بازگشت

روياروي ستم


در دل شبي عميق به ژرفاي ابديت و به گستره ي ناشناخته ها، در آن هنگام كه تيرگي به رنگ پلاسي قيرگون گسترش مي يافت، و چهره ي هستي را مي پوشانيد و در آرامشي سرگردان كننده و خوابي دلهره آور و بيم ناك مي انداخت، ناله اي برآمد و به دنبال آن ناله هايي ديگر، پي درپي در آغاز كند و سپس حمله اي تند. ناله هايي چون ناله هاي يك زخمي، گويي خونين و زخم دار است، روي هم گرد آمد و فريادي ناگهاني يا ناگهاني فريادي را شكل داد، و به صورت مقطع و گاه گاه پخش گرديد و لحني رو به نابودي را پديد آورد، گويي لحن يك محتضر، يا آهنگ نابودي رو به زوال در دهانه ي گورها است.

حسين به بي كران ها گوش فراداد، و گوش خود را بدان سو گرفت گويي مي پرسد: چيست؟ قلبش به پرواز درآمده از گوش او پيشي مي گيرد، ليكن ناله ها درهم آميخت لذا هر دو گوش خود را به همه ي جهات گردانيد، و قلبش پروازكنان به چپ و راست پريد. ليكن در منطق پژواك پيوسته مي گفت: اي واي! و گويي پيوسته او مي گفت: چيست؟ آه ها به هم آميخت و مبهم شد... ناگهان از جاي خود پريد و براي آگاه شدن، از پرستشگاه بيرون شتافت، در حالي كه تكرار مي كرد:

امشب شبي است، و آن واي گفتني است واي گفتني سخت،

و سيل به وسيله ي گروه سركش ستمگر به راه افتاد.

واي بر ستم و ستمگران، «ظلم ظلمات است در روز رستاخيز»!

از پرستشگاه فراز آمد، و سرش را بالا گرفت، ديد كه مردم همچون توده هاي ابر به هم پيوسته بر روي هم توده شده اند و مي گويند: آيا در هر روز يكي قرباني و خوني ريخته مي شود؟ آيا در هر روز جگرهايي پاره پاره و اندام هايي قطعه قطعه مي گردد؟


خبر رسيده است كه از شب ها پيش خون حجر بن عدي با چند نفر از يارانش را ريخته اند، و آنان همگي از چهره هاي درخشان كوفه بودند كه فرياد دادخواهي سر داده بودند.

حسين گفت: پروردگارا چه مي شنوم! حجر كشته شود و ما هيچ كاري نكنيم؟ اي زندگي از من دور شو و روي گردان، و اي دنياي گناهكاران ذوب شو و فرو برو!

سپيده دم بانگ نماز برداشت، لذا به سوي مسجد راه خود را كج كردند و صف هايي بستند، و پيش از آن كه از مسجد بيرون بيايند با تشكيل دايره ها گرد هم آمدند و به سخن پرداختند. سپس شخصي از مردم كوفه برخاسته گفت:

مردم! شما در اين جا در مدينه بازماندگان از ياران پيامبر هستيد، همه ي انظار در هر جايي به شما دوخته شده است، و قصد پاكسازي اجتماع از پليدي ها به سايه هاي شما برمي گردد.

شما همان انصار هستيد، نبوت در ميان شما رشد كرد، و بال و پرهاي ريز و درشتش درآمد، و سرانجام شاهيني شد و بر فراز همه جا به پرواز درآمد، و اندام كبوترها را به لرزه انداخت، شب پرندگان براي پنهان شدن در سوراخ ها فرود آمدند. اكنون شاهين به آشيانه اش بازگشته است، و خوابي عميق آن را فراگرفته است، لذا كبوترها شاهين شده و بوف ها در همه جا پخش گرديده اند. بي گمان مدينه همان شاهين نبوت است، بدين شاهين فرياد بزنيد تا به پرواز درآيد و جغدها را بار ديگر به لرزه درآورد، و براي هميشه به خاك مالد.

