بازگشت

رياست طلبي


در واقعه كربلا سخنان گروهي از اقلّيّت سپاه خون آشام كوفه، نشانگر رياست طلبي آنان بوده است كه اينك به چند فراز استشهاد مي جوييم:


هنگامي كه ابن زياد مردم كوفه را به جنگ حسين تشويق كرد، و آنها نخست آن چنان اعلان آمادگي نكردند، وي شخصاً از ابن سعد خواست كه رياست و فرماندهي جنگ با حسين را به عهده بگيرد ولي وي قبول نكرد. ابن زياد چون قبلاً او را به رياست لشكري مأمور ساخته بود كه در «دَسْتَبي» با ديلميان به جنگد و سپس فرمانداري «ري و گرگان» را صاحب شود، به او گفت: پس حكم ما را به ما برگردان تا شخص ديگري را به اين كار مأمور سازيم. عمرسعد يك شب براي اين كار مهلت خواست....

ابن سعد به سراغ دوستان و خويشاوندان نزديك خود رفت، و با آنان به مشاوره و گفتگو نشست ولي هيچ كدام آنان اين مأموريت را مصلحت نديد، و عُمر را شديداً از پذيرش چنين مسؤوليتي برحذر داشتند. [1] .

«حمزة بن مغيرة بن شعبه» خواهرزاده ابن سعد بود، با اينكه پدر او «مغيرة» از دشمنان نامي اهل بيت است به دايي اش چنين گفت:

دايي جان! تو را به خدا كه چنين مأموريت خلاف و خطرناك را نپذير، زيرا هم گناه دارد و هم قطع رحم است. اگر دنيا و پادشاهي آن مال تو باشد، با اين فرض، دست برداشتن از همه آنها بهتر از اين است كه تو را به جرم خون حسين محاكمه نمايند! [2] .

شخص ديگري از دوستان پدرِ عُمر بنام «كامل» كه آدم عاقل و دينداري بود به وي گفت: يابن سعد! چه فكر داري؟ عمرسعد گفت: براي جنگ با حسين، فرماندهي سپاه كوفه را به من واگذار كرده اند! اين كار براي من خيلي آسان و مانند يك لقمه غذا و يا مانند نوشيدن يك جرعه آب است! اگر بخواهم او را بكشم نتيجه اش رسيدن به حكومت ري مي باشد. [3] .

كامل گفت: اف بر تو و دين تو، مي خواهي فرزند دختر پيامبر را بكشي؟! آيا از حق روگردان گشته اي؟ نمي داني به جنگ چه كسي مي روي؟ «اناللَّه و انّا اليه راجعون».

سوگند به خدا اگر تمام دنيا را به من دهند، با ز به جنگ يك نفر از امّت پيامبر برنخيزم! تو چگونه مي خواهي حسين را بكشي؟ فردا جواب پيامبر را چه خواهي گفت؟ با زهرا چگونه روبرو


خواهي شد؟ مي داني كه حسين سرور اهل بهشت است؟ و او در زمان ما به منزله پيامبر خدا است؟ و طاعت او براي ما واجب است؟ سعي كن درست فكر كني، و بدان كه قاتل حسين به مرگ زودرس گرفتار آيد. عمرسعد گفت: مرا به مرگ مي ترساني، چنانچه حسين را بكشم فرمانده هفتاد هزار مرد جنگي خواهم بود. [4] .

كامل گفت: عمرسعد! گوش كن داستان و حديث جالبي را برايت تعريف كنم كه به همراه پدرت آن را شنيدم:

«من روزي عازم شام شدم، در طول راه از قافله عقب ماندم، آب و غذايم تمام شد، براي رفع تشنگي دير راهبي را پناه گرفتم! راهب نگاهي به من كرد و گفت: چه مي خواهي؟ گفتم: تشنه ام آبم ده. او پرسيد شما از امّت پيامبري هستيد كه امّتش همديگر را براي رسيدن به رياست و دنيا مي كشند؟ گفتم: من از امّت مرحومه پيامبر خدا محمدصلي الله عليه وآله وسلم هستم. گفت: آري شما بدترين امّت ها هستيد، زيرا به عترت پيامبرتان رحم نمي كنيد، زنان و بچّه هايشان را اسير مي نمائيد، اموالش را غارت مي كنيد، زمين و زمان بر شما لعن مي كند، گويا مي بينم شخصي از نزديكان شما به فرزند پيامبر حمله مي كند و او را به شهادت مي رساند، خدا را شاهد مي گيرم من اگر آن زمان را درك كنم، جانم را فداي او مي نمايم، قاتل او كيفر بدي خواهد داشت، اين را بدان كه نصف عذاب جهنّم براي او است، اين بگفت و درب عبادتگاه را به روي من بست....

