بازگشت

عبيدالله بن زياد زبون و بي غيرت


پس از يزيد به محض اينكه انقلاب شروع شد و پرچم آل زبير در بصره به دست سلمة بن ذؤيب عليه عبيد الله بن زياد بلند شد، وي خود را به دامن دلالي موسوم به(حارث بن قيس فهمي) انداخت، تا او را شبانه مخفي كند. وي او را پنهان كرد و رسوائي هائي به بار آورد كه خواهيد شنيد.

طبري گويد: عبيد الله در آن شب در خطبه ي خود گفت: اي اهل بصره! به خدا قسم ما بس كه پارچه هاي خز و چادر يماني و لباس نرم پوشيده ايم ديگر آزرده شده ايم و پوست بدنهايمان ديگر آن را وا مي زند و باكي نداريم كه آهن را در عقب آن بر تن بيارائيم (مقصود اسلحه ي جنگ است) اي اهل بصره! اگر شما اجتماع كنيد بر آنكه پشت قافله اي را بشكنيد نمي شكنيد.

گويد: اين زبون بي غيرت با اين تهديد و تشديد هنوز كوچكترين لطمه اي به او وارد نشده يا چيزي به سمت او پرتاب نشده بود كه گريخت و در خانه ي مسعود مخفي شد، تا آنكه مسعود كشته شد و او به شام فرار كرد. [1] .

طبري از يونس نقل كرده: روزي كه عبيد الله مردم را با اين خطبه تهديد ميكرد، در بيت المال هشت هزار هزار دينار يا اندكي كمتر موجودي داشت.

و علي بن محمد گفته كه نوزده هزار هزار دينار موجودي داشت. به مردم گفت: اين غنيمت شماست. بيائيد ارزاق خود و فرزندان تان را از آن برگيريد، سپس دفتر داران را دستور داد تا براي شناختن هويت مردم نام آنها را با مشخصات بنويسند و امر كرد در اين باره تعجيل كنند، بطوري كه شبها هم در روشني شمع مي نوشتند. [2] .

طبري گويد: عده ي سپاه بصره نود هزار جنگجو و غير جنگجو بود و در زمان عبيد الله يكصد و چهل هزار شده بود. [3] .

و بيت المال هشت هزار هزار بود [4] يا نوزده هزار هزار [5] و مي خواست در ميان آنان پخش شود كه مردم از ياري او سستي كردند. حتي نزديكان خود و برادرش عبدالله گفتند: ما حاضر نيستيم جنگ كنيم، زيرا جنگ دو طرف دارد، ممكن است ما مغلوب شويم و يزيد هم زنده


نيست تا به ما كمك كند.

عبيد الله اين را كه ديد، خود را به دامن حارث بن قيس فهمي انداخت و به وي پناهنده شد. و او هم دست رد به سينه ي او نزد و شبانه او را در رديف خود قرار داد و نزد طايفه دائيهاي خود (بني ناجيه) برد.

آن شب مردم به خواب نمي رفتند و همه با واهمه و وحشت در حال كشيك بودند. «گو اينكه طبيعت ناخود آگاه فرمان حكومت نظامي داده بود و هدف همه اين بود كه عبيد الله از منطقه ي بصره فرار نكند تا او را دستگير كنند، آنان با صدها وحشت از قبيله ي بني سليم گذشتند و به قبيله ي بني ناجيه رسيدند. حارث را شناختند و براي او راه باز كردند، ولكن مردي از آن ميان عبيد الله را شناخت و تيري رها كرد كه در عمامه عبيد الله افتاد آنان توجه نكردند و گذشتند تا داخل خانه ي حارث در جهاضيم شدند. [6] .

باز طبري از حارث بن قيس نقل كرده كه عبيد الله را پس از آنكه وارد خانه نمودم به من گفت: من به سوء قصد فاميل تو آشنائي دارم (يعني مرا به جاي ديگر ببر).

گويد: به پريشاني او دقت كردم دلم به حالش سوخت. او را شبانه در رديف خود قرار داده از بني سليم و از بني ناجيه گذشتيم. مردي او را شناخت و تيري رها كرد و به عمامه او اصابت نمود. گفت: اي ابا محمد! اينان كه بودند؟ گفتم: همانها بودند كه درباره ي آنها خوش باور بودي و گمان مي كردي از قريش اند! (يعني بني ناجيه بودند).

سپس گفت: اي حارث تو بسيار به من احسان كرده اي و نيكوئي نموده اي تمنا دارم مرا به خانه مسعود بن عمرو كه موقعيت و شرف و عظمت و نفوذ او را در قوم خود خوب مي داني ببري تا در خانه ي او باشم كه در وسط «ازد» است، زيرا بر قوم تو اطمينان نيست.

سپس او را به خانه ي مسعود بردم بطوري كه مسعود ابدا ملتفت نشد كه ما يكدفعه بر او وارد شديم.

عبيد الله را به حرمسرا تحويل داده خودم پيش مسعود رفتم در حالتي كه نشسته و شاخه ي درختي را آتش زده و در روشني آن چكمه هاي خود را اصلاح مي كرد. همينكه مرا ديد و شناخت چنين گفت: از در زدن شبانگاهان بايد پناه به خدا برد، وقتي كه فهميد ابن زياد در خانه است ناراحت شد.


من گفتم: آيا او را بيرون مي كني بعد از اينكه داخل شده بر خانه ي تو؟ گويد كه: سپس مسعود دستور داد عبيد الله به خانه ي پسرش عبدالغافر منتقل شود. همسر عبدالغافر در آن روز «خيره» دختر خفاف بن عمرو بود. [7] .

طبري در اينجا از جرياني كه در حرمسراي خود مسعود قبلا واقع شده بود سربسته گذشته است و بعدا در صفحه 445 ج 7 طبري ورود عبيد الله را به حرمسراي مسعود بن عمر، و از مسلمة بن محارب بن سليم بن زياد و ديگر كسان از آل زياد و موالي آنان، كه اين واقعه را درك كرده اند، شرح داده و چنين گويد:


پاورقي

[1] طبري ج 7 صفحه 439.

[2] طبري ج 7 صفحه 439.

[3] طبري ج 7 صفحه 433.

[4] هر دينار 18 نخود شرعي است.

[5] بقرار فوق نوزده ميليون سکه طلا سر به آسمان مي زند.

[6] طبري ج 7 صفحه 441-439.

[7] طبري ج 7 صفحه 442-440.