بازگشت

تاسوعا و يورش سپاه ابن سعد


شمربن ذي الجوشن نخستين شخصي بود كه پس از سخنراني ابن زياد در مسجدجامع كوفه، براي جنگ با حسين بن علي عليه السلام اعلان آمادگي كرد، و در رأس چهار هزار نفر، روز چهارم محرم وارد كربلا شد، [1] ولي وي براي جاسوسي و كارهاي ديگر بين كوفه و كربلا در رفت و آمد بود، و هنگامي كه نامه آشتي جويانه عمرسعد به ابن زياد رسيد، و او قبول كرد كه با حسين بن علي وارد مصالحه شود، شمر نظر او را عوض كرد، و شهادت حسين را فراهم ساخت...

هنگامي كه پسر ذي الجوشن با فرمان جنگ به كربلا آمد، و نامه عبيداللَّه را براي عمر سعد قرائت كرد: او گفت: اين كار به تو مربوط نيست، خداوند روي تو را سياه گرداند، من يقين دارم كه تو با تملّق نظر ابن زياد را عوض كرده اي، و او را از پذيرفتن پيشنهاد من مانع شده اي، تو كاري را كه نزديك به صلح بود تباه ساخته و به فساد كشاندي! سوگند به خدا حسين زير بار ذلّت نمي رود، ا وفرزند شجاع و نفوذناپذير پدرش علي بن ابي طالب است... [2] .


شمر گفت: اين حرفها را رها كن، حالا بگو ببينم چه تصميم مي گيري؟ جنگ يا صلح؟ عمرسعد گفت: من آماده نبرد هستم، تو امير پيادگان باش، و من خود فرماندهي كل را در دست دارم عمرسعد براي اينكه چهره مذهبي به خود گيرد، و با ماسك تزوير و دينداري در برابر حسين حركت كند، نماز عصر را به جاي آورد، و بلافاصله بعد از آن فرمان حمله را صادر كرد و گفت: اي سپاه! بر مركب هاي خود سوار گرديد و به سوي حسين حركت كنيد، بر شما باد بهشت برين! [3] .

زينب دختر اميرالمؤمنين با نگراني تمام ناظر صحنه بود، ناگاه صداي حمله وحشت انگيز دشمن را احساس كرد، و به سراغ برادرش حسين آمد، مشاهده كرد او در جلو خيمه نشسته، و دست بر زانو گذاشته است...

ندا كرد: برادر! مگر صداي دشمن را نمي شنوي؟ حسين پيش از جواب سؤال زينب به او گفت: خواهرم زينب! هم اكنون در خواب جدّم رسول خدا و پدرم عليّ مرتضي، و مادرم فاطمه زهرا، و برادرم حسن مجتبي را ديدم، رسول خدا به من فرمود: پسرم حسين! زود به سوي ما مي آيي! زينب چون اين سخن را شنيد با دست به صورت خود زد و گفت: واي بر من! سيدالشهداء خواهرش را دلداري داده و فرمود: آرام باش، صيحه نزن، دشمن را شاد مكن، [4] آنگاه برادرش عبّاس را فراخواند و با عبارتي بسيار معني دار و بزرگ فرمود:

برادرم عباس! جان من به قربانت! سوار مركب شو، و برو به سوي اين قوم، ببين چه مي خواهند، و به چه منظوري مي آيند؟ [5] .

ابوالفضل به همراه بيست نفر پيغام امام حسين را به عمرسعد رسانيد، او در جواب گفت: يا بيعت با يزيد، يا آماده نبرد خونين!

عبّاس گفت: تحمّل كنيد، تا پيام شما را به برادرم حسين برسانم...

پرچمدار كربلا پيام دشمن را به سالار شهيدان ابلاغ كرد، او در جواب گفت: برادرم ابوالفضل! دوباره به سپاه كوفه مراجعه كن، تا بلكه همين امشب را از آنان مهلت بگيري، و ما مشغول نماز و راز و نياز با خدا باشيم، زيرا خداوند مي داند كه من نماز و قرائت قرآن و دعا را دوست دارم... [6] .



پاورقي

[1] در بحث «عبيداللَّه و اعزام سپاه» گذشت.

[2] مالک؟ ويلک قبّح اللَّه ما جئت به، و اللَّه انّي لاظنّک انت ثَنَيْتَهُ ان يقبل ما کنت کتبت اليه به، افسدت علينا امراً کنّا رجونا ان يصلح، و اللَّه لا يستسلم الحسين ابداً، و اللَّه انّ نفس ابيه لبين جنبيه (کامل، ج 4، ص 56).

[3] ثمّ ان عمربن سعد نادي بعد صلاة العصر: يا خيل اللَّه! ارکبي و بالجنّة ابشري!.

[4] موسوعة کلمات حسين، ص 391: يا اخيّه! مهلا مهلا، اسکتي و لا تصيحي، فيشمت القوم بنا.

[5] طبري، ج 4، ص 223، کامل، ج 4، ص 56، مقتل خوارزمي، ج 1، ص 249: يا عبّاس! ارکب بنفسي انت يا اخي.

[6] ارجع اليهم فان استطعت ان تؤخرهم الي غدوة لعلّنا نُصلّي لربّنا هذه اللّيلة و ندعوه و نستغفره فهو يعلم انّي کنت احبّ الصلوة له و تلاوة کتابه و کثرة الدعاء و الاستغفار...