بازگشت

شيدايي و سوزش قلب


در خانه اي نزديك به كوفه، نخستين همايش سياسي وحشت گستري [1] برگزار شد، و يك ئوطئه ي خونين گسترده را طرح ريزي كرد. برگزار كنندگان سه نفر فدايي از خوارج بودند. نبرد نهروان، كه فاجعه هاي تلخي از خود به جاي گذاشت، تأثير شديدي بر وجود همگي افراد خوارج باقي گذاشته، زير فشار عطش شديد انتقام جويي، به گرد آمدن در اين جا و آن جا دست زدند، و در هر جايي پشت سر هم انجمن كردند. هيچ خانه اي نبود كه دچار مصيبت قتلي نشده باشد، و چشم ها پيوسته چون دهانه ي مشك اشك مي ريخت و دانه هاي اشك همچون رشته ي از هم گسسته ي مرواريد در هر سو پراكنده بود، و اين اشك هاي سرازير شده جاي آن را داشت كه چون آويزه هاي پراكنده به هم بپيوندد.

عبدالرحمان بن ملجم از جوانان هواپرست، و عاشق پيشه اي دلداده بود كه با قطام دختر شجنه از طايفه تيم الرباب ديدار كرد، اين ديدار در شامگاه يكي از شب هاي صحرا بود كه آرامش زيبايي و زيبايي آرامش، با آواي زنگ كاروان ها در هم آميخته بود. شبي بود كه گويي از خواب برخاسته يا از بيهشي بازگشته است. چراننده اي در تيرگي ابديت، يا فروغ روشنايي برآمده با پرتو اميدي از دست رفته.

و قطام دختري بود كه سرشت زيبايي سخت شيفته ي او بود، شگفتي هاي حسن و نيكي و نشانه هاي كمال هنر در سراسر اندام او اعجاز مي كرد، چون شكوفه اي نمي نمود كه تازه از غنچه سر بيرون كرده است، يا همانند فتنه اي زنده و مواج كه صحرا تيرگي خود را بر آن پوشانيده باشد، در عين تركيب سادگي و بساطتي داشت، و در عين پيچيدگي


روشن و آشكار مي نمود... هرگونه برايش پيش بيايد مي خراميد و به ناز قدم برمي داشت، و در هر گام تصويري افسون گرانه، و عطري از عشق در محيط مي پراكند، و فرايد دلداده اي سرگردان را بلند مي كرد.

زيبايي، در نكو رويان و در هر چيزي، خواسته ي طبيعت براي نشان دادن ذوق هنري آن مي باشد، و نيز براي آن است كه بگويد سرانجام واكنش هستي به جهان هستي به هنر مي رسد و بر آن متمركز مي شود، و ماندگاري وجود تنها بر اراده ي هنري استوار است و بس.

پس طبيعت بي زبان با اراده ي هنري خويش سخت مي كوشد تا به هنر بي زبان و خاموشي برسد كه روح طبيعت بي جان است، و زندگي يا طبيعت از هنر خاموش آغاز مي كند، تا به هنر زنده اي برسد كه آن نيز روح زندگي است، و طبيعت انساني از هنر زنده آغاز مي كند، تا در نهايت خود به هنر آگاه و زنده اي برسد كه همان آرمان والا است.

انديشه ي روح و جاودانگي به همين هنر آگاهانه گرايش پيدا مي كند، حتي الله در اديان نيز انديشه ي هنر مطلق است. و هستي به خواست هنر به جنبش در مي آيد، تا با اين گرايش جذب كننده به شوق دست يابد. و سخن پيامبر كه «خدا آدم را به صورت خود آفريد» نيز اشاره به همين حقيقت است، زيرا بزرگ ترين بخش وجودي انسان از زيبايي هنر آگاهي، يا هنر قصد تشكيل شده است، چون حركت طبيعت هنري، از يك حركت ناآگاه به يك قصد و آگاهي در حركت تحول مي يابد... اين حديث از زبان ابن ابي عتيق در يكي از شامگاهان طائف بيرون آمد. در آوازخانه ي نضير نشسته بود، عمر بن ابي ربيعه و ثريا، و گروه بزرگي از دوستداران زندگي پوچ رؤيايي، و از جمله ابن ملجم، نيز در آن جا بودند.