شما پاسداران وحي، و پشتيبانان حريم رسالت در برابر دشمنان هستيد. هش داريد كه اجتماع به جاهليت خود پرستانه ي پيشين بازگشته است، ليكن با پوششي ديگر كه بر تن كرده است، و اي كاش تنها همين بود، بلكه جاهليت همه ي امت ها و قبيله هاي ديگر را هم به جاهليت پيش از اسلام خود پيوند زده است.

نيك بنگريد! توجه كنيد! محمد (ص) به دشمني با ملوكيت و مالكيت ها برانگيخته شد، اما اكنون ما مي خواهيم به پست ترين شكل هاي آن برگرديم. محمد (ص) ضرورت جلوگيري از طغيان ثروتمندان را آموزش داده است، وگرنه همه ي نيروها را در اختيار مي گرفتند. محمد (ص) آزادي فردي را عطا كرده، و حق حيات را به همه كس داده براي


اين كه هر گونه خواستند در چارچوب مصالح اجتماعي همگاني، و در چارچوب هاي اخلاق مكتبي و وجدان فراگير انساني، از آن حق بهره مند شوند. اما اينك ما در حالت بردگي اجتماعي زشتي به سر مي بريم، تا آن جا كه عده اي كار را به نهايت رسانيده حق حيات را از دستان ما بيرون برده اند، و هرگاه ميل شان اقتضا كرد، به اندازه ي ناچيزي از زندگي سخت شوربختانه بر ما منت گذارند، و چنان زندگي پستي را به ما ببخشند كه، به خدا قسم، مرگ بسي بهتر از آن مي باشد.

يكباره افراد قبيله ي كنده از درون جمعيت فرياد برآوردند يا لثارات حجر! (هان برخيزيد براي گرفتن انتقام حجر!) و گوينده ي كوفي با شوري آتشين به سخن چنين ادامه داد: فرياد انتقام جويانه ي آنان قتل حجر بن عدي كندي را به ياد من انداخت، و كيست كه از اين فاجعه آگاه نباشد؟ از مردان بزرگ و با فضل به شمار مي رفت. از ياران پيامبر بود، و شگفت انگيزترين قهرماني ها را، در فتح شام همراه با ابوعبيده، از خود نشان داد. از سرگذشت او يكي اين است كه چون معاويه، مغيرة بن شعبه را در سال چهل و يك به فرمانداري كوفه برگماشت، او را فراخوانده به وي سفارش كرد كه به علي دشنام دهد و به بدگويي او بپردازد، از ياران علي عيب جويي كند و آنان را از خود دور سازد، و از پيروان عثمان ستايش كند و آنان را به خود نزديك گرداند و به سخن شان گوش فرادهد. مغيره هفت سال و چند ماه براي معاويه بر كوفه فرمان راند، و يك لحظه هم از بدگويي به علي، و رحمت خواستن براي عثمان و پاك دانستن ياران و خون خواهانش فروگذاري نكرد.

و هر گاه حجر مي شنيد مي گفت بلكه اين شما هستيد كه خدايتان لعنت و مذمت كرده است... سپس برخاسته گفت: «كونوا قوامين بالقسط شهداء الله»، و من گواهي مي دهم كه آن كس را كه شما مذمت مي كنيد از همه برتر بود... بي گمان اين سياست معاويه گوياي خوب درك نكردن درون توده ها، و نفوذ نكردن در قلب آنان است، همين بي سياستي باعث شد كه نهفته هاي درون آشكار و خشم توده ها چون جهنمي برافروخته شود، و كاخ دولت را به آتش كشد و به بدترين شيوه اي نابود كند، چنان كه هر جان سرشار از كينه هاي كهنه و دفن شده را برانگيزد تا با توطئه ها جوش سينه ي خود را فرونشاند. آري سياست او حماقت بود اگر چه هدف هايي هم داشت.


الف- تشفي قلب، و تأكيد بر تبليغات ضد علي در شام و ديگر جاهاي زير فرمانروايي خود كه پيش تر گفته و پخش كرده بود.

ب- پراكندن عقيده ي نادرستي كه با گذشت روزگار در ميان مردم درباره ي قهرمان جاويد اسلام علي و فرزندانش بارور شود، تا بدان وسيله راه را بر آنان، اگر خواستند عليه او قيام مهمي كنند، ببندد و جو را عليه آنان زهراگين سازد. و پوشيده نيست كه انديشه ها و باورها تنها با تلقين و تكرار و بارها گفتن پديد مي آيند.

