بازگشت

مبارزه و شهادت مسلم


مسلم اسير شد. او را آوردند تا به در قصر رسيد. تشنگي، سخت او را مي آزرد. گروهي از مردم جلو قصر نشسته، منتظر اذن دخول بودند. عمرو بن حريث و مسلم بن عمرو باهلي نيز در ميان ايشان بودند. مسلم چشمش به كوزه اي آب سرد افتاد كه بر در قصر نهاده بودند. گفت: «از اين آب به من بدهيد. مسلم به عمرو باهلي گفت: «اين آب را به اين سردي مي بيني؟ به خدا از آن يك قطره نخواهي چشيد تا از آب جوشان جهنم بنوشي.» مسلم گفت: «مادرت به سوگت بنشيند. چه سنگدل و خشني اي زاده ي زن باهلي! [1] تو براي نوشيدن آب جوشان جهنم و خلود در آتش شايسته تري.».

از خستگي تكيه به ديوار زد و نشست. عمرو بن حريث غلامش را فرستاد. كوزه اي آب آورد كه سرش را با دستمالي بسته و كاسه اي بر آن نهاده بودند. كاسه را پر آب كرد و به دست مسلم داد تا بنوشد. ولي هر بار كه خواست آب بنوشد كاسه پر خون شد و نتوانست بنوشد؛ تا بار سوم كه دندانهاي پيشش در كاسه افتاد. كاسه را بر زمين نهاد و گفت: «سپاس خدا؛


را، اگر اين آب روزي من بود، نوشيده بودم.»

فرستاده ي ابن زياد از قصر بيرون آمد و گفت مسلم را وارد كنند. مسلم داخل شد، ولي چون ديگران سلام نكرد و او را امير نخواند.

پاسبان گفت: «چرا به امير سلام نمي كني؟» فرود: «واي بر تو! ساكت باش. او امير من نيست.».

ابن زياد گفت: «اشكالي ندارد. سلام كني يا نه، كشته خواهي شد.».

- بدتر از تو، بهتر از مرا كشته است.

- خدا مرا بكشد، اگر تو را چنان نكشم كه هيچ مسلماني را نكشته باشند.

- مناسب تو همين است كه در اسلام بدعت بگذاري و كشتن به طرز زشت، مثله كردن، ناپاكي و پست فطرتي را به خود اختصاص دهي.

- اي نافرمان تفرقه افكن! بر امام خود خروج كرده اي. در ميان مسلمانان تفرقه انداخته و تخم فتنه كاشته اي؟

- دروغ مي گويي. معاويه و پسرش يزيد در ميان مسلمين تفرقه انداختند و تخم فتنه را تو و پدرت كاشتيد. من اميدوارم خداوند به دست شرورترين مخلوقاتش، شهادت را نصيب من كند.

- آرزوي چيزي داشتي كه خدا نخواست بدان برسي (منظور خلافت است) و آن را به كسي كه شايسته بود داد.

- اگر ما شايسته ي آن نباشيم، چه كسي شايسته خواهد بود اي پسر مرجانه؟

- اميرالمؤمنين يزيد شايسته ي خلافت است.

- سپاس خدا را، ما به حكميت او بين خود و شما راضي هستيم.


- تو گمان مي كني در خلافت حقي داري؟

- گمان نمي كنم؛ به خدا قسم يقين دارم.

- اي پسر عقيل! مردم هيچ اختلافي نداشتند، تو آمدي تفرقه انداختي و مردم را پراكنده ساختي و به جان هم انداختي.

- نه، من براي اين كار نيامدم؛ ولي شما منكر را ظاهر ساخته و معروف را به خاك سپرده ايد. در ميان مردم، مثل قيصر و كسري رفتار مي كنيد. ما آمديم تا آنان را به معروف فرماييم، از منكر بازداريم و به حكم كتاب و سنت بخوانيم. و براي اين كار شايسته ايم.

- اي فاسق! تو را چه به اين كار؟ چرا وقتي كه در مدينه شراب مي خوردي، اين كار را نكردي؟

- من شراب مي خوردم؟ به خدا قسم، خدا مي داند كه تو خود مي داني دروغ مي گويي. شراب خوردن برازنده ي كسي است كه چون سگ، زبان به خون مسلمين مي زند. كساني را مي كشد كه خدا كشتن آنها را حرام كرده از روي خشم و عداوت و سوء ظن خوني را مي ريزد كه ريختنش حرام است؛ و آن گاه به لهو و لعب مي پردازد، چنان كه گويي هيچ نكرده است.

چون سخن به اين جا رسيد، ابن زياد به عقيل، حضرت علي، امام حسن و امام حسين (ع) دشنام داد؛ مسلم ديگر با او سخن نگفت.

و طبق روايتي فرمود: «اي دشمن خدا! اين دشنام ها با تو و پدرت مناسب تر است. آن چه مي خواهي دستور بده؟»

ابن زياد دستور داد او را بالاي قصر برده، گردنش را بزنند و بدنش را پايين بيندازند. آن گاه گفت: «آنان كه از مسلم ضربت خورده، كجاست؟» بكر بن حمران پيش آمد. گفت: «تو بايد گردن او را بزني.».


مسلم را بالا بردند. او تكبير مي گفت و استغفار مي كرد و بر پيامبر درود مي فرستاد و مي گفت: «خدايا! بين ما و اين مردم تو قضاوت كن. اينان ما را فريب دادند، به ما دروغ گفتند و تنهايمان گذاشتند.».

او را بالاي قصر بردند و گردنش را زدند. سرش از قصر پايين افتاد و پيكرش را نيز به دنبال سر، به زمين پرت كردند.



پاورقي

[1] مرحوم محدث قمي در حاشيه نفس المهموم نوشته است: جناب مسلم با اين تعبير به او طعنه زد؛ چون طايفه‏ي باهله فرومايه‏ترين قبال عرب بودند. و از اميرالمؤمنين (ع) است که فرمود: سوگند به آن که دانه را شکافت و جنين را بيافريد ايشان از اسلام سهمي نبرده‏اند، در نزد حوض کوثر و مقام محمود شهادت مي‏دهم که در دنيا و آخرت دشمن من بودند.