عمر در گفت و گويي كه با او داشت گفت: گويي ترا مي بينم - ابن ابي عتيق - كه سرشار از شيدايي و جهاني از عشق باشي، و در وصف تو اين شعر را كه گفته ام اشتباه نكرده ام، آيا ترك او گويم؟ در حالي كه تو او را برايم آراسته اي، تو مانند شيطان براي انسان هستي.

و با اشاره كردن به ثريا قهقهه اي سر داد.

ابن عتيق گفت: نبايد ترا سرزنش كرد، زيرا «خدا زيبا است و زيبايي را دوست دارد.» به قصد هنر از افسون آن سبكسري كرده، مست از موج كف بر شن هاي ساحل با هم


كارزار مي كنيم، و شايد ثرياي تو بزرگ ترين موج كف سرگردان در ساحل هنر افسون شده باشد.

ثريا گفت: پس در اين صورت من در خيال تو - ابن ابي عتيق - جزئي از هدف نهايي هستي در واكنش هميشگي آن هستم، زيرا من جزئي از فتنه انگيزي ذاتي هنر مي باشم... و با گفتن اين سخن خيره در ابن ابي ربيعه نگريست.

عمر گفت: چه مي گويي؟ تو، به خدا، همه ي فتنه انگيزي هنر هستي، اگر اين فتنه انگيزي تو را در قلب من جاي مي داد، و بدون شك تو همه ي هدف هستي مي باشي، اگر هستي را هدفي باشد.

ثريا شرمگينانه خنديد، خنده اي بود گوياي سرمستي او و نشان داد كه «زنان آوازه خوان از ستايش مست غرور مي شوند. و كمي بيش نگذشت كه گفت:

اگر من تو را صدا بزنم «واعمراه» تو چه مي گويي؟

گويي اين سخن او را سرمست كرده يكباره شروع كرد مانند اذان گويي با صداي كشيده و با فرياد گفت:

«مي گويم، مي گويم: لبيكاه، لبيكاه، لبيكاه.»

در نخستين ديدار ميان عبدالرحمان و قطام، داستان شب طائف در خيال او گذشت، و به شيريني رؤيا در دل احساس كرد كه كاش قطام همان احساس را با او داشت كه ثريا با عمر!

قطام نيز همان احساس را داشت، و همان رؤيا را در احساسات خود مي پرورانيد، در نتيجه عشق در ميان شان به هم رسيده، دلدادگي به قلب هر دو راه يافته، و شيدايي هر دو را به هم پيچيد، و سرگشتگي و آتش شيفتگي قلب هر دو را مشتعل ساخته بود. قلب زن مركز دايره بود و قلب آن مرد خطي كه گرد آن مي چرخيد، و نمي دانست از كجا آغاز كرده يا به كجا پايان مي يابد، قلب زن هميشه از ثوابت است، و بي نياز از فريفتاري، و كم تر مي شود كه بي نياز از احساس باصفا باشد، و بسيار كم پيش مي آيد كه از چشم نرگس او محبت بريزد، ليكن هميشه ناخوشايندي و كينه از آن مي بارد.

بارها به ديدار يكديگر نايل آمدند، و بارها آرزو مي كردند كه زندگي را ديداري بيهشانه مي گذرانيدند و بيداري را براي هميشه گم مي كردند، يا ديدار عاشقانه هر دو را


پيش از فنا شدن، در بي كران هاي فنا بيندازد.

در كنار پرتگاه تپه اي كه خاطره ي نخستين و انجامين مستي عشق شان را برايشان نگاه داشته بود، به رؤيا فرورفتند، و تنها هنگامي به هوش آمدند كه فرياد و بانگ خبر مرگ نبرد نهروان برخاست و اعلام كرد كه همه ي پيران و بيش تر جوانان در كام مرگ فرورفتند، و امواج مصيبت بر همه ي خانه ها فراز آمد، و همه ي عرصه ها حتي دشت ها را هم فروگرفت. لذا آن زن لرزان با بانگ مرگ، همچون ني هاي گودال كناره هاي رودخانه ها و پيچ هاي آن، در خود خم شد، و چشمانش از اشك هاي چون تگرگ ريزان گرديد، و خشم انتقام جويانه ي ابن ملجم به آهنگ اشك هاي خون رنگش به جوش آمد، و تحت تأثير خشم انتقام جوي خروشان و آتش كين خواهي توفنده، سوگندي سهمگين ياد كرد كه انتقام خود و او را بگيرد تا خاطرشان تشفي، و چشمان هر دو روشن گردد!

