بازگشت

قصه ي عبيدالله با اين زن و ابوبلال چه بود


عبيد الله بين همه ي طبقات، حتي زنان و كودكان منفور بود. بانوئي به نام «بثجاء» از خاندان بني يربوع مردم را عليه ابن زياد تحريك مي كرد و سوء سريره ي او را برملا مي ساخت. پسر زياد دو پاي و دو دست او را قطع نمود و سپس او را كشت [1] و اين ملعون خوارج را كه اعتراض شديد به حكومت معاويه و عمال او داشتند دستگير كرد و داخل زندان نمود و «ابوبلال مرداس» را كه مرد زاهدي بود و در صفين در ركاب علي (ع) افتخار داشته و مخالف تحكيم بود زنداني كرد.

زندان بان به عبادت او ارادت پيدا كرد بطوري كه همه ي شب ها اجازه مي داد به خانه اش مي رفت و در پيش اهل و عيال خود استراحت مي نمود و اول صبح به زندان برمي گشت

شبي ابن زياد تصميم گرفت تا همه ي زندانيان را به قتل برساند.

نديم ابن زياد رفيق مرداس بود و حادثه ي سوء را به مرداس و زندانبان گزارش نمود زندانيان تا صبح از ترس نخوابيدند. صبح اول وقت ابوبلال خود را به زندانبان معرفي نمود و زندانبان پرسيد: تصميم ابن زياد را درباره ي قتل زندانيان به تو گزارش ندادند؟ گفت: چرا. گفتند، پس چرا آمدي؟ گفت: جزاي نيكي تو نسبت به من اين نبود كه تو را عقاب كنند و من از مرگ نجات يابم.

صبح همه ي خوارج را كشتند و وقتي كه نوبت به مرداس رسيد زندانبان قصه ي او را گفت و از او شفاعت نمود و ابن زياد هم او را آزاد كرد.

مرداس از خيانت ابن زياد ترسيد و با چهل نفر بسوي اهواز گريخت و در راه از كاروانهاي بيت المال به مقدار سهم خود و رفقايش برمي داشت و بقيه را آزاد مي كرد. وقتي كه ابن زياد باخبر شد، يك سپاه دو هزار نفري با فرماندهي اسلم بن زرعه در سال شصت هجري به تعقيبشان فرستاد. وقتي كه رسيدند يك مرد از آنها را با تير كشتند. خوارج نيز به آنها حمله كردند و همه را شكست دادند و بقيه پاي به فرار گذاشتند تا وارد بصره شدند.

فرمانده مورد ملامت واقع شد و كودكان در كوچه ها به وي مي گفتند: بدو كه ابوبلال آمد ابن زياد آنان را قدغن كرد و كودكان ساكت شدند. [2] .

ابوبلال در اهواز بود كه حادثه ي كربلا اتفاق افتاد. پس از آن عبيد الله سه هزار مرد جنگي به


فرماندهي عباد بن علقمه براي سركوبي ابي بلال فرستاد تا در شهر (توج يا بتوح يا بنوح) او را محاصره كردند. ابوبلال حمله كرد و شلعه ي جنگ گرم شد و تا نماز عصر جنگ ادامه داشت. در آنوقت ابوبلال گفت: روز جمعه روزعظيمي است. مهلت دهيد نماز بخوانيم. فرمانده ي نيرو قبول كرد و هر دو سپاه به نماز ايستادند و ابن علقمه نماز را با عجله به جا آورد. همچنين گفته اند كه نماز را قطع كرد و به خوارج حمله برد و آنها نماز را قطع نكردند همه در حال نماز كشته شدند.

عباد بن علقمه سر ابي بلال را برداشت و وارد بصره شد. ابن زياد در آن وقت در كوفه بود و نايب او عبيد الله بن ابي بكر در بصره به امور حكومت رسيدگي مي كرد. عباد بسوي قصر حكومتش مي رفت و پسر كوچك خود را در رديف خود كرده بود كه عبيدة بن هلال با سه نفر او را گرفتند و كشتند.

خبر به ابن زياد رسيد. او به نايب الحكومه نوشت، همه ي خوارج را بگير. و او همه را گرفت و هر كسي كه از حبس آزاد مي شد بشرط كفالت و به مدت رسيدن ابن زياد آزاد مي شد. تنها كسي كه بدون كفالت آزاد شد برادر ابي بلال عروة بن اديه بود كه او را ابن ابي بكر آزاد كرده بود. وقتي كه ابن زياد وارد بصره شد همه ي خوارج را كشت و عروة را احضار كرد. اول دست و پاي او را قطع كرد و سپس وي را به قتل رسانيد. [3] .


پاورقي

[1] کامل ج 3 ص 518.

[2] کامل ج 3 ص 518.

[3] کامل ابن اثير ج 4 ص 94.