بازگشت

عبيدالله در پناه يك زن در لباس كنيزان


حارث بن قيس هنوز با مسعود گفت و گو نكرده، عبيد الله را تامين داده و او را به همراه خود و صد هزار درهم نقد برداشت و به نزد ام بسطام كه همسر و دختر عموي مسعود بود آورد و از وي براي عبيدالله و برادرش عبدالله اذن دخول خواست. ام بسطام هم اجازه ي ورود داد.

سپس حارث به ام بسطام گفت: امري براي تو آورده ام كه با وجود آن بر همه ي بانوان همرديف و هم شان خود سيادت و برتري كني و شرف قبيله را به كمال رساني و براي شخص خودت نقد حاضر و توانگري زودرس آورده ام، اين صد هزار درهم است آن را تحويل بگير تماما از تو باشد و عبيد الله را جزو ضميمه ي حرمسراي خود قرار ده. [1] .

ام بسطام گفت: مي ترسم مسعود به اين عمل رضايت ندهد. حارث گفت: لباسي از لباسهاي زنانه بر تنش بپوشان و او را در خانه ي خود مخفي كن و رضايت مسعود را به ما واگذار. ام بسطام پول را گرفت و همان كار را كرد (يعني لباس زنانه بر آنان پوشانيد و آنان را داخل خانه نمود». [2] .

همين كه مسعود آمد، ام بسطام او را آگاه كرد و مسعود عصباني شد و گيسوان او را گرفت. در همان لحظه عبيد الله و حارث از حجله ام بسطام بيرون دويده و به دامن مسعود آويختند.


عبيد الله گفت: دختر عمويت ما را روي مردانگي تو پناه داده و اين لباس تو در تن ما اين طعام تو در شكم ما و اين خانه ي توست كه ما را در بر گرفته. حارث هم گفته هاي او را تاييد نمود و هر دو تن آنقدر چاپلوسي و سماجت نمودند تا اينكه رضايت مسعود را جلب كردند. [3] .

با اين وضع زبوني و بي پايگي و رذالت عبيد الله بخوبي آشكار مي گردد كه از ترس و جبوني به دامن رعيت خود آويخته و التماس و التجا مي كند و در آستانه ي مرگ اينسان ذليل است. از اين بدتر وقتي است كه او را در خانه ي مسعود پيدا كردند و مسعود را مجبور كردند كه او را بيرون كند.

عبدالله جرير مازني گويد: شقيق بن شور بصري [4] مرا احضار نمود و به خانه ي مسعود فرستاد و گفت: سلام مرا برسان و بگو اين دو مرد (عبيد الله و عبدالله) را از خانه ي خود بيرون كن. گويد: من بر مسعود داخل شدم. پسران زياد هر دو نزد او بودند. يكي در راست و ديگري در سمت چپ او نشسته بودند. سلام گفتم و سفارش شقيق بن شور را رسانيدم. مسعود گفت: به خدا سوگند من هم اين مطلب را قبلا گفتم.

گويد: عبيد الله را چنان هراس گرفت كه گوئي حالت نزع روح به او دست داده و خود را چنان گم كرد كه كنيه، مرا كه ابوالفضل بود فراموش نمود و با شور خطاب كرد و گفت: چطور؟!! و برادرش گفت: به خدا از اين خانه بيرون نمي رويم. شما ما را پناه داده ايد و ما بيرون نمي رويم تا كشته شويم. [5] .

سرانجام عبيد الله و برادرش به جائي رسيد كه حتي شعرا او را بخاطر اين خفت وذلت نكوهش كردند. يزيد بن مفرغ البيات اين شعر را گفته:



اعيبد هلا كنت اول فارس

يوم الهياج دعي بحتفك داعي



تسلم امك و الرماح تنوشها

يا ليتني لك ليلة الأفزاح



ليس الكريم بمن يخلف امه

و فتاته في المنزل الجعجاع



كم يا عبيد الله عندك من دم

يسعي ليدركه بقتلك ساعي



و معاشر انف ابحت حريمهم

فرقتهم من بعد طول جماع






اذكر حسينا و ابن عروة هانيا

و بني عقيل فارس المرباع [6] .



1- اي عبيد الله كه روز آرامش عربده مي كشيدي! چرا تو حالا در روز شورش نخستين سواره نيستي، صداي عزا به مرگت بلند باد!

2- مادرت را در دست نيزه دارها گذاشته اي تا او را دست بيندازند؟ كاش من براي تو بودم آن شب وحشت زا و هراس خيز.

3- بزرگوار نيست كسي كه مادر خود و دختران جوان خود را در منزل پر آشوب تنها بگذارد و بگريزد.

4- چقدر اين عبيد الله خون به گردن داري و مردمان تلاش مي كنند با كشتن تو خونشان را بگيرند.

5- چه بسيارند غيرتمنداني كه تو حريم آنها را به هم زده اي، در حالي كه يك عمر با هم اجتماع داشتند و تو آنان را متفرق ساخته اي (و اين جنايات دوران زندگي تو است حالا از دست اين مردم مي گريزي تا جان بسلامت ببري؟)

6- حسين (ع) را ياد كن و پسر عروه هاني را و پسر عقيل، آن شهسوار سرزمين سبزه زار را (يعني زمين سواد كه به خاك عراق گفته مي شود).

از اين قصيده معلوم مي شود، عبيد الله قبلا خود را شهسوار مي شمرده و حال با كمال وقاحت ناموس خود را گذاشته و گريخته است.

اما حسين (ع) غيور تا آخرين قدرت خود از حريم ناموس خود دفاع نمود و تا جائي كه از او جز رمقي باقي نمانده بود متوجه شد كه سپاه بي مروت بقصد غارت خيام بسوي خيمه گاه او رهسپارند، رئيس قشون را مورد خطاب قرار داد و فرود: اگر براي شما دين نيست اقلا آزادمرد باشيد، مادامي كه بقيه ي جان مرا از من نگرفته ايد و اين مقدار نيروي دفاع مرا خاموش نساخته ايد، به اهل بيت من معترض نشويد و آنها را نترسانيد. همه ي انسانهاي دنيا به قربانت اي حسين (ع) غيور!


پاورقي

[1] مرده باد اينگونه مردانگي که تحت الحمايه‏ي زني قرار بگيرد. آن هم به اين صورت که جزو خدمه يا کنيزان حرمسرا باشد و قانون کلي است که دلال بالاخره مردم را گول مي‏زند.

[2] خواننده گان محترم به ياد دارند که در چند صفحه‏ي پيش اين بي عرضه در خطبه‏ي تهديد آميز خود، گفت: من در برابر حوادث روزگار خوار نگردم و صداي عربده‏ي دشمن مرا نترسانيده.

[3] طبري ج 7 صفحه 445.

[4] وي از سران بصره بود و از آمد و شد پي در پي اين منجوف و ابن مسمع به خانه‏ي مسعود مشکوک شده بود که شايد پسران زياد در منزل او باشند. و سرانجام حدسش درست درآمد.

[5] طبري ج 7 صفحه 44-443.

[6] مسلم بن عقيل تأليف کمره اي ص 467.