بازگشت

معاويه، نقشه شوم در مكه و جواب حسين


معاويه وارد مكه شد و با استقبال مردم مواجه گرديد. آن چهار تن را در ميان مردم ديد و با هر يك بنوعي تكلم نمود و احترام كرد و حسين (ع) را با جمله ي مرحبا و اهلا مخاطب ساخت و سيد جوانان بهشت خطاب كرد. سپس دستور داد چهار اسب نجيب آوردند و آن چهار نفر بر آن اسبها سوار شدند و با هم، در حالي كه معاويه در وسط آنها بود و با آنها سخن مي گفت و خنده مي كرد، وارد شهر شدند. بطوري كه همه ي اهل مكه اين منظره را مشاهده نمودند.

معاويه چند روزي كه در مكه بود با حسين (ع) و آن سه تن ديگر بسيار گرم مي گرفت و ابدا سخني از بيعت به ميان نمي آورد تا آنكه قبل از حركت به شام، يك روز در اول صبح كسي را نزد حسين (ع) فرستاد و از او براي امر مهمي تقاضاي ديدار نمود. امام قبول فرمود و به منزل معاويه رفت و با احترامي بي سابقه و تجليل و تعظيمي پرشور مواجه شد. سپس گفت: مطلب مهمي دارم و از تو تمنا دارم و خواهش مي كنم عقيده ي خود را در اين باره بيان فرمائيد و درخواست مرا رد نكني.

امام فرمود: اگر درخور امكان باشد قبول مي كنم.

معاويه گفت: پيش از مسافرتم به مدينه با بزرگان مسلمين در شهرها در مورد خلافت بعد از خود مكاتبه كردم و همه بالاتفاق يزيد را انتخاب كردند. متأسفانه در مدينه با مخالفت عده اي رو به رو شدم كه براي من غيرمنتظره بود. و من اگر لايق تر از يزيد كسي را مي شناختم او را براي اين كار پيشنهاد مي كردم.

اينجا بود كه ديگر حسين اجازه نداد معاويه به سخنان خويش ادامه دهد. لذا فرمود: از يزيد


بهتر و لايق تر در ميان مسلمين، چه از لحاظ شخصيت و چه به لحاظ پدر و مادر قطعا كساني وجود دارند، چگونه شما آنها را نيافتيد!؟

معاويه بي درنگ گفت: مقصودم خودت هستي.

حسين با يك قوت قلب عجيبي آن هم در كاخ معاويه بطوري كه گويا وسط يك سپاه است، گفت: اگر چنين باشد تو قبول نداري!

معاويه گفت: در آنكه پدر و مادر تو بهتر از پدر و مادر يزيد است كسي ترديد نتوان كرد، ولي در حال حاضر يزيد لوازم خلافت را بيش از تو دارد و مردم او را بيشتر از ديگران مي خواهند.

حسين (ع) فرمود: اين عقيده را كسي غير از تو ندارد و منشأ آن حب پدري تو به يزيد است.

معاويه گفت: يا اباعبدالله! تو چنين بي پروا درباره ي يزيد سخن مي گوئي، در صورتي كه او در حق تو جز نيكوئي، گفتار ديگري ندارد.

امام گفت: من آنچه را كه در حق او مي دانم مي گويم او نيز آنچه را كه از من مي داند بگويد، چرا امر را پوشيده نگاه داريم.

معاويه فهميد كه اين گفت و گو به پرده دري مي كشد، لذا گفت: اي پسر پيغمبر! تو بسيار بي پروا سخن مي گوئي و به هيچ وجه ملاحظه نداري و من وظيفه ي خود مي دانم كه بگويم بر جان خويش بترس و از اهل شام برحذر باش! اين سخنان را اگر شاميان بشنوند رفتار خشن و تندي با تو خواهند كرد، زيرا آنان با تو و پدر تو دشمن هستند.

حسين (ع) از جا برخواست. معاويه گفت: به سعادت بازگرد.