سرشت جبروت و قدرت مرد حاضر نشد كه جز در فضاي نگاه زن خود را پيش از آن چه هست نشان دهد، و طبيعت فريبايي زن نيز جز در فضاي نگاه مرد از تظاهر به گزافه كاري سرباز زد؛ گويي هر دو نفر، پس از يك خودكشي طولاني، توافق كردند كه زن به جبروت مرد تن دردهد، و آن را با فرورفتن در مخاطرات بزرگ بخواهد، و مرد تسليم فريبايي زن شده، آن را در مستي ها و سستي رؤياها، و آرامشي كه به نرمي خود را در فضاي نفس مي كشاند، بپذيرد.

در خانه اي نه چندان دور از كوفه، زنان و مردان مصيبت زده شتافتند، و با الهام از فاجعه ي خون رنگي كه اعصاب شان را به حركت درآورده بود، و با مشت هاي گره كرده و آسمان كوبي كه آرزو داشت گلوي گرفته و بغض فروخورده ي آنان را بگشايد، به آذرخش افكندن و چون تندر غريدن پرداختند.

خريت بن راشد ناجي برپا خاسته چنين برايشان سخن راني كرد:

«بسي سنگين و دشوار است بر ما، به خدا سوگند، كشته شدن برادران نيك ما، و ماندن ما پس از آنان براي چيست؟ آيا چشم به راه مانده ايد تا سپاه علي دسته دسته و گروه گروه شما را بربايد؟ جز مرگ از سوي آنان چيزي در انتظار شما نيست، مرگي خوار سازنده و پست! هان به پاخيزيد و در ميانه ي ميدان بميرد، و نه در ميانه ي خانه ها!»


ناگهان قطري بن فجاءة از جاي جست و برايشان چنين سرود:

«در حالي كه قلب قهرمانان از ترس پراكنده مي شد، بدو گفتم واي بر تو اي زن رعايت مرا نخواهي كرد، اگر تو يك روز ماندگاري را از اجلي درخواست كني هرگز از تو فرمان نخواهد برد، پس پايداري در ميدان مرگ، پايداري! زيرا دست يافتن به جاودانگي در توان نخواهد بود، لباس ماندگاري لباس ارجمندي و عزتي نيست كه از تن خوار ترسو كنده شود، راه مرگ مقصد هر زنده اي است، فراخوان مرگ همه ي مردم روي زمين را فراخوان است، و هر كس جوان مرگ نشود به خستگي و پيري مي افتد، و مرگ او را به جدا شدن وادار مي كند، هيچ مردي را خيري در آن چنان زندگي نيست، اگر از كالاي بي ارزش اين جهان به شمار رود.»

سپس فروة بن نوفل اشجعي برخاسته گفت:

«هان گوش فراداريد، علي تصميم گرفته از نبرد نهروان نمونه اي خوفناك بسازد، و آن را در برابر چشمان دشمنش نگاه دارد، و در نتيجه توانش را ببرد، و قلبش را پر از ترس كند، و اعصابش را دچار تنش گرداند، و سرانجام ضربت كوبنده ي خود را بر ما وارد سازد.»

علي - در حالي كه براي جنگيدن با دشمن خود آماده مي شد - سخت نياز بدان داشت كه خود را جباري لرزاننده نشان دهد كه هراسي همانند نبرد جمل را در ذهن ها بكارد، و جان دشمنش را از بيم و ترسي چون آن سرشار سازد، چنان كه مي خواست اطمينان به نفس را به سپاه سست شده ي خود نيز بازگرداند، و در حالي كه مي خواست به سوي ماجراجويي بزرگ و قاطعي روي نهد بدين اطمينان به نفس نيازمند بود.

علي تنها هنگامي آن ضربت قاطع را در نهروان بر ما فرود آورد كه همه ي تلاش خود را براي بازگشت به چنان جنگي، يا بازگشت به شركت با او در پيكار با دشمنش، به كار برد، و جلو ما را باز گذاشت تا ما سهل بن حنيف را كه همه پيشينه ي او را مي دانيد و با جايگاه او ناآشنا نيستيد، گرفتيم، در آن هنگام راه را به روي تجربه ي خود بازديد، و به خدا سوگند ياد مي كنم كه در اين كار معذور بود.