ج- برانگيختن ياران علي به سركشي و فتنه گري عليه مسؤولان دولتي و دولت، تا بهانه اي براي محكوم كردن و دستگيري آنان يكي بعد از ديگري به دست آورد. چنان كه درباره ي حجر بن عدي و گروه بسياري در جاهاي مختلف اتفاق افتاد.

ليكن، به رغم اين كه مي خواست بدين هدف ها برسد، سياست شتاب زده ي كور انتقام جويانه اي بود كه بر هدف آشتي ملي ضروري براي آن روزگار، براي ايجاد پيوندي درست و مخلصانه ميان ملت و دولت، چيرگي يافت.

مغيره، اجرا كننده ي گوش به فرماني بود كه آزادي عمل افراد را از ميان برداشت. «و همين كه در سال 51 مرد، كوفه و بصره يكجا زير فرمان زياد پسر سميه درآمد. وي بر منبر فراز شده از عثمان و يارانش يادكرد و به ستايش آنان پرداخت، و بر كشندگانش لعنت فرستاد. لذا حجر برخاسته همان چيزي را به او گفت كه به مغيره مي گفت. زياد به بصره بازگشت، و عمرو بن حريث را جانشين خود كرد، و به او گزارش دادند كه حجر شيعيان علي را پيرامون خود گرد آورده ضمن ابراز ناراحتي از اوضاع از معاويه و كارش بيزاري جسته اند، پس به كوفه رفت و خطبه ي نماز جمعه را خواند و آن را به درازا كشانيد و نماز را به تأخير انداخت. حجر فرياد زد: الصلاة! و او به خطبه ادامه داد. بازگفت: الصلاة، و باز هم خطبه را ادامه داد. همين كه حجر بيم ناك از دست رفتن نماز شد به سوي زياد تاخت و مردم هم به سويش تاختند. و زياد را مجبور كردند كه پايين بيايد و با مردم نماز بخواند. سپس گزارش آن را براي معاويه نوشت. معاويه به او نوشت: او را به زنجير بكش و به نزد من بفرست... زياد هم حجر را گرفت و به زندان انداخت، سپس به نزد معاويه فرستاد. همين كه بر او درآمد سلام كرد.

معاويه گفت: به خدا سوگند نه از تو درمي گذرم و نه درخواست گذشت از تو دارم، او


را بيرون ببريد و گردنش را بزنيد... حجر به مأمورانش گفت: بگذاريد دو ركعت نماز بخوانم!

گفتند: بخوان... دو ركعت نماز سريع خواند، آن گاه گفت: اگر جز آن چه در دل دارم گمان نمي برديد دوست داشتم آن را طولاني كنم، و اگر در نمازهاي گذشته ام خيري نبوده در اين دو ركعت هم نخواهد بود. سپس به خانواده اش كه به آن جا آمده بودند گفت:

نه زنجير آهنين را از من بازكنيد، و نه خونم را بشوييد، زيرا من فردا با آن ها بر روي جاده (صراط) با معاويه رويارو مي شوم.

سپس ياران او را يكي پس از ديگري گرفت: و عمر بن حمق و رفاعة بن شداد و كسان بي شمار ديگري را كشت.

هان اي سبط محمد (ص)! دين محمد تو را ندا مي دهد، و قرآن محمد تو را برمي انگيزد، به اقدام مي خواند، به اقدام سريع، زه كشيده به كمان بازنمي گردد، و در صبر و شكيبايي دستگيره اي نمانده است، كار از كار گذشته است، و چنان پخته شده است كه خود به خود مي ريزد. [1] .

يكباره خواهر حجر بن عدي با اين شعار به شيون پرداخت:

برتر برو در آسمان اي ماه روشن؛ شايد ببيني حجر را در حال رفتن

او مي رود در نزد ابن هند فاجر؛ از بهر قتلش، گويد اين را شخص حاضر

پس از حجر جباران به كام دل رسند؛ و در كاخ خورنق و سدير به خوشي روزگار بگذرانند

همه ي سرزمين و شهرها به دستش افتد؛ گويي هيچ روزي باران بر او نباريده است

هان اي حجر، اي حجر بني عدي؛ به سلامت و شادماني دست يافتي

از چيزي برايت مي ترسم كه عدي را به هلاكت رسانيد، و پيرمردي در دمشق كه غرشي دارد.

