بازگشت

حيله ابن زياد با هاني بن عروه ميزبان مسلم


ابن زياد در كوفه مردم را تهديد مي كرد و ايشان را از عاقبت مخالفت مي ترساند.هاني كه حضرت مسلم را در خانه ي خود مخفي كرده بود، ترسيد و به بهانه ي مريضي از رفتن به ديدار ابن زياد خودداري كرد. ابن زياد احوال او را از اطرافيان پرسيد. گفتند: «بيمار است.» گفت: «اگر از بيماريش اطلاع داشتم، به عيادتش مي رفتم.»

بعد از آن، عده اي از اهل كوفه را دعوت كرده، از آنها پرسيد، «چرا هاني به ديدن ما نمي آيد؟» گفتند: «ما نمي دانيم، ولي مي گويند او بيمار است.» گفت: «شنيده ام خوب شده. به نزد او برويد و بگوييد حق ما را به جا آورد.» ايشان به نزد هاني آمده، قصه را بازگفتند و او را سوگند دادند كه با آنان به ديدن ابن زياد برود. هاني لباس پوشيد و سوار بر استر همراه ايشان رفت. ابن زياد وقتي چشمش به هاني افتاد، گفت: «خائني با پاي خويش آمد.» سپس گفت: «هاني! مسلم را مي آوري در خانه ي خود پنهان مي كني و براي او سلاح و نيرو در خانه هاي اطراف جمع مي كني و فكر مي كني من با خبر نخواهم شد؟»

هاني انكار كرد. ابن زياد معقل را صدا زد. هاني براي چند لحظه حيرت زده شد؛ به خود آمده، گفت: «من كه او را دعوت نكرده ام. مسلم خود


بر من وارد شده و خواسته در خانه ي من بماند. من هم خجالت كشيدم او را برانم. حال اگر مي خواهي، هم اكنون مي روم و او را از خانه ام بيرون مي كنم.» ابن زياد گفت: به خدا قسم تا مسلم را به اين جا نياوري از من جدا نخواهي شد. هاني گفت: «به خدا، هرگز او را نمي آورم. مهمانم را بياورم تا تو او را بكشي.؟».

وقتي گفتگو بين آن دو به درازا كشيد، مسلم بن عمرو باهلي، هاني را به كناري كشيد. او را سوگند مي داد كه مسلم را تحويل دهد. او گفت: «ببين! مسلم پسر عموي اينان است. مسلم را نخواهند كشت و به او ضرري نخواهد رسيد. كسي نمي تواند بر تو خرده گيرد كه چرا مسلم را تحويل داده اي، چون او را به سلطان تحويل مي دهي.» هاني گفت: «اين ننگ و رسوايي است كه من مهمان و پناهنده ي خويش را تحويل دهم؛ در حالي كه زنده و سالم هستم و ساعدهاي قوي و ياران فراوان دارم. به خدا اگر هيچ ياوري هم نداشتم، تا زنده بودم او را تحويل نمي دادم.»

ابن زياد صداي او را شنيد. گفت: «او را نزديك من بياوريد.» هاني را نزديك آوردند. گفت: «به خدا قسم اگر مسلم را نياوري، گردنت را مي زنم.».

هاني كه فكر مي كرد قبيله اش او را ياري خواهند كرد، گفت: «در اين صورت، شمشيرها بر گرد خانه ات حلقه خواهند زد.».

ابن زياد گفت: «واي بر تو! مرا از شمشير مي ترساني؟» آن گاه گفت: «او را جلو بياوريد.» هاني را در مقابل او نگه داشتند؛ آن قدر با چوب بر صورتش كوبيد كه دماغش را شكست. خون بر صورت و سينه ي جاري و گوشت صورتش، تكه تكه، آويزان شد. و بقدري زد تا چوب در دستش شكست.

هاني دست برد و قبضه شمشير يكي از پاسبان هاي ابن زياد را گرفت تا


از خود دفاع كند؛ ولي پاسبان به خود آمده و نگذاشت شمشيرش از نيام بيرون آيد.

ابن زياد بانگ زد: «كار خوارج را انجام مي دهي؟ خونت مباح شد.» «ببريدش.» او را كشيدند و در يكي از اتاق هاي قصر زنداني كرده، نگهباني بر او گماردند.

خبر به قبيله ي هاني يعني مذحج رسيد. همراه ابن حجاج قصر را محاصره كردند. ابن زياد به شريح قاضي دستور داد از هاني ديدن كند و به قبيله اش بگويد او زنده است. شريح نيز همين كار را كرد و به ايشان گفت هاني زنده است. عمرو بن حجاج و يارانش فريب خورده، خدا را سپاس كردند و برگشتند.