بازگشت

عظمت حسين نزد خليفه ثاني


اعتراض او به خليفه ي دوم در همان روزهاي جواني بر سر زبانها افتاد. در يكي از روزها كه مردم در صحن مسجد مدينه به سخنان عمر گوش مي دادند ناگهان حسين (ع) را ديدند كه از ميان جمعيت برخاست و راه منبر را پيش گرفت و قهرا مردم كنجكاو شدند كه حسين (ع) چه قصدي دارد.

عمر هم كه بالاي منبر بود متوجه او شد. در گفتار خود وقفه كرد و حسين (ع) آهسته و باوقار تمام صفوف را بريد و از پله هاي منبر بالا رفت، دو پله به آخر مانده ايستاد و گفت: عمر! از منبر پدرم فرود آي و به منبر پدرت بنشين. عمر كه از پاسخ به آن حضرت درمانده بود، بي درنگ گفت: پدر من منبر نداشت كه من بر آن بنشينم بيا با هم بنشينيم. و فورا از جا برخاست و حسين (ع) را در پهلوي خود جا داد و صداي شوق و محبت مردم نسبت به او اوج گرفت. [1] .

اين رفتار حسين (ع) با عمر مدتي در افواه مردم با حلاوت تمام نقل مجالس شد، روز ديگر اين شعرش ورد زبانها گرديد كه ترجمه ي آن درج مي شود:

«در ايمان و عقيده بي باك باش و در اين راه رزم كن و پيش برو.»

مرحوم طبرسي اين ماجرا را تا آنجا كه استاد عبدالله علائلي در سمو المعني آورده، در احتجاج نقل كرده و در ذيل حديث اضافه كرده كه عمر از حسين (ع) پرسيد: چه كسي تو را به اين كار تحريك كرده؟ آيا پدرت علي بن ابيطالب وادارت كرد كه چنين كني؟

حسين (ع) فرمود: اگر پدرم امر مي كرد اطاعتش واجب بود، زيرا او هدايت كننده و من تابع


هدايت او هستم و براي او در رقاب مردم از عهد پيغمبر بيعتي هست كه جبرئيل آن را از طرف خدا آورده. انكار نمي كند آن را مگر منكر قرآن، و حق پدرم را همه با قلب معترف و در زبان خود منكر هستند. منكرين حق ما اهل بيت از رحمت خدا دور باشند! چطور با محمد رسول خدا روبه رو مي شوند؟! آري آنان با شدت عذاب و خشم در پيشگاه خدا حاضر خواهند شد.

عمر گفت: اي حسين عزيز چه كسي حق پدرت را انكار كرده؟ لعنت خدا بر او باد! مردم ما را رهبر خود قرار دادند و ما هم قبول كرديم، اگر با پدرت بيعت مي كردند اطاعت مي كرديم!

حسين (ع) فرمود: اي پسر خطاب! كدام مردم تو را امير خود قرار دادند؟ آيا غير از اين است كه ابوبكر را امير خود قرار دادي و او هم شما را - بدون دليلي از جانب پيغمبر و رضايت آل محمد - امير بر مردم گرداند؟ آيا رضايت شما نايب مناب رضايت پيغمبر بود؟ آيا رضايت اهل بيت موجب خشم پيغمبر مي شد؟ [2] .

به خدا قسم اگر مؤمنين به گفتار حق و كردار راست كمك مي كردند شما هرگز به حقوق آل محمد تجاوز نمي كرديد و بر منبر آنان نمي رفتيد تا بر آنان به نام قرآن - كه بر آنان نازل شده - حكومت كنيد. و شما نه از ظاهر آن خبر داريد و نه تأويلش را مي دانيد و فقط آن را شنيده ايد و خطاكار با درستكار در نزدتان برابر است. خدا پاداش شما را بر آنچه اهليت داريد بدهد و از اعمال ناشايست شما دقيقا سؤال بنمايد.

عمر با حالت خشم از منبر پايين آمد و در حالي كه جمعي از هواخواهانش در اطرافش بودند به در خانه ي علي (ع) رفت. پس از كسب اجازه وارد محضرش شد و گفت: يا اباالحسن! امروز چه عجائبي كه از حسين (ع) ديديم! در مسجد با صداي بلند احساسات مردم مدينه و فرومايگان را بر من تحريك مي كند.

قبل از علي (ع) امام حسن به پاسخ پرداخت و فرمود: آيا به حسين (ع) پسر پيغمبر جسارت مي كنيد؟ شما حق حكومت بر مسلمانان نداريد و نمي توانيد به دينداران، فرومايه بگوييد: به خدا سوگند شما را به اين مقام نرسانيد مگر جهل فرومايگان و لعنت خدا باد بر كسي كه فرومايگان را تحريك كند!


اين جا بود كه علي (ع) به فرزندش فرمود: آرام باش و به گفتارم گوش كن و در سخن گفتن شتاب نكن.

