بازگشت

مكاتبه معاويه با امام حسين


ابن قتيبه، در كتاب امامت و سياست، و مرحوم كشي، در كتاب رجال نوشته اند:

مروان بن حكم فرماندار معاويه در مدينه، به او نوشت: «به من گفته اند گروهي از مردم عراق و سران حجاز به خانه حسين (ع) رفت و آمد مي كنند. بعيد نيست قصد قيام داشته باشد. در اين باره تحقيق كردم؛ ديدم او قصد رسيدن به خلافت دارد. معاويه در جوابش نوشت: «مبادا مزاحم حسين شوي. تا زماني كه كاري به تو ندارد، كاري به او نداشته باش.» آن گاه خود در نامه اي به امام حسين (ع) نوشت: «درباره ي تو مطالبي به من رسيده كه اگر راست باشد، من تو را برتر از آن مي دانم كه چنين كني. قسم به خدا، كسي كه با خدا عهد و ميثاقي دارد، شايسته است وفا كند و شايسته ترين مردمان به وفاداري، كسي است كه خدا شأن و منزلتي چون تو به او داده. قدر خود را بدان و به عهد خدا وفا كن. اگر مرا انكار كني، انكارت مي كنم. اگر بر ضد من اقدامي كني، بر ضد تو اقدام مي كنم. پس بترس از اين كه اين امت را پراكنده كني و به دست تو گرفتار آشوب شود. به فكر خودت، دينت و امت محمد باش، مبادا مردم سفيه و و نادان تو را به بيراهه برند.»

امام در جوابش نوشت:


«نامه ات به دستم رسيد. نوشته بودي مطالبي از من به تو گفته اند كه تو مرا برتر از آنها مي داني و به نظر تو من سزاوار آنها نيستم. بدان كه فقط خداست كه انسان را به نيكي هدايت مي كند و توفيق مي دهد. آن چه درباره ي من به تو گفته اند، به وسيله چاپلوسان و سخن چينان تفرقه افكن به تو رسيده. اين گمراهان دروغ گفته اند؛ من قصد جنگيدن و مخالفت با تو ندارم. البته از اين كه با تو نمي جنگم و در مبارزه با تو و ياران ملحد پيمان شكنت، حزب ستمگران و دوستان شيطان، كوتاهي مي كنم. از خدا سخت مي ترسم. آيا تو همان نيستي كه حجر بن عدي و يارانش، آن نماز گزاران عابد را كه با ستم مخالف بودند، بدعت را بد مي شمردند، امر به معروف و نهي از منكر مي كردند و در راه خدا از هيچ سرزنشي نمي ترسيدند، ظالمانه كشتي؟ پس از آن كه به ايشان امان قطعي دادي و عهد مؤكد كردي كه به خاطر اختلافي كه در بين بوده، آنها را مؤاخذه نخواهي كرد، با جرأت بر خدا و بي اعتنايي به عهد او ايشان را به تيغ سپردي؟

آيا تو قاتل عمرو بن حمق نيستي؟ آن صحابي رسول خدا و بنده نيكوكاري كه عبادت پيرش كرده بود. همان كه از كثرت عبادت جسمش لاغر و رنگش زرد شده بود. او را كشتي، پس از آن كه امانش دادي و چنان عهدي به او سپردي كه اگر حيوانات وحشي معني آن را مي فهميدند، از كوهها به زير مي آمدند.

آيا تو همان نيستي كه با زياد بن سميه كه در رختخواب عبيد ثقفي به دنيا آمد، ادعاي برادري كردي و گمان كردي كه او زاده ي پدر توست؟ در حالي كه رسول خدا فرمود: فرزند نتيجه ازدواج است و زناكار را نصيب، سنگ است. از روي عمد، سنت رسول خدا را رها كردي و بدون دليل از


جانب خدا، از هواي نفست پيروي كردي. آن گاه او را بر مسلمانان مسلط كرده اي كه بكشد، دست و پا قطع مي كند، چشم از حدقه بيرون بياورد، و مردم را بر شاخه هاي درختان به دار بياويزد. گويي تو از اين امت نيستي و اين امت از تو نيست.

آيا تو همان نيستي كه وقتي ابن زياد برايت نوشت: حضرميان بر دين علي هستند، در جوابش نوشتي: هر كس را كه بر دين علي است بكش و او به دستور تو حضرميان را به سختي عقوبت كرد. در حالي كه دين علي (ع) همان دين پسر عمويش رسول خداست؛ همان كه تو و پدرت را زد تا وارد اين دين شويد؛ همان ديني كه تو به خاطرش به اين مقام رسيده اي؛ ديني كه اگر نبود، تنها افتخار تو همانند پدرانت تحمل رنج دو سفر زمستاني و تابستاني بود.