اي كاش حجر به مرگي آسان مرده بود؛ و مانند شتر او را نحر نمي كردند


اگر او هلاك شد همه رهبران مردم؛ سرنوشت و سرانجام شان از اين جهان رفتن است

و به دنبال او قيس بن فهدان، سرشار از اندوه كسي كه همه ي خويشان يا پسرانش را از دست داده، برخاست و گفت:

اي حجر! اي داراي خير و اجر و پاداش؛ اي با فضيلت، نام دار برتري ها

زندگي تو در هنگام زيستن براي ما عزت بود، و مرگت كمرشكن مي باشد

اي اندهان بي پايان، و اي سوز هميشگي سينه از كشتن حجر

نزديك است كه از تأسف فرياد بي تابي سر دهم، و از ناشكيبايي بر حجر بميرم دو چشم حسين سرشار از اشك شد، و آهسته به خود گفت: اگر پيماني پيش از اين نبسته بودم مردم را به جنبش وامي داشتم، و بر ستمگران مي شوريدم تا خدا ميان من و آنان حكم كند كه خدا بهترين داور است.

و در همان هنگام كه در آن انجمن نشسته هنوز پراكنده نشده بودند، پيك نامه هايي براي حسين و عبدالله بن عباس آورد. اين يك زودتر مهر را از نامه برداشت. ناگهان ديد نامه ي زياد است «كه درباره ي حجر و يارانش عذرخواهي كرده بود؛ لذا همچنان كه دستانش مي لرزيد نامه را انداخت و گفت: دروغ است! دروغ! سپس چنين گزارش داد: وقتي من در بصره بودم مردم يك تكبير براي من گفتند: سپس تكبير دوم و سوم را سر دادند. سپس زياد بر من درآمده گفت:

از من فرمان مي بري تا مردم را با تو به اصلاح درآورم؟ گفتم: چگونه؟

پس گفت: بفرست فلان كس و فلان از بزرگان بيايند و گردن شان را بزن، آن گاه بر اوضاع مسلط مي شوي. و لذا دانستم با حجر و يارانش همان گونه رفتار كرده است كه به من سفارش كرد.

فرماندار مدينه در آن روزها مروان بن حكم بود. خبر به اطلاع او رسيد. لذا نامه اي به معاويه نوشته به او گزارش داد كه افرادي از مردم عراق بر حسين وارد شده در نزد او ماندگار شده اند و با او رفت و آمد دارند... لذا معاويه به حسين نوشت:

«اما بعد درباره ي تو چيزهايي به اطلاع من رسيده كه سزاوار آن نيستي، اگر گزارش درست باشد گمان مي كنم آن ها را با بي ميلي فروگذاشته اي پس بايد از اين كار دست برداري، به خدا قسم هركس با خدا عهد و پيمان بست شايسته است آن را به سر رساند، و از همه كس


شايسته تر براي وفاداري كسي است كه با او بيعت كرده است، آن هم كسي مانند تو، با بزرگواري و شرافت و جايگاه والايي كه خدا به تو داده است. و اگر چيزي را كه به من گزارش داده اند نادرست باشد، تو از همه ي مردم براي آن عادل تر هستي. پس به خود اندرز بده، و به پيمان خدايي وفادار باش، زيرا هرگاه مرا نشناختي من هم تو را نمي شناسم، و هرگاه به من نيرنگ بزني من هم به تو نيرنگ مي زنم، از ايجاد شكاف و اختلاف در ميان اين امت پرواگير، و از اين كه آنان را دچار آشوب كني بپرهيز. مردم را شناخته و آزموده اي، پس به خودت و دينت و امت محمد (ص) بنگر، و مبادا كم خردان نادان تو را به كاري سبك برانگيزند.»

