بازگشت

معاويه در محل عيش و كنيز ستاره پرست


عبدالله العلائلي گويد: [1] .

روزي معاويه در كاخ پرشكوهش نشسته بود و غرق لذايذ بود و جمعي از اطرافيان وي حضور داشتند و «بديح» آزاد شده ي عبدالله بن جعفر مجلس را با سخنان نمكين خود سرگرم كرده بود، رشته سخن به ستاره پرستان اغريق حراني ها رسيد.

بديح درباره ي جمال زيباي زنان آن طايفه آنچه از شگفتي هاي خلقت ديده بود شرح مي داد و مي گفت: گويا زنانشان درياي جمال و مثل اعلاي وجاهت و نمونه ي بارز زيبايي هستند. و در خلال سخنان خود آهي از ته دل مي كشيد.

بعضي از حاضرين گويا خاطرات شيرين و شاداب روزگار گذشته ي او و زنان آن سرزمين را به ياد مي آوردند و از چشمان بديح - در حال تعريف از آنان - دانه هاي اشك فرو مي ريخت.

در اين گفت و شنود بودند كه دربان معاويه وارد شد و گزارشي آورد كه بزرگ طايفه ي برده فروشان كنيزي بسيار لايق و بي نظير آورده و دوست دارد آن را به معرض فروش گذارد. در آن عصر معمول بود كه كنيزان با لياقت را نخست به دربار خلفا مي آوردند، اگر خود خليفه


و يا جوانان كاخ خلافت به آن كنيز رغبت مي كردند به آنان فروخته مي شد و الا در بيرون به فروش مي رسيد.

معاويه اجازه ي ورود داد و با تشريفات ويژه ي آن عصر وارد شد و چنان در حاضرين ايجاد شگفتي نمود كه اكثر آنان خيال كردند اين زيبايي از مصنوعات فن مشاطه است و باور نمي كردند كه بواقع جمال انسانيت و دست قدرت الاهي باشد.

ورود او به مجلس مانند طلوع ماه در شب ظلماني بر دستجات پرندگاني بود كه به حالت خواب باشند و بناگاه با حالت اضطراب برخيزند و مبهوت شوند.

در حضار مجلس يك حالت بهت و اعجاب به وجود آمده بود و گويي يوسف به محفل زليخا و بر جمعيت زنان مصر وارد مي شد.

جمال اين كنيز چنان جذبه ي حاد ايجاد نمود كه ناظرين به كمند عشق او پابند شده بود.

معاويه كه وضع مجلس را دقيقا بررسي مي نمود يكمرتبه رشته ي اين جذبه ي تند و حاد و از يك نظر ننگ و عار را قطع نمود و بزرگ برده فروشان را مورد خطاب قرار داد و گفت: اين حوريه ي تو وضع آشفته اي به وجود آورده، نام او چيست و او را از كجا آورده اي؟

مرد برده فروش گفت: نام او «هوي» است.

بسر بن ارطاة بي اختيار گفت: به خدا قسم كه او مانند نامش دلها را پايين و بالا و جلو و عقب و كوتاه و دراز مي كند. [2] .

قبل از آنكه مرد برده فروش جواب معاويه را بگويد بديح مطالبي را پيش كشيد و به گونه اي كه گويي آتش دروني خود را خاموش مي ساخت يا حالت جنون عشقي او را وادار كرده بود، چنين گفت:

اين كنيزي است كه از راه دور آمده و به پادشاه عرضه شده، اگر مورد پسندش واقع شد او ناچار به دوشيزگان ممتاز و لايق قصر ملوكانه و خدمتگزاران اضافه خواهد شد. او مانند شكوفه اي است كه تفسير كننده ي جمال گلها و عطرها مي باشد بيان كننده ي جمال انسانيت است و... من در ايام گذشته ي خود به دوران جواني عشق كردم و در اين معني اشعاري سرودم:



ياوردة في رياض الحب يانعة

تزجي الهوي لكما مر الهوا فيها



هيا انشري عطرك الفاني الذي امتزجت

به الدموع و روته مافيها






فسر عطرك هذا ادمع سكبت

علي جذورك في نجوي لياليها



ثم استحالت عبيرا من طهارتها

فنوهي بالهوي ما شئت تنويها



فانت ذكري محب طالما احتبست

انفاسه ثم خانته حوافيها



كم من صريع هوي قدعاج منتحيا

الي ضلالك شافته مغانيها



فراح ينظم آهات مقطعة

وراح ينثر معني من معانيها



حتي انته ي في خضم الدهر مثل صدي

و انت ذكري هواه بت تحييها



بديح اين شعار را با صداي غمناك و حزن آور و آرام و شمرده خواند.

معاويه به بديح گفت: به نظر من تو عشق تازه اي به اين كنيز پيدا كرده اي. گفت: نه يا اميرالمؤمنين! از رشته ي عشق قديم گرفته ام با ديدن اين كنيز پايه هاي ثابت عشقي كه به اين طايفه داشتم و طول زمان آن را از بين برده بود و به بوته ي فراموشي سپرده بود در دلم بيدار شد و بر زبانم جاري گرديد.

در اين هنگام مرد برده فروش به جواب معاويه پرداخت و گفت: يا اميرالمؤمنين! اين كنيز در اصل حسب و نسب و منشا ستاره پرست بوده و در حال حاضر بانوي تحصيل كرده و مستعدي است كه به مقام كهانت رسيده و در همان هيكل ملكه ي زيبايي آن مقام را به دست آورده و طايفه ي ستاره پرستان به اين افراد، بسيار علاقمند هستند، زيرا آنان در مراسم اعياد ناظم صفوف بوده و پيشاپيش افراد زيبا و خوب رويان مي باشند تا با يك نظم جالب به پيش خدايان خود بروند.

سپس اضافه كرد و گفت: يا اميرالمؤمنين! اين كنيز داراي نوعي عرفان است كه به زندگي دنيا بي رغبت و متمايل به زهد است.

شگفت آورتر از همه آن است كه او به دين حقه اسلام گرويده و با آغوش باز قبول كرده و در فهم كنه و حقايق آن سر آمده دهر شده است.

معاويه كه اينها را شنيد به حال خرسندي و شادماني توام با تعجب گفت: حقيقت مي گويي؟

مرد برده فروش گفت: همه ي گفتارم راست و حقيقت است.

معاويه دستور داد كنيز را به قصر بردند و يكصد هزار درهم به مرد برده فروش صله داد و گفت: به خدا سوگند «بديح» درباره ي اين قوم هر چه تعريف مي كرده راست بوده است.


سپس معاويه راست نشست، در حالي كه قبلا تكيه كرده بود. از حضار مجلس سؤال كرد: اين كنيز لايق كداميك از رجال اسلام است؟

عمروعاص گفت: غير از اميرالمؤمنين كسي نيست كه صلاحيت داشته باشد. و ديگران همه از گفتار عمروعاص تبعيت كردند. معاويه به مانند كسي كه آنها را تمسخر كند و نظر آنها را تكذيب نمايد به حالت تبسم مي گفت: اينطور نيست.

از سخنان معاويه روحيه ي حضار عوض شد و همه منتظر نظر و راي قاطع معاويه بودند. معاويه در اظهار راي خود عمدا تثاقل مي نمود تا آنكه حوصله و تحمل مردم به آخر رسيد و درست آمادگي حضار براي اخذ خبر به حد كمال رسيد. كسي كه از همه بيشتر نگراني او مشاهده مي شد همان بديح بود، او خيال مي كرد كه منظور معاويه بديح است، لذا بعد از سكوت طولاني و حيرت افكار و دگرگوني چهره ها گفت: اين كنيز با اين اوصاف و روحيه و كمال تنها شايسته ي حسين بن علي است. زيرا حسين (ع) است كه داراي علم و كمال و شرف است. با شنيدن اين جمله حاضرين همه سكوت كردند.


پاورقي

[1] سمو المعي في سوالة ص 544-529.

[2] هوي به معني عشق و خواهش و ميل دل و معشوق است.