نمي خواهم با اين گفته شما را از نبرد با او سست كنم، بلكه براي حفظ خون هاي


خودمان مي گويم، و علي «هميشه در نزد ما در شك و شبهه بوده است»... و اينك من كناره مي گيرم.

يكباره خريت با سر برافراشته، و چشمان از حدقه بيرون آمده و با فرياد تندرآسا، و دستان بلند كرده گفت:

آيا به نفاق و كفر دعوت مي كني؟ از جاي خود فراتر رفتي و ترسيدي و خون پاكان را هدر دادي. بدان كه مرگي ذليلانه دچارتان شود اگر به پا نخيزيد! و اينك من به پا خاسته و به حركت درآمده ام!

و به دنبال آن جوانان، به ويژه، به شور درآمدند، و ديوانه وار پاسخ دادند، به مرگي ذليلانه دچار مي شويم اگر برنخيزيم و انتقام نگيريم!... و جمعيت با كناره گيري فروه ي اشجعي در شهر زور، و قيام خريت ناجي در اهواز سپس در اسياف پراكنده شد.

ليكن جوانان با يكديگر انجمن كردند و پي درپي گرد آمدند، و به برنامه ريزي و نقشه كشي براي توطئه انتقامي پرداختند، زيرا چون نمي توانستند آشكارا عمل كنند، به نقشه هاي پنهاني و ترور روي آوردند.

از همه ي جوانان پر شورتر عبدالرحمان بن ملجم بود كه به انگيزه ي عشق به جوش آمده بود، و براي خشنودي قلب معبودش عمل مي كرد، او خود را به مخاطره مي افكند هر چه باداباد.

آيا با اين كار رضايت محبوب عزادار براي پدر و برادرش را به دست نمي آورد؟ آيا به زودي معشوقه اش با تپش و لرزش قلبش او را تشييع نمي كند؟

آيا با چنين كاري خاطره ي زنده اي را كه لبخند عشقي گريان، و خواست محبتي اندوهگين در ميان آن به حركت درآمده است، حفظ نخواهد كرد؟

در احساس ابن ملجم همين رضايت براي او بس و بلكه بسيار هم بود، به ويژه كه كشتن علي را كابين قلب و عشق و تن آن زن ساخته، هر خطري كه راه بر او بندد، و هر مانعي در برابرش پيش بيايد، ناچار خود را به خطر خواهد افكند، او هيچ انديشه اي در سرش نمي آيد و چيزي نمي بيند مگر عروس رؤياهايش كه به او تبريك مي گويد و با نگاه تشويق و ترسانيدن بدو مي نگرد.

آيا هم اكنون با دو احساس درگير با هم نبود كه با وي وداع كرد؟ اينك آن زن است كه


شادان زير فشار آتش انتقام و خشم او را گذاشت به راه افتد، سپس هنوز قدم برنداشته بود كه عشقش در گوشه و كنارهاي روح آن زن طغيان كرد و برانگيخته و با شيفتگي او را به سوي خود مي كشد، و به شدت او را در آغوش مي فشرد.

آن زن در ميان دو عاطفه سنگين گرفتار است، اگر اقدام كند برايش مي ترسد، و اگر اقدام نكند هم براي او مي ترسد. در حيرتي بيدار كه هرگز به خواب نمي رود دست و پا مي زند، و جانش از مستي عربده مي كشد. گاه با سخاوتمندي لبخندي بر لبانش مي درخشد، و گاه بخل ورزيده لبخندش در موجي از اندوهي تيره گم مي شود. ليكن تاب نمي آورد و در ميان عواطف متضاد خود درمي ماند، لذا در حالي كه پلك هايش زير انبوه اشك روي هم افتاده است، بدو خيره مي شود و آهسته به او مي گويد:

«او را غافل گير كن، اگر موفق شدي دل مرا و خود را خنك كرده اي، و زندگي با من گوارايت، و اگر كشته شدي پاداش الهي از اين جهان و پيرايه ها، و پيرايه هاي مردمش بسي بهتر است»... و سرانجام عزمش براي انتقام گرفتن پايدار شده است.