نامه ي معاويه بر حسين - كه بازي ريشخندآميز و فاجعه انگيز حكومت را مي نگرد - اثر آتش را در خاشاك داشت. پس بي درنگ نامه ي جاويدان خود را در پاسخ معاويه نوشت؛ كيفر خواست اتهامي بسيار مهمي براي مقامات بالا، و فهرستي آماري از جنايات وحشت گسترانه اي (تروريستي) كه انجام داده بود، و افزون بر اين ها، واكنشي تند و هشداري ملي به شمار مي رفت. نوشت:

«اما بعد، نامه ات رسيد، يادآوري كرده بودي كه درباره ي من چيزهايي به تو گزارش داده اند كه از آن ها بيزاري، و من در نظر تو سزاوار چيزهاي ديگري هستم، و به نيكي ها راهنمايي نمي كند و بدان ها موفق نمي گرداند جز خداي متعال.

و اما آن چه گفته اي كه درباره ي من به تو رسيده، بدان كه چاپلوسان و سخن چينان، و تفرقه اندازان در ميان جمعيت مردم به تو گزارش داده اند، نه با تو سر جنگ دارم و نه مخالفتي كرده ام، اگر چه هميشه از خدا بيم ناك بوده ام كه چرا در برابر تو دست از آن ها برداشته ام، و چرا از انجام وظيفه در برابر تو و وابستگان ستمگرت كوتاهي ورزيده ام... آيا تو قاتل حجر بن عدي كندي و ياران اهل نماز و عبادت او نيستي، و آنان كساني بودند كه به ستمگري اعتراض داشتند و بدعت ها را زشت و ناروا مي شمردند، و امر به معروف و نهي از منكر مي كردند، و در راه خدا از هيچ سرزنش گري نمي ترسيدند، آن گاه تو پس از سوگندهاي سخت و تعهدات مؤكدي كه بدانان دادي، با گستاخي در برابر خدا و بي ارزش داشتن پيمانش، آنان را با ستم و تجاوزكاري كشتي؟ آيا تو قاتل عمرو بن حمق، از ياران


رسول خدا و آن بنده صالح خدا نيستي كه عبادت او را فرسوده و نزار و زردرنگ ساخته بود؟ و پس از آن كه به او امان داده بودي و عهدها بسته بودي كه اگر بزهاي كوهي هم آن ها را مي شنيدند از سر كوه ها فرود مي آمدند! آيا تو زياد را بر مردم مسلط نساخته اي كه آنان را مي كشد و دست ها و پاهايشان را مي برد، و در چشمان شان ميل مي كشد و بر تنه ي نخل به صليب مي كشد، و گويي نه تو از اين امت هستي و نه آنان از تو؟ آيا تو قاتل حضرمي نيستي كه زياد به او نوشت كه او بر دين علي است؟ و دين علي همان دين پسر عمويش نيست؟ همان كسي كه تو را در اين جايي كه هستي نشانيد، و اگر او نبود، شرف تو و پدرانت هنوز دچار دشواري هاي كوچ زمستانه و تابستانه مانده بود؟

در ميان سخنانت گفته اي: به خودت و دينت و به امت محمد (ص) بنگر، و از ايجاد شكاف در ميان اين امت و دچار كردن آنان در آشوب بپرهيز. و من فتنه و آشوبي بزرگ تر از سرپرستي تو بر اين امت بر ايشان نمي بينم، و در نگريستن و ملاحظه ي خودم و دينم و براي امت محمد (ص) چيزي بزرگ تر و برتر از جهاد كردن با تو نمي دانم؛ اگر چنين كردم كاري است براي نزديك شدن به خدا، و اگر نكردم براي دينم از خدا آمرزش مي خواهم، و توفيق او را براي ارشاد به وظيفه ام درخواست مي كنم.

و در ميان سخانت گفته اي: اگر تو را انكار كردم مرا انكار مي كني و اگر به تو نيرنگ زدم به من نيرنگ مي زني. هر نيرنگي به نظرت رسيد بزن، اميدوارم نيرنگ تو زياني به من نرساند، و براي هيچ كس زيان بخش تر از آن براي خودت نباشد، زيرا تو بر ناداني خودت سوار شده اي، و بر پيمان شكني آزمند گرديده اي، به جانم سوگند به هيچ شرطي وفا نكرده اي، و از آن جا كه آن افراد را پس از صلح و سوگندها و عهد و پيمان ها، بي آن كه جنگيده يا كسي را كشته باشند، كشتي، پيمانت را شكسته اي. و اين كار را تنها بدان جهت انجام داده اي كه برتري ما را ياد كرده و حق ما را بزرگ داشته اند. آنان را از ترس چيزي كشتي كه شايد اگر آنان را نكشته بودي پيش از آن چيز بميري، يا پيش از آن امر آنان بميرند.