به من نوشته بودي به فكر خودت، دينت و امت محمد باش و برحذر باش كه اين امت را متفرق سازي يا آنها را گرفتار فتنه كني. من هيچ فتنه اي را براي اين امت، بدتر از رهبري تو نمي دانم و هيچ فكري را براي خود، دينم و امت محمد (ص) بهتر از اين نمي دانم كه با تو جهاد كنم. اگر اين كار را كنم. فقط به قصد قربت مي كنم و اگر ترك كنم، از خدا براي دينم پوزش مي طلبم و از او مي خواهم كه راه درست روم.

نوشته اي اگر انكارت كنم، انكارم مي كني و اگر بر ضد تو نقشه اي بكشم بر ضد من نقشه مي كشي؛ هر چه مي خواهي نقشه بكش. من اميدوارم كه نقشه هايت ضرري به من نزند و ضررش براي خودت از همه بيشتر باشد، كه تو بر مركب جهل سواري و قصد شكستن عهد داري. به جان خودم، تو به هيچ شرطي وفا نكرده اي؛ با كشتن اين گروهي كه نام بردم، عهد خودت را


شكسته اي، چرا كه ايشان را بعد از قرارداد صلح و بعد از امان نامه و عهد و ميثاق كشته اي، آنان را بي آن كه در جنگي شركت كرده باشند كشتي؛ تنها به اين دليل كه فضيلت ما را مي گفتند و حق ما را بزرگ مي دانستند. ايشان را از ترس كاري كشتي كه چه بسا قبل از مرگ تو موفق به آن نمي شدند يا خود مي مردند و اصلا توفيق آن نمي يافتند. اي معاويه! منتظر قصاص باش و يقين كن كه حساب پس خواهي داد و بدان كه خدا را كتابي است كه هر كار كوچك و بزرگي را به حساب مي آورد. خدا فراموش نخواهد كرد كه تو با گمان عمل مي كني و دوستانش را به خاطر شك مي كشي و از شهر و ديار خود آواره ي ديار غربت مي كني. از مردم براي پسرت، جواني كه شراب مي نوشد و سگ بازي مي كند، بيعت گرفتي. به نظر من تو خودت را به خسارت افكنده و دينت را بي ثمر كرده اي. با رعيت خود تقلب، امانتت را خراب كرده اي؛ گفتار هر سفيه ناداني را گوش داده و هر پرهيزگار با تقوايي را ترسانده اي.»

معاويه وقتي نامه را خواند گفت: «او در قلبش چيزي بود كه من نمي دانستم.»

يزيد گفت: «جوابي برايش بنويس كه كوچكش كني. كارهاي زشت پدرش را يادآوري كن.»

در اين وقت عبدالله پسر عمرو بن عاص وارد شد، معاويه نامه با را به او داد تا بخواند.

عبدالله براي خوش آمد معاويه گفت: «چرا جوابي به او نمي دهي كه تحقيرش كني؟»

يزيد گفت: «اي اميرالمؤمنين! رأي مرا چگونه مي بيني؟»


معاويه خنديد و گفت: «هر دو اشتباه مي كنيد؛ من اگر بخواهم به راستي از علي عيب جويي كنم، در او عيبي نمي بينم كه بگويم و اگر بخواهم به ناروا عيبي را به او نسبت دهم، مردم اهميت نمي دهند و تكذيبم مي كنند. بر حسين هم نمي توانم عيبي بگيرم. به خدا عيبي در او نمي بينم.»



«و مناقب شهد العدو بفضلها

والفضل ما شهدت به الاعداء»



تو را مناقبي است كه دشمن به آن اعتراف دارد. آري، فضيلت، آن است كه دشمن به آن شهادت دهد.

اي اباعبدالله! جانم فداي تو باد؛ تو كه به مردم درس غيرت و بلند طبعي دادي. نخواستي تسليم تهديدهاي معاويه شوي، همان طور كه تسليم يزيد نشدي و جان خود را در راه دين و عزت و شرف نثار كردي تا تشنه و غريب و مظلوم به شهادت رسيدي. مرگ را بر ذلت ترجيح دادي. تو هماني كه گفتي: «اگر در دنيا هيچ پناهگاهي نباشد، با يزيد بيعت نمي كنم.»