ابن ملجم به سوي حطيم در مكه كه دوستانش منتظر او بودند به راه افتاد، و همچنان كه مي رفت چيزي جز پژواك هاي ترسناك نمي شنيد، به راست و چپ مي نگريست و چيزي نمي ديد، ليگن گاه سراسيمه در جاي خود مي ايستاد، و گاه سرگردان و شادمان راه او را مانند گويي به خود مي كشيد، زير فشار آن چه در جانش مي جوشيد مانند جاده كوبيده اي شده بود و به پيرامون خود هيچ توجهي نداشت، تنها صداي جانش در گوش هاي او مي نشست، و فرياد اندوهگين يا رشكين آن را در خلأ مي شنيد.

به ياران و هم فكرانش رسيده با آنان نشست و درباره وضع مردم به گفت وگو پرداختند، و بر سرپرستان و كارگزاران مردم ايراد گرفتند، نهروانيان را به ياد آوردند و برايشان دل سوختند، و گفتند: پس از آنان مي خواهيم براي چه بمانيم. برادران ما كه مردم را به پرستش پروردگارشان فرامي خواندند، و در راه خدا از سرزنش كسي نمي ترسيدند، اگر جان هاي خود را (به خدا) بفروشيم و سرهايمان در برابر كشتن آنان ببازيم، هم مردم را از آنان آسوده داشته ايم و هم انتقام خون برادران مان را گرفته ايم.

ابن مجلم - در حالي كه قطام در خيالش با لبخند و تبريك گفتن جلوه گر مي شد - گفت:


من براي از ميان برداشتن علي بن ابي طالب شما را بسنده ام.

برك بن عبدالله گفت: من هم شر معاويه پسر ابي سفيان را از سرتان بسنده مي كنم.

عمرو بن بكر گفت: من نيز شر عمرو بن عاص را... و بر اين پيمان خدا را گواه گرفتند كه: هيچ يك از ما شخصي را كه به گردن گرفته بكشد رها نكند تا او را بكشد يا به خاطر آن كشته شود.

پس از اين كه ابن ملجم از برابر چشمان قطام ناپديد شد، رشكي احساس كرد، و چيزي نگذشت كه حسرتي نفوذ كرده در دلش با رشك درآميخت، نخست به صورت امواجي سركش، و بي درنگ فواره زن و خروشان. يكباره به سوي راهي كه رفته بود بيرون شتافت بدان اميد كه او را دريابد، ليكن ايستاد زيرا از گرد او هم اثري نيافت. در همان جا ايستاده به راه چشم دوخت و لب ها را ميان دندان ها فشرد، و تپش قلبش را با دستي گرفت، و اشك هاي ريزان را با دستي ديگر پاك كرد، تا اين كه شب فرارسيد و گويي با تيرگي خود لباس سياه بر تنش پوشانيده است.

مدتي بعد شنيد كه عبدالرحمان به كوفه آمده است. از كاري كه در آينده بايد انجام دهد برايش هراسان شد، از اين روي شخصي به نام وردان از خويشان خود را، با او همراه ساخت، بدان اميد كه اگر شكار انجام گرفت و شكارچي محبوبش رست، او تاوان و پيش مرگ شود.

چيزي نگذشت كه ابن ملجم با ياران خود در كوفه ديدار كرد، و كار خود را از آنان پنهان داشت. سپس به نزد شبيب بن بجره رفته به او گفت: «خواستار شرف دنيا و آخرت هستي؟

گفت: شرف دنيا و آخرت چيست؟

- كشتن علي ابن ابي طالب.

- مادرت به عزايت بنشيند. تصميمي بس شگفت و ناشدني گرفته اي! چگونه مي تواني؟

- در مسجد برايش كمين مي كنم، هنگامي كه براي نماز صبح آمد بر او مي تازيم و او را مي كشيم، اگر رستيم جان خود را شفا بخشيده ايم و انتقام خون هايمان را گرفته ايم، و اگر كشته شديم پاداش الهي از جهان و هر چه در آن است بهتر است.


- واي بر تو! اگر جز علي هر كس ديگر بود برايم بسيار آسان بود، آزمايش علي را در راه اسلام و پيشينه اش با پيامبر (ص) را به خوبي شناخته ام، در خود نمي يابم كه خود را به كشتن او خشنود كنم.