اي عمرسعد! همين جمله ها را براي پدرت سعد نيز بيان كرد بترس كه تو قاتل حسين باشي! چون اين سخن به گوش عبيداللَّه رسيد، كامل را احضار كرد، و زبان او را قطع نمود، و او پس از يكروز به شهادت رسيد. [5] .

در اين احاديث و جريانات تاريخي ملاحظه مي كنيم كه عامل جنگ با حسين براي رسيدن به رياست است و عمرسعد به همين جهت در اشعاري مي گويد: سوگند به خدا نمي دانم چه كنم؟ هر دو طرف براي من مهم است رياست گرگان و ري را رها كنم كه نهايت آرزوي من است؟ يا حسين را بكشم كه كيفر و گناه فراواني دارد؟ هر دو مهم است، ولي دنيا نقد است و انسان عاقل نقد را به نسيه نگذارد! مي گويند خدا بهشت و جهنم و عذاب و آتش دارد، اگر صحيح و درست باشد، حسين را مي كشم و به رياست و آرزويم مي رسم و سپس توبه مي كنم! و اگر واقعيّت نداشته باشد به رياست


«ري» كه بسيار عظيم و رفاه و لذّت هميشگي دارد مي رسم! [6] .



حسين روز عاشورا به عمرسعد گفت: هرچه خواهي بكن، تو هرگز به آرزويت نرسي، و فرزند زن زناكار از پسر زن زناكار به تو وعده ري و گرگان داده است، ولي به عَهدش وفا نخواهد نمود! [7] .

نمونه هاي ديگري نيز بودند كه براي رسيدن به رياست به جنگ حسين آمدند كه از جمله آنان شمربن ذي الجوشن و مسروق بن وائل و... بودند. مسروق مي گويد: من سر حسين را از تن جدا نموده،و به پيش ابن زياد مي برم، و از او براي خويش مقام و منصب مي طلبم. [8] .


پاورقي

[1] طبري، ج 6، ص 219: فلم يکن يستشير احداً الّا نهاه.

[2] کامل ابن اثير، ج 4، ص 52: انشدک يا خالي ان تسير الي الحسين فتأثم و تقطع رحمک، فواللَّه لان تخرج من دنياک و مالک و سلطان الارض لوکان لک، خير من ان تلقي اللَّه بدم الحسين.

[3] وانّما قتله عندي و اهل بيته کاکلة آکل او کشربة ماءٍ و اذا قتلة خرجت الي ملک الرّي.

[4] افبا لموت تخوّفني و انّي اذا فرغت من قتله اکون اميراً علي سبعين الف حارس و اتولّي ملک‏الّري.

[5] بحارالانوار، ج 44، ص 306 تا 308.

[6] نفس المهموم، ص 116:



فواللَّه ما ادري و انّي لحائر

افکّر في امري علي خطرين



اأترک ملک الرّيّ و الريّ منيتي

ام راجع مأثو ما بقتل حسين



الا انّما الدّنيا بخير معجّل

و ما عاقل باع الوجود بدين



يقولون انّ اللَّه خالق جنّة

و نار و تعذيب و غلّ يدين



فان صدقوا فيما يقولون فانّني

اتوب الي اللَّه من سببين



و ان کذبوا فزنا بري عظيمة

و ملک عقيم دائم الحجلين.

[7] بحارالانوار، ج 45، ص 10: تزعم ان يوليّک دعيّ بن الدّعيّ بلاد الرّيّ و جرجان و اللَّه لا تتهنّأ بذلک ابداً....

[8] کامل، ج 4، ص 66: اُصيب رأس الحسين فاصيب به منزلة عند ابن زياد.