بازگشت

فضايل حسين از منصور دوانقي


صدوق در امالي با سندهاي معتبر از سليمان بن مهران اعمش كه بين شيعي و سني در صدق حديث مرد معروفي است، روايت مي كند كه وي گويد: منصور دوانقي در تاريكي شب مرا احضار نمود. يقين كردم كه مرا در اين ساعت شب نخواسته مگر به جهت پرسش از فضايل علي (ع) و ممكن است پس از شنيدن فضايل آن بزرگوار مرا بكشد.

لذا فورا وصيتي نوشتم، غسل كردم و كفن پوشيدم، حنوط كردم و به مجلس منصور وارد شدم. گفت: نزديك من آي. نزديك رفتم تا آنكه زانوهايم به زانوي وي متصل شد. عمرو بن عبيد هم نزد او بود، همين كه او را ديدم قدري تسلي يافتم. منصور بوي حنوط را استشمام نمود و از علت آن پرسيد، گفتم: احتمال قتل مي دادم كه امير از من فضايل علي (ع) را بپرسد و بدان جهت مرا بكشد، بنابراين وصيت نوشتم و غسل كرده، كفن پوشيدم.

گويد: منصور به حالت تكيه بود وبعد از شنيدن سخنان من راست نشست و حوقله [1] گفت و پرسيد: سليمان! چقدر حديث در فضايل علي (ع) ضبط كرده اي؟ گفتم: امير! كم مي دانم. گفت: چقدر؟ گفتم: ده هزار و اندي.

منصور گفت: سليمان! به خدا سوگند من يك حديث در فضايل علي مي دانم كه با شنيدن آن همه ي احاديث را فراموش مي كني. گفتم: يا اميرالمؤمنين! حاضرم بشنوم.

گفت: در آن روزهايي كه از ترس بني اميه در شهرها فراري و متواري بودم فضايل


علي (ع) را مي گفتم و مردم به من طعام و شراب مي دادند تا آنكه وارد شهرهاي شام شدم در حاليكه يك عباي كهنه دربرداشتم و غير از آن چيزي نداشتم. از يك ناحيه صداي اذان شنيدم و به آن سوي رفتم. مسجدي ديدم و وارد شدم در حاليكه بسيار گرسنه بودم و در نظر داشتم كه از مردم غذاي شام را درخواست كنم. همين كه امام جماعت سلام نماز را گفت دو كودك وارد مسجد شدند. امام مسجد متوجه آنها گرديد و گفت: خوشا به حال شما و خوشا به آن دو نفر كه نام شما از نام آنها است. من مفهوم اين جمله را نفهميدم.

در نزد من جواني نشسته بود، گفتم: اين كودكان با شيخ چه نسبتي دارند؟ گفت: شيخ جد اين كودكان است و در اين شهر كسي كه علي (ع) را دوست داشته باشد غير از اين شيخ وجود ندارد و از اين جهت نام اين كودكان را حسن و حسين گذاشته است. او گويد با يك دنيا شادي نزد او رفتم و گفتم: ميل داري با حديثي چشم شما را روشن سازم؟ گفت: اگر چنين كاري كني من هم چشم تو را روشن مي سازم.

گفتم: پدرم از پدرش و او از جدش به من نقل كرد و گفت: پيش پيغمبر بوديم كه فاطمه (ع) گريان وارد شد (حديث گذشته را نقل كرده تا آنجا كه بحار روايت كرده و به ذيل آن اين اضافت را آورده كه) رسول اكرم حسنين (ع) را تا درب مسجد آورد و گفت: بلال به مردم اعلان كن بسوي من آيند. جارچي ها جار زدند و مردم در مسجد پيرامون رسول خدا جمع شدند.

پيغمبر بر روي پاهاي خود ايستاد و گفت: اي مردم! آيا شما را به بهترين كسان از حيث جد و جده آگاه سازم؟ همه گفتند: بلي يا رسول الله! فرمود: آن دو حسن و حسين (ع) هستند، به درستي كه جدشان محمد (ص) و جده شان خديجه دختر خويلد است.

سپس گفت: اي مردم! شما را راهنمايي كنم بر بهترين مردم از حيث پدر و مادر؟ گفتند: آري، فرمود: حسن و حسين (ع)، به درستي كه پدرشان را خدا و رسول او دوست دارند و او خدا و رسول خدا را دوست دارد.

مردم شما را راهنمايي كنم بر بهترين مردم از نظر عمو و عمه؟ گفتند: آري، فرمود: حسن و حسين (ع) عمويشان جعفر بن ابي طالب در بهشت است و با ملائكه، و عمه شان ام هاني دختر ابي طالب است. مردم! شما را آگاه سازم به بهترين مردم از حيث دايي و خاله؟ گفتند: آري،


فرمود: حسن و حسين (ع) دايي شان قاسم پسر محمد (ص) و خاله ي شان زينب دختر رسول خداست.

سپس دستش را حركت داد و فرمود: همين طور ما را خدا محشور مي گرداند. سپس گفت: خدايا! مي داني كه حسن و حسين (ع) در بهشت هستند و جده و جدشان در بهشت اند و پدر و مادرشان در بهشت هستند و عمو و عمه شان در بهشت اند و دايي و خاله شان در بهشت اند، خدايا! تو مي داني هر كه آنها را دوست بدارد در بهشت است و هر كه دشمنشان بدارد در دوزخ است.

گويد همين كه شيخ حديث را شنيد گفت: تو اهل كجايي؟ گفتم: اهل كوفه ام. گفت: عربي يا عجم؟ گفتم: از نژاد عرب هستم. گفت: شگفتا! كه تو چنين حديثي را حفظ كرده اي در حالي كه با يك عباي كهنه زندگي مي كني، فورا لباسهايش را به من داد و بر قاطر خود سوار كرد و من بعدها آن را به صد دينار فروختم و گفت: جوان چشم مرا روشن كردي، به خدا سوگند چشم تو را روشن تر مي سازم، تو را پيش يك جوان خواهم برد تا تو را شاد كند.

گويد: مرا پيش دو برادر برد، يكي امام جماعت و ديگري مؤذن بود، امام دوستدار علي (ع) و مؤذن دشمن علي (ع) بود.

همين كه به در خانه ي امام جماعت رسيديم بيرون آمد و مرا ديد، گفت: قاطر و لباسها را مي شناسم به خدا سوگند شيخ اينها را به كسي نمي بخشد مگر اينكه او خدا و رسول خدا را دوست بدارد. پس حديثي در فضايل علي (ع) بخوان. حديثي به وي گفتم (كه خلاصه آن چنين است):

فاطمه (ع) روزي به حالت گريه نزد پدر مي رود و از شماتت زنان قريش كه گفته بودند او را به مردي فقير مزوج كرده اند، شكايت مي كند. رسول خدا به دخترش دلداري مي دهد كه خداوند پدرت را اختيار كرده و او را به پيغمبري فرستاده و علي (ع) را انتخاب كرده و او را وصي قرار داده و تو را نيز به وي تزويج كرده است. او اعلم و اشجع و بردبارترين و سخي ترين مردم است و در اسلام از همگان سابق تر است. و خداوند حسن و حسين (ع) را انتخاب كرده كه پسران او هستند و سروران جوانان بهشت هستند، سپس از مقام والاي علي و حسن و حسين (ع) در روز رستاخيز بيان فرمود و گفت: علي (ع) روز قيامت در حمل كليدهاي بهشت به من كمك مي كند و پيروان او در روز رستاخيز رستگارانند.



پاورقي

[1] «حوقله» يعني: لا حول و لا قوة الا بالله.