسرش، علي بن حسين، پرسيد: پدرجان! حمد و استرجاع براي چيست؟

فرمود: خواب مرا ربود؛ اسب سواري در مقابلم ظاهر شد كه مي گفت: اين گروه مي روند و مرگ به سويشان مي آيد. فهميدم، «او» خود ما هستيم


كه از مرگ خود خبر مي دهيم.

- پدرجان! خدا هيچ بدي برايت پيش مياوراد! آيا ما بر حق نيستيم؟

- چرا، قسم به كسي كه همه ي بندگان به سوي او برمي گردند، ما برحقيم.

- بنابراين، باكي از مرگ نيست.

- خدا پاداش بهترين فرزندان را به تو دهاد؛ پسرم!»



پاورقي

[1] به نظر مي‏رسد اين قول صحيح است، چون هلال بن نافع در کربلا حضوري فعال داشته و در صحنه‏هاي مختلف درخشيده است. و اگر فرض کنيم خود در ميان اين گروه نبوده، بايد بپذيريم که بعد از ايشان خود را به کربلا رسانده است. (مترجم).

[2] سوره‏ي احزاب، آيه‏ي 23.

[3] چرت زدن، بنظر، شايسته‏ي حضرتش نمي‏نمايد.