سخني و نامه اي به معاويه
صاحب كشف الغمه نوشته است:
در همان سالي كه معاويه، حجر بن عدي و يارانش را كشت، با امام حسين (ع) ملاقات كرد. گفت: «اي اباعبدالله شنيده اي با شيعيان پدرت حجر و يارانش چه كردم؟»
- نه.
- آنان را كشتيم، كفن كرديم و بر ايشان نماز گزارديم.
حضرت با خنده فرمود: «روز قيامت، اين گروه در دادگاه الهي، با تو مخاصمه خواهند كرد. اي معاويه! به خدا قسم اگر ما بر پيروان شما مسلط شويم، آنها را كفن نمي كنيم و بر ايشان نماز نمي گزاريم. شنيده ام به پدرم بد مي گويي و درباره ي او شايعه مي سازي و بر بني هاشم عيب مي گيري. به خدا سوگند كمان ديگري را زه كردي و به غير هدف تير انداختي. تو از مردي پيروي مي كني كه از قبل ايمان نداشت و نفاقش جديد نيست. تو به فكر خود باش، يا دست بردار.»
معاويه در مدينه جاسوسي داشت كه اخبار و اطلاعات را براي او مي نوشت. يك بار به معايه نوشت: «حسين بن علي (ع) يكي از كنيزان خود را آزاد كرده و بعد با او ازداوج نموده است.»
معاويه به امام حسين (ع) نامه اي به اين شرح نوشت:
«از اميرالمؤمنين معاويه به حسين بن علي. اما بعد، شنيده ام كه با كنيز خويش ازدواج كرده اي و هم رتبه هاي خود از قريش را كه فرزندانشان نجيب و نسبت با آنان مايه افتخار است، رها كرده اي. در اين كار نه به فكر خود بوده اي و نه براي فرزندانت مادر خوبي انتخاب كرده اي.»
امام حسين (ع) نوشت:
«نامه ات به من رسيد و عيب جوئي ات نسبت به ازدواج با كنيزم و ترك هم رتبه هايم در قريش را خواندم. بالاتر از شرف رسول خدا شرفي و هيچ نسبتي برتر از نسبت با او نيست. آن زن كنيز من بود؛ به اميد پاداش الهي، از ملكم خارجش كردم و بعد طبق سنت پيامبر اسلام (ص) او را بازگرداندم. اگر نسبت او پست است، خداوند به وسيله ي اسلام هر پستي را بر كشيده و نواقص ما را برطرف كرده است. هيچ كس را جز به خاطر گناه نمي توان سرزنش كرد و تنها كفر و جاهليت است كه موجب سرزنش مي شود.».
معاويه وقتي نامه ي حضرت را خواند، آن را به طرف يزيد پرت كرد. يزيد نامه را خواند و رو به معاويه گفت: «حسين سخت بر تو مباهات كرده است.» معاويه گفت: «اين گونه نيست، اين زبان تيز بني هاشم است كه سنگ را مي شكافد و دريا را در مشت مي گيرد.»
يزيد هرگز اين كلام پدر را فراموش نكرد. به همين دليل، وقتي امام چهارم (ع) در مسجد شام به او فرمود: «آيا به من اجازه مي دهي بر بالاي اين چوبها (منبر) سخناني بگويم كه موجب رضاي خدا باشد و اهل مجلس ثوابي ببرند» اجازه نداد. مردم گفتند: «يا اميرالمؤمنين! به او اجازه ي منبر بده، شايد چيزي براي گفتن داشته باشد.» گفت: «اگر بالا رود، تا من و آل
ابي سفيان را رسوا نكند، پايين نخواهد آمد.» گفتند: «مگر او چه مي تواند بگويد؟» گفت: «او از خانداني است كه علم را با شير مكيده اند.» اصرار، بيشتر و بيشتر شد تا يزيد مجبور شد اجازه دهد.
حضرت بر منبر نشست؛ خدا را سپاس و ستايش كرد؛ آن گاه خطبه اي خواند كه چشم ها را گرياند و قلوب را به درد آورد.
يزيد ترسيد آشوبي بر پا شود؛ براي اين كه كلام امام را قطع كند، به مؤذن گفت اذان بگويد.
مؤذن برخاست و اذان گفت: «الله اكبر...» امام فرمود: «آري چيزي بزرگتر از خدا نيست.»
- اشهد ان لا اله الا الله.
- مو، پوست، گوشت و خونم به يگانگي او شهادت مي دهد.
- اشهد ان محمدا رسول الله
- اي يزيد اين محمد جد من است ياجد تو؟ اگر بگويي جد توست، دروغ گفته اي و اگر بگويي جد من است، پس چرا خاندان او را كشتي؟