بازگشت

در روز عاشورا از خدا قطع باران خواست


حسين (ع) در آن روز براي كوفيان باران خواست و همو در روز عاشورا آنان را نفرين نمود و برايشان قطحي باران و بلا خواست و اين هنگامي بود كه دست عبدالله برادرزاده اش با شمشير ابحر بن كعب قطع گرديد و از پوستش آويزان شد. امام او را در آغوش كشيد و فرمود: پسرم! بر آنچه از قضا نازل شده صبر كن كه به گذشتگان صالح خود (رسول خدا و حمزه و علي و جعفر و حسن (ع) ملحق خواهي شد!

سپس دستها را برداشت و فرمود: اللهم امسك عنهم قطر السماء امنعهم بركات الأرض اللهم فان متعتهم الي حين ففرقهم فرقا و اجعلهم طرائق قددا و لا ترض الولاة منهم ابدا فانهم دعونا لينصرونا ثم عدوا علينا فقتلونا».

يعني: اي خداي من از اين پس باران رحمت خود را از اين قوم بازدار و بركات زمين را از ايشان حبس كن. خدايا اگر چند روزي در زندگاني رحمت خويش را به اينان عطا كني به عدل خود جمعيت آنان را پراكنده ساز واليانشان را از آنان خشنود مدار، اينان به نويد نصرت دادند و دعوتمان كردند. سپس ما را كشتند و خونمان را ريختند.

سيد بن طاووس گويد: در همان حال حرمله تيري به گلوي آن طفل زد كه در آغوش عمويش جان به جان آفرين تسليم نمود. [1] .

ابن اثير در كامل بازگو كرده كه عبدالله بن ابي حصين ازدي روز عاشورا فرياد زد و گفت: اي پسر پيغمبر! آيا نمي بيني اين آب را كه مانند وسط آسمان خودنمائي مي كند؟ تو از آن آب نخواهي چشيد تا تشنه جان دهي.

امام درباره ي او نفرين كرد و فرمود: اللهم اقتله عطشا و لا تغفره ابدا. يعني: خدايا او را تشنه بميران و او را نبخش. گويد اين مرد پس از واقعه ي عاشورا بيمار شد، بطوري كه مقدار كمي آب مي خورد و سپس قي مي كرد. سپس مي خواست دوباره بخورد ولي از حلقوم او رد نمي شد. در اين مرض بود تا آنكه راه دوزخ را در پيش گرفت و مرد! [2] .

ابن شهر آشوب از امام صادق (ع) نقل كرده كه زني پيرامون كعبه طواف مي كرد. مرد


زناكاري در پشت او قرار داشت. زن بازوي خود را بيرون آورد و مرد دست خود را به بازوي او گذاشت. خداي قهار دست او را به بازوي آن زن دوخت و كار به جائي رسيد كه طواف مردم تمام شد وخبر را به امير گزارش نمودند. مردم جمع شدند و از جدا كردن عاجز ماندند. سرانجام از فقها نظر خواستند آنها گفتند: دست مرد را قطع كنيد، زيرا او اين جنايت را مرتكب شده.

كسي گفت: شخصي در اين شهر از پسران محمد (ص) وجود دارد؟ مردم گفتند: آري، حسين بن علي (ع) شب گذشته وارد مكه شده. حسين (ع) را خبر دادند. تشريف آورد و جريان را به عرض رسانيدند. حضرت دست آن تبه كار را گرفت و مدتي ايستاد و خدا را خواند. سپس بسوي زن آمد و دعا فرمود. ناگهان دست آن مرد از بازوي زن جدا شد. امير شهر با امير الحاج از حضرتش استجازه نمودند كه آن مرد را تنبيه كنند، ليكن امام اجازه نداد. [3] .


پاورقي

[1] قمقام 455.

[2] کامل ابن اثير ج 3 ص 283.

[3] مناقب جلد 4 ص 51.