ملاقات ابن حنفيه و ابن عمر با امام حسين
شبانگاه روزي كه امام حسين (ع) از مكه به طرف عراق حركت كرد، محمد بن حنفيه خدمت امام رسيد و گفت: «برادر! مي داني كه مردم كوفه به پدر و برادرت چه خيانتي كردند؛ مي ترسم تو نيز به خيانت ايشان گرفتار شوي. اگر بخواهي در اين جا بماني، عزيزترين و منيع ترين مردمان حرم خواهي بود.».
- برادر! ترسيدم يزيد بن معاويه مرا در حرم بكشد و به وسيله ي من، حرمت اين خانه شكسته شود.
- اگر مي ترسي، به سرزمين يمن يا يكي از صحراها برو. در آن جا هيچ كس را به تو دسترسي نيست.
- در مورد پيشنهاد تو فكر خواهم كرد.
هنگام سحر كه حضرت آهنگ حركت كرد، خبر حركت به ابن حنفيه رسيد. پيش آمد و زمام ناقه ي حضرت را گرفت و گفت: «آيا قول ندادي كه درباره ي خواسته ي من فكر كني؟»
- آري.
- پس چرا با اين شتاب حركت كردي؟
- بعد از اين كه از تو جدا شدم، رسول خدا (ص) آمد و فرمود: «يا حسين!
به سوي عراق حركت كن. خدا خواسته است تو را كشته ببيند.»
- انا لله و انا اليه راجعون، بنابراين چرا اينان را با خودت مي بري؟
- زيرا خدا خواسته است ايشان را در اسارت ببيند.
اين را گفت و خدا حافظي كرد و به راه افتاد.
عبدالله بن عمر نيز وقتي از حركت امام مطلع شد، با عجله به دنبال امام حركت كرد و در يكي از منازل بين راه به امام رسيد. گفت: «يابن رسول الله! به كجا مي روي؟»
- عراق.
- بيا به حرم جدت رسول خدا برگرد.
حضرت پيشنهاد او را نپذيرفت. ابن عمر وقتي از رسيدن به خواسته ي خود نااميد شد، گفت: «يا اباعبدالله! اجازه بده جايي را كه رسول خدا مي بوسيد، من هم ببوسم.» حضرت پيراهن خود را بالا زد و ابن عمر سه بار ناف حضرت را بوسيد و گفت: «يا اباعبدالله! به خدا مي سپارمت. تو در اين سفر كشته خواهي شد.»