بازگشت

نفرين امام حسين


«مالك بن حوزه» اسب سوار زبردست و تيرانداز توانا بود كه در برابر آتش افروخته باز ماند، و مشاهده كرد كه گروهي از همراهان او به خندق افتاده و هلاك شدند! لذا گفت: حسين كجاست؟ سه بار اين سخن را تكرار كرد، آخرالامر گفت: يا حسين! بر تو باد آتش ابدي!

اين سخن كه دل حسين را سوزناكتر كرد! دست به دعا برداشت و عرض كرد: اي خدا او را در آتش اين جهان بسوزان!

در حالي كه صدها گوش اين سخن را مي شنيدند، و چشم ها ناظر اين صحنه بودند، اسب ابن حوزه به چرخش درآمد كه از اين سوي خندق به آن سو بتازد، در اين هنگام ابن حوزه به آتش افتاد و در دم بسوخت!

«مسروق بن وائل» كه مصمّم بود سر حسين را از تن جدا كند، و به نزد ابن زياد ببرد، چون اثر نفرين امام حسين را ديد گفت: من مي خواستم بدين وسيله مقام و منصبي از عبيداللَّه كسب كنم،


ولي با چشم خود ديدم كه اين اهل بيت چه مقامي در پيش خدا دارند، لذا از جنگ منصرف گشته و ديگر با آنان نبرد نمي كنم! [1] .

در اين حال امام فرمود: اسب مرا بياوريد، آنگاه سوار بر ذوالجناح با صداي دلنشين و بلند كه همه مي شنيدند اعلان كرد: اي جماعت! آرام باشيد، در قتل من شتاب نكنيد، بگذاريد سخناني بگويم كه وظيفه دارم آنها را به شما برسانم، آنگاه خود شما تصميم گيريد، خواه بپذيريد و يا نپذيريد:

زينب و سكينه و رباب و ساير مخدّرات، چون سخنان امام را شنيدند صيحه كشيدند و صدا به ناله و زاري بلند كردند، اما ابوالفضل و علي اكبر به امر امام آنان را آرام ساختند، و حسين به ياد خيرخواهي ابن عبّاس افتاد كه گفته بود: حسين جان! اگر خود تصميم به كوفه داري، خاندان و اهل بيت را با خود مبر، مي ترسم جلو چشم آنان تو را شهيد كنند!

فرزند زهرا پس از حمد و ثنا فرمود: به خود آييد و ببينيد من كيستم؟ آيا سزاوار است شما مرا بكشيد؟ شخصيّت و حيثيت مرا پايمال كنيد؟ مگر من فرزند رسول خدا و علي مرتضي و فاطمه زهرا نيستم؟ نمي دانيد كه عموهاي من حمزه سيدالشهداء و جعفر طيّار هستند؟ مگر به شما قول پيامبر نرسيده كه حسن و حسين سروران اهل بهشت مي باشند؟ اگر در اين سخن ترديد داريد، مي توانيد از صحابه پيامبر تحقيق كنيد.

آيا من كسي از شما كشته ام كه مرا مي كشيد؟ يا مالي را از شما برده ام؟ و يا شخصي را مجروح نموده ام كه مرا قصاص مي كنيد؟ اي اهل كوفه! مگر شما به من نامه ننوشتيد كه به شهر شما بيايم؟ اي شبث بن ربعي! و اي حجّار بن ابجر! و اي قيس بن اشعث و... مگر شما در نامه هايتان ننوشته بوديد كه باغها و بوستان ما سبز و خرّم گشته، و لشكر آماده در اختيار شما است؟ اگر امروز پشيمان شده ايد، من به جاي امن برمي گردم.

قيس بن اشعث گفت: اي حسين! حاضر نيستي به حُكم پسر عموهاي خود (بني اميّه) بيائي؟ بدانكه آنان كاري بر خلاف ميل تو نخواهند كرد.

امام حسين ديد كه سخن او در آنان تأثير ندارد، فرمود: سوگند به خدا هرگز دست ذلّت و بيعت به يزيد نخواهم داد، و مانند بردگان فرار نخواهم كرد، هان بدانيد كه من حرفهايم را گفتم و


عذر خود را بيان داشتم، و پناه مي برم به خدا از شما متكبراني كه به روز رستاخير ايمان نداريد. [2] .

فرزند شجاع اميرالمؤمنين امام حسين بعد از اتمام حجّت داد زد: عمربن سعد كجا است، او را بياوريد... ابن سعد با كراهت حاضر شد، حضرت خطاب به او فرمود: اي پسرسعد! مرا مي كشي كه به رياست سرزمين ري و گرگان برسي؟ خيال مي كني ابن زياد ناپاك به تعهد خود عمل خواهد كرد؟ سوگند به خدا به اين آرزو نخواهي رسيد، و بعد از من روزگار تو سياه خواهد شد، گويا مي بينم كه سر بريده تو بر بالاي چوبه دار، مورد هدف تيرهاي بچه هاي كوفه قرار مي گيرد!

ابن سعد چون اين سخنان را بشنيد به خشم و غضب آمد و گفت: اي سپاه! در انتظار چه چيز مي باشيد با تهاجم عمومي كار حسين را يكسره كنيد، هان! آنان لقمه اي بيش نيستند. [3] و خود نخستين تير را به سوي امام حسين هدف گرفت و گفت: شاهد باشيد كه اولين تير را من خود انداختم! [4] و سپس حمله عمومي شروع شد و بيش از پنجاه نفر از سپاه امام حسين در همان حمله به شهادت رسيده، و بقيّه نيز كم و بيش مجروح شدند... [5] .


پاورقي

[1] کامل ابن اثير، ج 4، ص 66: فلمّا رأي ما صنع اللَّه با بن حوزة بدعاء الحسين رجع و قال: لقد رأيت من اهل هذا البيت شيئا لا اقاتلهم ابدا.

[2] کامل، ج 4، ص 61 به بعد، تاريخ طبري، ج 6، ص 228 و 229.

[3] بحارالانوار، ج 45، ص 10: ما تنتظرون به؟ احملوا باجمعکم انّما هي اُکلة واحدة....

[4] کامل، ج 4، ص 65، موسوعة کلمات امام حسين، ص 432.

[5] بحارالانوار، ج 45، ص 12: قتل في هذه الحملة خمسون رجلا. فما بقي من اصحاب الحسين الا اصابه من سهامهم.