معاويه بشارت باد تو را به قصاص، و يقين داشته باش به حساب، و بدان كه خداي را كارنامه اي است كه هيچ كوچك و بزرگي را از به شمار درآوردن فروگذار نمي كند. خداوند فراموش كار نيست كه از تو براي دستگيري از روي ظن و كشتن اولياي او را به تهمت، و


تبعيد دوستانش را از خانه به غربت، انتقام نگيرد. ترا جز اين نمي بينم مگر اين كه خودت را خسارت زده كرده اي، دينت را به ويراني افكنده اي، به مردم خيانت ورزيده اي، امانتداري را تباه ساخته اي، و به گفتار كم خرد نادان گوش فراداده اي، و پارساي پرواپيشه را ترسانيده اي، والسلام.»

اين نامه سزاوار آن بود كه وجدان آنان را كه در مقام فرمانروايي هستند تكان دهد، و از ژرفاي گم راهي به درآورد، و براي سياست خون ريزي آنان حدي بگذارد، يا دست كم از شيوه هاي تجاوزكاري و ستمگري بكاهد. پيوند فرمانروا با مردم بايد پيوند عاطفي و اخلاص باشد، و همين كه به پيوند سودجويي خالص درآمد زشت ترين شكل دزدي و غصب كردن را به خود مي گيرد.

مي دانيم كه برشمردن اشتباهات براي اشتباه كار، از جهت رواني او را به اصلاح اشتباهات وادار مي كند، مگر اين كه پايه ي كار خود را بر انحراف گذاشته باشد، مانند كسي كه تشنه ي خون است، ددمنشي در درونش نهفته است، و از روان كردن جوي خون و خون ريزي احساس لذت مي كند، و با تكرار و بيش تر انجام دادنش مستي پنهاني او را فرامي گيرد؛ و نيز مگر كسي كه خودپرستي در وجودش پايدار شده، اشتباه را در او به صورت صفت نفساني ثابتي درآورده است، و آن قصد داشتن به اشتباه مي باشد، و چنين كسي به محض گرايش به فراهم ساختن شهوات درون و بيش تر كردن خود بزرگ بيني، قصد اشتباه مي كند و به جرم و جنايتي دست مي زند.

و اين چيزي است كه عملا در پيرامونيان معاويه انجام گرفته است. نامه هيچ اثري جز تعبيري كه تاريخ با رساترين كلمات آن را گفته است، بر معاويه نگذاشت: همين كه معاويه نامه را خواند گفت:

«در جانش كينه اي نهفته داشته كه آن را درنيافته بودم.

يزيد گفت: اميرالمؤنين، پاسخي به او بده كه او را كوچك كند، و بدترين چيزي را كه پدرش انجام مي داده در نامه يادآوري كن...

محمد پسر عمرو بن عاص داخل شد، معاويه به او گفت:

نامه اي را كه حسين نوشته است ديده اي؟


پرسيد: چه نوشته است؟ نامه را برايش خواند. گفت: چرا پاسخي به آن نمي دهي كه او را كوچك كند؟ يزيد گفت:

ديدي اميرالمؤمنين، نظر او هم مانند نظر من است؟ معاويه خنديد و گفت:

اما يزيد هم نظر تو را به من داد.

محمد گفت: درست نظر داده است.

معاويه گفت: هر دو اشتباه مي كنيد. آيا نظري مي دهيد كه اگر من بخواهم از علي عيب جويي كنم، نتوانم چيزي به زبان بياورم؟ و هر گاه خواستم عيبي براي كسي بگويم كه مردم آن را نمي دانند هيچ توجهي بدان نشده است، و مردم چيزي از آن عيب را در او نمي بينند و آن را دروغ مي دانند. و تقريبا از حسين هم نمي توانم عيبي بگيرم، به خدا هيچ جاي عيبي در او نمي بينم؛ به نظرم رسيد كه نامه ي تهديد آميزي برايش بنويسم، سپس چنين ديدم كه اين كار را هم نكنم.»

