بازگشت

سفيد پوست سياه چهره


«ابوعبداللَّه باقطاني» مي گويد: من مدّتي نويسنده «هارون معرّي بودم، كه وي از طرف حكومت عبّاسي داراي مقام و منصب، و خيلي صاحب نفوذ و قدرت بود، امّا از نظر قيافه و صورت خيلي تعجّب آميز! چرا كه تمام بدن او حتّي دست ها و پاهايش خيلي سفيد، امّا صورتش كاملاً سياه بود و بوي تعفّن و خون و چرك از چهره اش بيرون مي آمد، و هر بيننده را به خود متوجّه مي ساخت!

مدّت طولاني از كار من گذشت، و با صاحب و ارباب خود خيلي انس گرفتم، و از او خواستم كه راز خود را به من گويد، و اختلاف رنگ صورت با ساير اندام خويش را توضيح دهد، ولي او نپذيرفت و سخني در اين باره نگفت!


دوران پيري و بيماري هارون معرّي فرا رسيد و خطر مرگ او را تهديد كرد، خود را به او نزديك و نزديكتر نمودم، و دوباره از وي خواستم راز خود را فاش كند، و به او وعده دادم كه اين سرّ را پنهان دارم!

او كه نمي خواست سخني بگويد، سرانجام بدين گونه سخن آغاز كرد و گفت: «متوكّل» مرا به همراه «ابراهيم ديزج» به كربلا فرستاد، تا قبر حسين را نابود سازيم، و آب بر آن ببنديم، و به مزرعه تبديل كنيم! در طول مأموريت به استراحت پرداختم، و رسول خدا را در خواب ديدم، او به من فرمود: باديزج نباش، و آنچه را در مورد قبر حسين دستور داده اند عملي نكن! [1] من از خواب بيدار گشتم، و به دستور آن حضرت توجّه ننمودم، و مأموريت خويش را در كربلا انجام دادم بارديگر رسول خدا را در خواب ديدم، او با خشم و غضب به من گفت: مگر به تو نگفتم در مورد قبر حسينم دستور متوكل را عمل نكنيد؟ اين بگفت و سيلي به صورتم زد، و تف به چهره ام انداخت، و من از خواب بيدار گشته، و مشاهده نمودم كه به چنين روزگاري گرفتار آمده ام. [2] .


پاورقي

[1] لا تخرج مع الدّيزج و لا تفعل ما اُمِرتُمْ به في قبرالحسين.

[2] جلاءالعيون، ج 2، ص 332، بحارالانوار، ج 45، ص 395: ثم لطمني و تفل في وجهي فصار وجهي مسودّاً.