در اين هنگام عمر گفت: يا علي! دو فرزندت منظوري جز خلافت ندارند.

علي (ع) فرمود: پسر خطاب! نسبت اين دو پسر به پيغمبر از هدفشان بالاتر است، پس رضايت آنان را جلب كن تا نسل آنان از شما راضي باشند.

عمر گفت: جلب رضايت آنان به چه وسيله ممكن است؟

علي (ع) فرمود: رضايت آنان به اين نحو است كه شما از گناهان خود برگرديد و با توبه ي خود از معصيت بپرهيزيد.

عمر گفت: يا علي (ع)! پسران خود را تأديب كن كه بر سلاطين جسارت نكنند زيرا آنان حكماي روي زمين هستند.

علي فرمود: من اهل گناه را به جرم گناهشان تأديب مي كنم، اما كسي را كه پدرش رسول خدا و سجيه ي پاكش ادب اوست چگونه تأديب كنم؟ امكان ندارد كه اشخاصي اين چنين را ادب كنيم. پس اي پسر خطاب! رضايتشان را جلب كن.

عمر بيرون رفت و با عثمان و عبدالرحمن بن عوف روبه رو شد. عبدالرحمن پرسيد: اي اباحفص! گفتار شما طول كشيد، نتيجه چه شد؟ عمر گفت: آيا كسي حريف پسر ابي طالب و شيرزادگانش مي شود؟ سپس با عثمان سخن به دراز كشيد و عثمان لباس عمر را گرفت و او را پرت كرد. و سرانجام مردم و عبدالرحمن آنها را از هم جدا كردند. [3] .

در نقل ديگر از عبيد بن حنين از حسين بن علي عليه السلام نقل كرد كه امام مي فرمايد: «صعدت الي عمر و هو علي المنبر فقلت انزل عن منبر ابي اذهب الي منبر ابيك فقال من علمك هذا؟ قلت ما علمنيه احد قال منبر ابيك و الله منبر ابيك و الله و هل انبت علي رؤسنا الشعر الا انتم لو جعلت تأتينا و جعلت تغشانا [4] .

بالاي منبر رفتيم در حالي كه عمر در آن نشسته بود گفتيم از منبر پدر من بيا پايين و بر منبر پدرت بنشين گفت: اين كار را به تو كه ياد داده و دستور داده؟ گفتيم: كسي مرا دستور نداده عمر گفت به خدا سوگند منبر از آن پدرت مي باشد و سوگند به خدا منبر از آن پدرت مي باشد آيا در سر ما مويي روييد غير از شما (يعني شما تاج سر ما هستيد) اگر خواستي پيش ما مي آيي


و ما را با شمول عنايت فرامي گيري ابن عساكري از همان راوي «عبيد بن حنين با تفاوت مختصر نقل كرده ذيل حديث را بعد از جمله (لم يكن له منبر) چنين آورده (قال فاقعدني معه فلما ذهب بي الي منزله فقال لي اي بني من علمك هذا قلت ما علمنيه احد قال اي بني لو تأتينا و تغشانا: قال (ع) فجئت يوما و هو خال بمعاويه فرئيت ابن عمر رجع فرجعت [5] .

امام مي فرمايد: عمر مرا در كنار خود نشاند هنگامي كه مرا به منزل خود برد گفت پسرم تو را به اين عمل چه كسي تعليم نموده گفتم كسي مرا به اين عمل تعليم ننموده گفت اگر خواستي به منزل ما بيا ما را از نظريات خود بهره مند ساز. فرمود روزي به منزل عمر رفتيم با معاويه خلوت كرده بود ديدم پسر عمر برگشته و من هم برگشتم.

باز ابن عساكر به طريق ديگر از عبيد بن حنين اين روايت را آورده عوض (فاقعدني) (فاجلسني) گفته و اين جمله را اضافه كرده فجعلت «اقلب حصي بيدي» داشتم شن ها را در دستم اين ور و آن ور مي كردم (يعني با شن ها بازي مي كردم [6] .

هر چند اين روايت با سه طريق و سلسله روايت شده اما آخرين راوي كه متصل است به حسين (ع) يك نفر است به نام عبيد بن حنين و در حقيقت يك روايت است در صدر متحد المتن هستند در ذيل اختلاف مختصري دارند.


پاورقي

[1] تلخيص از سمو المعني في سمو الذات ص 305 و 431 و 433.

[2] يعني رضايت پيغمبر و اهل بيت را که مراعات نکرديد اين دو چيز را عذر قرار داديد که رضايت ما از رضايت پيغمبر کفايت مي‏کند و رضايت اهل بيت هم برخلاف ميل پيغمبر است فلذا لزومي ندارد.

[3] احتجاج طبرسي ج 2 ص 13.

[4] الاصابة لابن العسقلان ج 2 ص 15.

[5] تاريخ ابن عساکر حديث 179.

[6] تاريخ ابن عساکر ص 180.