از اين پس ديگر حسين كاري نتوانسته انجام دهد جز اين كه بخش بسياري از جهان پرستشگاهي را كه در آن به عبادت و شب زنده داري مشغول است، بر جهان مردم مشرف گرداند، همان جهاني كه از مجموعه ي زندگان لب ريز است، و از تجاوزكاري و ستم موج مي زند، براي اين كه تا آن جا كه در توان دارد به اصلاح آن بپردازد، و تا آن جا كه مي تواند از سركشي قدرت ها بر اجتماع و افراد بكاهد.

چنين به نظر مي رسد كه قدرت حاكمه، در هر جايي، شيوه ي عمل منحرفي براي خود در پيش گرفته است، تا آن جا كه بتواند به دنبال تصرف قدرت، بدون مقيد بودن به قانوني يا نظامي، است، در نتيجه حقوق افراد ناتوان را به طور كامل پايمال، و در نتيجه افراد را ناچار مي كند كه براي پاسداري از حقوق خود، يا دفع ستم و ذلت از خويش، از وسايل قهرآميز استفاده كنند، چنان كه اخيرا ناچار به زنده كردن وسايل معمول پيش از رشد حكومت نظامي و متوسل شدن به آن گرديدند، مانند چيزي كه آن را «حلف الفضول» يا پيمان جوان مردان مي ناميدند، و آن گوياي دسته بندي افراد يا جمعيت ها به منظور يك عمل خير يا پشتيباني از ناتوان مي باشد. و طبيعي است كه چنين وسايلي در محيطي غير از محيط حكومت نظامي ضرورت پيدا مي كند، ليكن نياز پيدا كردن به آن وسيله در چنان محيطي يعني اين كه خود حكومت خطري عليه امنيت و حقوق اجتماعي گرديده


است.

ميان حسين و وليد بن عتبه - كه در آن روز فرماندار مدينه بود - بر سر مالي ستيزه اي درگرفت، و چون قدرت در دست وليد بود مي خواست حق او را پايمال كند، لذا حسين گفت:

«به خدا سوگند مي خورم كه حق مرا مي دهي، وگرنه شمشيرم را برمي گيرم، و آن گاه در مسجد رسول خدا مي ايستم و مردم را به تشكيل «حلف الفضول» دعوت مي كنم!»

عبدالله بن زبير كه نزد وليد بود گفت: من نيز به خدا سوگند مي خورم كه اگر بدان دعوت كرد، شمشيرم را برداشته كنار او مي ايستم تا حق او داده شود يا همگي در راه آن بميريم... چون خبر به مسور بن مخرمه ي زهري رسيد، او هم چنين سخني گفت، و هنگامي كه به اطلاع عبدالرحمان بن عثمان تيمي رسيد او نيز همان را يادكرد... چنان كه پيدا است اختلاف به نزد معاويه برده شد و وليد عليه حسين از او فريادرسي خواست، معاويه در كار دخالت كرد، و طبيعي بود كه به جانب وليد تمايل دارد.

لذا حسين به معاويه گفت: يكي از سه چيزي را كه مي گويم انتخاب كن؛ يا حق مرا از من خريداري كن، يا آن را به من بازگردان، يا پسر عمر يا پسر زبير را ميان من و خودت داور ساز، وگرنه حالت چهارم ميان ما صيلم [2] است.


معاويه گفت: آن چيست؟

گفت: حلف الفضول را فرياد مي زنم...

سپس برخاسته خشمگين بيرون رفت. در راه به عبدالله بن زبير برخورد و او را از جريان باخبر كرد. عبدالله گفت: به خدا اگر بدان فرياد بزني من خوابيده باشم مي نشينم، اگر نشسته باشم مي ايستم، و اگر ايستاده باشم به راه مي افتم، يا اگر راه بروم مي دوم، و آن گاه روانم را با روانت به حركت درمي آورم يا اين كه حقت را به تو بدهد! چون گزارش به معاويه رسيد گفت: نيازي به صيلم نداريم. سپس به دنبال حسين فرستاده گفت: بفرست مالت را مشخص كن، آن را از تو خريداريم.

