بازگشت

زهير بن قين


امام حسين (ع) پس از حركت از حاجر، به يكي از سرچشمه هاي آب عرب رسيد. عبدالله بن مطيع عدوي در آنجا منزل كرده بود. وقتي چشمش به امام افتاد، به استقبال آمد. كمك كرد تا حضرت پياده شد. عرض كرد: «پدر و مادرم فدايت. به چه منظوري به اين جا آمده اي؟»

فرمود: «مي داني كه معاويه درگذشته. مردم عراق به من نامه نوشته و دعوتم كرده اند.» گفت: «يابن رسول الله! مگذار حرمت اسلام شكسته شود. اگر بخواهي آن چه را در دست بني اميه است بدست آري، تو را مي كشند. و اگر تو را بكشند، بعد از كشتن تو، از كشتن هيچ كسي نمي هراسند. جان تو حرمت اسلام، حرمت قريش و حرمت عرب است. اين كار را مكن، به كوفه ميا و خود را در معرض خطر بني اميه قرار مده.».

زهير بن قين بجلي كه از نظر عقيده عثماني بود، در همان سال به حج رفته بود و آن روزها به وطن بازمي گشت. او با امام حسين (ع) هم مسير بود. گروهي كه همراه زهير مسافرت مي كردند، گفته اند: «وقتي از مكه بيرون آمديم، از همان راهي رفتيم كه امام حسين (ع) مي رفت؛ ولي اصلا نمي خواستيم با او مواجه شويم. بدترين چيز در نظرمان اين بود كه با او حركت كنيم يا در يك جا توقف كنيم. بنابراين، وقتي امام حسين حركت


مي كرد، زهير مي ايستاد و هنگامي كه امام توقف مي كرد، زهير به راه مي افتاد و از كنار او مي گذشت. در يكي از منازل ناچار شديم با امام در يك جا توقف كنيم. امام در يك طرف چادر زد و ما در طرفي ديگر.

وقتي فرود آمديم و چادر زديم، مشغول خوردن نهار [1] شديم كه ديديم فرستاده ي امام به طرف ما مي آيد. منتظر شديم تا رسيد. سلام كرد و داخل شد. او به زهير گفت: «اباعبدالله (ع) مي خواهد تو را ببيند.» ما چنان از اين خبر ناراحت شديم كه هر كس هر چه در دست داشت، به زمين انداخت. همه مبهوت و بي حركت نشستيم، چنان كه گويي هر كس پرنده اي بر سر دارد كه مي خواهد آن را بگيرد. همسر زهير (دلهم، دختر عمرو) گفت: «سبحان الله! پسر رسول خدا دنبال تو فرستاده، ولي تو نمي روي؟! برخيز به نزد او برو سخنانش را گوش كن و برگرد.» زهير با ناراحتي رفت. طولي نكشيد كه برگشت، در حالي كه صورتش از خوشحالي برق مي زد. دستور داد چادر و بار و بنه اش را به نزديك خيمه گاه امام حسين (ع) منتقل كنند. آن گاه به زنش گفت: «من تصميم دارم همراه حسين (ع) بمانم تا جانم را فدايش كنم. دوست ندارم تو به خاطر من دچار گرفتاري شوي، تو را طلاق مي دهم تا به نزد بستگان خود بروي.» آن گاه اموالش را به او داد و او را به عموزادگانش سپرد تا او را به خانواده اش برسانند. همسرش گريست و با او خدا حافظي كرد و گفت: «خدا عاقبت كارت را خير كناد! خواهشم اين است كه در قيامت در كنار جد حسين (ع)، مرا به ياد آوري.».

پس از آن، زهير به همراهانش گفت: «هر كس مي خواهد با من بيايد، وگرنه اين آخرين ديدار است. اكنون براي شما حديثي نقل مي كنم؛ ما در


لنجر [2] جهاد كرديم و پيروز شديم و غنائمي به دست آورديم. از اين جهت بسيار خوشحال بوديم. سلمان فارسي به ما گفت: «هنگامي كه جنگ در ركاب جوان آل محمد (ص) را درك كرديد، از اين خوشحال تر باشيد.» اكنون شما را به خدا مي سپارم.

آنگاه به امام حسين (ع) پيوست. همراه آن حضرت بود تا شهيد شد.



پاورقي

[1] بهتر است به جاي واژه‏ي نهار «از واژه‏هاي غذا» يا «خوراک» استفاده شود؛ البته در اينجا!.

[2] از بلاد خزر.