بازگشت

حسين با حاكم مدينه مهمان مرد بياباني مي شود


ابن عساكر مي گويد: حسين (ع) و عبدالله بن جعفر و سيد بن عاص بمنظور حج و عمره


مدينه را ترك كردند و پس از پايان مناسك حج به مدينه برگشتند، در حالي كه اين سفر با گرماي تابستان مصادف شده بود. همينكه به «منجبين» رسيدند تاريكي شب نزديك شد و باران آنها را خيس و بدي هوا آزارشان مي داد، لذا مجبور به توقف و استراحت شدند. در همن لحظه شعله ي آتشي در يك گوشه ي بيابان توجه آنها را به خود جلب نمود و به سوي آن شتافتند و ديدند يك خيمه ي بسيار كهنه و پوسيده از يك مرد مزني است.

از وي درخواست بيتوته كردند. مرد مزني با خوشروئي تمام از مهمانان دلجوئي و استقبال نمود و آنان را وارد خيمه نمود و با عباي خود خيمه را دو نيم كرد. نيمي براي همسر و بچه هاي خود و نيم ديگر براي مهمانان.

سپس گوسفندي كشت و براي مهمانان عزيز خود شام تهيه كرد و آتشي براي گرمي مهمانان آماده ساخت. همين كه مهمانان به خواب رفتند. همسرش به وي گفت: بدبخت ما يك گوسفند داشتيم كه از شير آن زندگي مي كرديم. حال تو روزي فرزندانت را بريدي، در حالي كه اين مهمانان براي ما خيري به همراه ندارند!

مرد مزني گفت: سيماي نوراني آنها را ديدم و مجذوبشان شدم. و در وجودشان جز خير و بركت چيزي نديدم! خلاصه شب را به سحر رساندند و هنگام خداحافظي ميهمانان به مرد مزني گفتند: برادر! پيش شما كاغذي پيدا مي شود؟ گفت: مهمانان عزيزم! ما با اين جور چيزها اصلا سر و كاري نداريم. ناچار نام و نشان خود را در پارچه اي نوشته به صاحب خانه دادند و حركت كردند.

مرد مزني پارچه را محكم نگهداشت در حالي كه از خير مهمانان مأيوس بود. مدتي گذشت تا آن كه روزي كارواني در نزديكي خيمه ي مرد مزني منزل كرد. مرد مزني پارچه ي كهنه را پيششان برد و به آنان گفت: اين مردمان را مي شناسيد؟

آنها همين كه نامهاي حسين و عبدالله را ديدند، با تعجب گفتند: اي مرد! اين بزرگان كجا تو كجا؟ قصه چيست و تو اينها را از كجا مي شناسي؟ مرد قصه را گفت: اهل كاروان گفتند: همراه ما بيا تو را به اين بزرگواران مي رسانيم. مرد مزني راه مدينه را در پيش گرفت تا وارد شهر شد. او به خانه ي سعيد بن عاص رفت كه آن روز حاكم شهر بود. همين كه حاكم مرد مزني را ديد خوش آمد گفت و او را نوازش نمود. سپس گفت: پيش رفقا رفته اي؟ گفت: نه، نخستين


ملاقاتم با شماست. حاكم به كعب، ناظر خرج خود گفت: برو به اين مرد هزار گوسفند با چوپانانشان تحويل بده! كعب: مرد مزني را برداشت و در اثناي راه گفت: رضايت داري پول آنها را بدهم؟ گفت: بلي، بلكه پول نقد براي من بهتر است. كعب پول آنها را به وي داد.

سپس پيش حسين (ع) رفت. امام بسيار از وي تفقد نمود و محبت فراوان ابراز نمود و گفت: پيش رفقا رفته اي؟ عرض كرد: پيش سعيد رفته ام. امام فرمود: چه بخششي به تو كرد؟ گفت: هزار گوسفند به من بخشيد. امام به ناظر خرجش فرمود: او را ببر و هزار گوسفند با چوپانان آنها به وي تحويل بده و هزار درهم هم بر آن اضافه كن. سپس فرمود: اگر براي تو گوسفند بردن زحمت باشد پولش را مي دهيم. مرد مزني پول گوسفندها را به اضافه ي ده هزار درهم گرفت و اين در حالي بود كه در پوست خود نمي گنجيد.

سپس نزد عبدالله جعفر رفت. عبدالله او را شناخت و خوش آمد گفت و سؤال كرد كه پيش رفقا رفته اي يا نه؟ قصه ي هر دو را گفت. عبدالله به خازن خود گفت: به او هزار گوسفند با چوپان بده و قباله ي فلان زمين را به نام او بنويس. در آن زمين يك چشمه ي پرعايدي وجود داشت. مرد مزني اموال را تحويل گرفت و تا مدتي بسيار طولاني فاميل مزني كه ساكن «حلج» بودند بوسيله ي اين مال در ثروت و مكنت بودند. [1] .


پاورقي

[1] تاريخ ابن عساکر ج 7 ص 335، تعليقه‏ي کتاب غارات ج 2 ص 697.