حلف الفضول، در واقع گوياي يك انقلاب اعتراض آميز به شمار مي رفت كه نه برانگيخته مي شد، و نه دچار اشتباه مي گرديد، هميشه زنده و هميشه تازه، ملت به هر اندازه مي خواست آن را رها مي كرد و به هر اندازه مي خواست نگاه مي داشت، مصلحت اجتماعي آن را با يك ارزيابي سنجيده، درهم مي پيچيد يا باز مي كند.

حق تلاش كرد كه نقطه اي در جسم باطل يافته در آن متمركز شود...

و چيزي نگذشت كه گسترش يافت و شاخه زد و راه گسترش باطل را بر او بست...

اندك اندك نزار و لاغر شد، و زندگي به تنگ آمده آن را بيرون افكند...

از اين روي در بيابان عدم به جست وجوي وجود خويش مي باشد، و درياي مواج سرابي است كه وجود را ياري نمي رساند.

در اقيانوس شور چشمه ي آب شيريني مي جوشد و محيط مناسبي براي پرورش مرواريدها مي شود...

اقيانوس از مرواريدهايش تشويق شده مي خواهد سرشت خود را براي مانند آن


بفشارد...

ليكن درد زاييدن به درازا مي كشد، و سپس يكباره شني مي زايد، و بار ديگر از روي جهاني از نمك تلخ پرده برمي دارد...

در تخته ي سياهي نقطه اي روشنايي افتاده است...

پرتو آن پخش مي شود، و سياهي پيرامون، طبيعت روشن آن را آشكارتر مي كند، و درخشندگي و خوبي گرد آمده در وجودش را بهتر نشان مي دهد...

و سياهي، همين كه به خشم آمده و در آشكار كردن سرشت خود مبالغه مي كند، مي خواهد بر اختر نور در گستره ي پرتوافشاني افزوده گردد...

و همچنان كه پيش مي رفت مي گفت: «من» با تيغ شعاع و خارهاي روشني نور مي پراكنم، اما سنجش پيش از بيرون آمدن از زبانش مي ميرد...

و در گوش زندگي جز سخني كه اختر نور گفته است نمي افتد، و زندگي آن سخن را به تاريخ مي رساند، و جاودانگي وجدان پيوسته آن را تكرار مي كند...



پاورقي

[1] همه‏ي اين‏ها ضرب‏المثل‏هايي است کنايه از رسيدن وقت عمل و حتي گذشتن وقت آن. (مترجم)

[2] صيلم در اصل به معناي شمشير است، سپس کنايه از گرفتن به زور و مقابله‏ي با عنف گرديد. و اين حلف‏الفضول وسيله‏ي داد ستاندن از ستمگر است، و آن ميراث جاوارمانده از نيکي‏هاي پيش از اسلام مي‏باشد که ادامه يافت... مي‏تواند امروز با اعتصاب عمومي به معناي مثبت آن که همراه با مقاومت است، برابري کند، نه اعتصاب منفي که دست کشيدن از کار به تنهايي است.

معناي مثبت روا، به درجه‏ي نافرماني سرکشانه‏ي ويرانگري نمي‏رسد، يا شايد بتوان آن را چيزي گفت که ما «القبقبه» مي‏ناميم، و در عربي اصيل «القعقعة بالسنان اوالأسنان» يعني با نيزه يا دندان سروصدا درآوردن. پيش از دهه‏ي چهل (ميلادي) من آن را در برابر واژه‏ي Sabotage (سابوتاژ) زنده کردم. آن هم از کلمه‏ي Sabot يعني قبقاب (دم‏پايي چوبي يا صندل اصل که از برخورد با زمين صداي تق تق از آن بلند مي‏شود) گرفته شده است. و کارگران در آغاز تمدن صنعتي به هنگام کار کردن، دم‏پايي چوبي به پا مي‏کردند، همين که به علتي ناراحت شده مي‏خواستند تلافي کنند، دست از کار مي‏کشيدند و با آن دم‏پايي‏ها بر ابزارهاي کارخانه يا چيزهاي ساخته شده مي‏کوبيدند براي آن‏که آن‏ها را خراب کنند.