حسين (ع) از منزل معاويه بيرون آمد ودر راه با عبدالرحمن بن ابي بكر برخورد كرد و مطالب را بطور فهرست وار به وي گفت. عبدالرحمن قول داد تا در سنگر مخالفت، با حسين هم صدا خواهد شد و همين طور هم شد و معاويه با آنكه پسر ابي بكر را بسيار بسيار تجليل نمود، وليكن وي پس از اداي مراسم گفت: مي دانم كه مرا براي چه خواسته اي، مي خواهي درباره ي زيد توافق مرا جلب كني، ليكن بدان كه هرگز نخواهد شد. بهتر است مانند خليفه ي دوم اين امر خلافت را به شورا واگذاري.

معاويه گفت: من تو را و مرام هاي تو را خوب مي شناسم. معاويه اين جمله را با كلمات


تهديدآميز گفت: ولي عبدالرحمن اعتنا نكرد و جواب داد.

معاويه بمنظور فريب دادن گفت: خدايا! هر چه روا داري با اين جوان بكن. او به خودش رحم نمي كند و از اهل شام كه دشمن بي امان او براي مخالفت خواهند شد هراسي ندارد.

عبدالرحمن گفت: من از خدا بيش از اهل شام بيم دارم و بدان كه ما با فرزند تو بيعت نخواهيم كرد. و اين جمله ي آخري را با صداي بلند گفت و از مجلس معاويه بيرون رفت.

عبدالله بن عمر با فاصله اي بسيار كم وارد مجلس شد. معاويه پس از احترامات لازم گفت: من از حال و كار تو بخوبي آگاهم. مگر تو اين جمله را در خلوت هاي خود نگفته اي كه من نمي خواهم كسي بر من امير باشد؟ لذا من به تو توصيه مي كنم كه بر جان خود رحم كن و خود را از قيل و قال كنار بكش. همه عشاير و قبائل با يزيد بيعت كرده اند و خلافت آينده ي او از حالا روشن است. من يقين دارم كه تو مخالفت نمي كني.

عبدالله گفت: معاويه! آنچه را كه من گفته ام درست به شما خبر داده اند ولي به شما مي گويم قبل از تو خلفائي رفته اند و همه ي آنها فرزنداني داشته اند كه به مراتب فاضل تر و محبوب تر از پسر تو بودند، مع ذالك چنين كاري نكردند كه تو مي كني و خلافت را به صورت بدعت و موروثي در ميان مسلمين قرار ندادند و تو مي خواهي چنين كني!

معاويه گفت: مي خواهم به تو اندرزي دهم و آن اينكه از اهل شام برحذر باشي، زيرا آنها خواهان يزيد هستند و خلافت او را مي خواهند.

پايان گفت و گوي آن روز معاويه با عبدالله بن زبير بسيار جالب و مهم بود. عبدالله وارد مجلس شد و معاويه آهسته به رئيس پليس خود گفت: اين همان روباهي است كه هر راهي را بر او ببندند از سوراخ ديگر بيرون مي رود. عبدالله با احترام و ادب نزديك معاويه نشست و احساس كرد كه به رئيس پليس خود چيزي گفته است.

معاويه از برخورد و مصاحبه ي حسين (ع) و عبدالرحمن و عبدالله بن عمر سخت نگران بود: مدتي در چشمان عبدالله بن زبير خيره شد و سپس گفت:

اي پسر زبير! من پيش از تو با سه تن ديگر از همفكران تو ملاقات كردم و دست به نبض ايشان گذاشتم و خونشان را مضطرب ديدم. آيا تو نيز مانند آنها هستي و به همان راه مي روي؟ اگر چنين باشد عاقبت ناگوار در كمين شما نشسته است. صريحا به تو مي گويم كه خلافت يزيد تمام شده و جمهور مسلمانان با آن موافقت كرده اند. اگر قدمي برخلاف برداري بر ضرر خود


برداشته اي. عبدالله گفت: من به شما نصيحت مي كنم كه شما مانند ديگران امر خلافت را به شورا واگذار، و خود را مبتلا به آن نكن و بار دوش خود را در دنيا و آخرت اين قدر سنگين نكن. بدان كه در روز رستاخيز از تو سؤال مي كنند كه اين مهم را بعد از خود به كدام كس دادي و در دنيا هم چنين سؤالاتي خواهد شد.

جلسه ي مصاحبه قبل از ظهر پايان يافت.