- نمي داني كه بندگان صالح خدا را او در نهروان كشته است؟

- آري مي دانم... درخواستش را پذيرفت. سه نفري به نزد قطام كه در مسجد اعظم معتكف بود، رفتند. پارچه ي حريري خواست و ميان شان را با آن بست، و شمشيرهايشان را گرفت. آنان در برابر رواقي كه علي از آن بيرون مي آمد نشستند...

محمد بن حنيفه مي گويد: آن شب من در مسجد اعظم در ميان بسياري از مردم مصر نماز مي خواندم. آنان پيوسته در قيام و ركوع و سجود بودند، از آغاز تا پايان شب دچار خستگي نمي شدند، ناگهان علي براي نماز صبح آمده بانگ مي زد: مردم، الصلاة، الصلاة. يك مرتبه چشمم به درخشش چيزي افتاد و شنيدم كه كسي فرياد زد: علي، حكومت از آن خدا است، نه از آن تو و يارانت! شمشيري را ديدم و شمشير دومي را سپس فرياد علي را شنيدم كه مي گفت: اين مرد از دست تان فرار نكند. مردم از همه طرف به سويش دويدند و او را گرفتندو به نزد علي بردند، علي گفت:

اگر مردم يك تن در برابر يك تن، و اگر ماندم نظرم را درباره اش اعلام مي كنم....

سپس به خويشانش نگريسته بدانان گفت:

«فرزندان عبدالمطلب، مبادا شما را ببينم كه در خون مسلمانان فرورفته بگوييد: اميرالمؤمنين كشته شد، اميرالمؤمنين كشته شد، هش داريد جز كشنده ام نبايد كشته شود. حسن نيك بنگر، اگر من از اين شمشير او مردم، در برابر تنها يك ضربت شمشير به او بزن، مبادا او را مثله كني، زيرا از رسول خدا (ص) شنيدم كه مي گويد: «شما را از مثله كردن بر حذر مي دارم اگر چه نسبت به سگ هار باشد...» [2] .


و چون نزديك شدن مرگ را احساس كرد حسن و حسين را نزديك خود خوانده بدانان گفت:

«شما دو تن را به پروا داري خدا سفارش مي كنم، و بدان كه به دنبال اين جهان نرويد، اگر چه به دنبال تان بيايد، و براي چيزي كه از شما گرفته شده است گريه نكنيد، حق بگوييد، و با يتيم مهرباني كنيد، به فرياد اندوهگين حسرت زده برسيد، و براي روز بازپسين كارسازي كنيد، و دشمن ستمگر و ياور ستم رسيده باشيد، به فرمان هاي كتاب (خدا) رفتار كنيد، و در راه خدا از سرزنش كسي نترسيد...»

سپس به محمد بن حنيفه نگريسته گفت: آن چه را به برادرانت سفارش كردم در سينه نگاه داشتي؟ گفت: آري، گفت: تو را هم به بزرگداشت اين دو برادرت سفارش مي كنم، حق آنان بر گردن تو بسي بزرگ است، از فرمان شان پيروي كن و هيچ كاري بي دستورشان انجام مده. سپس گفت: شما دو نفر را به رعايت او سفارش مي كنم زيرا نيمه ي وجود شما و پسر پدر شما است، و خوب دانسته ايد كه پدرتان او را دوست مي داشته است...

سپس سخني جز «لا اله الا الله» بر زبان نياورد، تا اين كه قبض روح شد.

اي كاش آن گاه كه خارجه فداي عمرو شد، هر بشر كه خواسته بود فداي علي مي گرديد!

علي در درياي پيكار اسلامي فرورفت، و بدان چه مردان دست يافتند دست نيافت، و در ميدان اين پيكار روزگارش در حالي به سر رسيد كه والاترين مرد به شمار مي رفت.

و گويي با پيكار خود پيكار اسلامي را به كمال رسانيد، زيرا پيامبر به پيكار با شرك برخاست و علي با نفاق.

پيامبر در نبرد نهايي پيروز گرديد، و علي نيز در نبرد نهايي پاك سازي به پيروزي دست يافت.

در هر چشمي تو روشنايي آن هستي، و در هر نسلي تو بر چكاد والايش نشسته اي!

حق خواست نماد خود را به جهان مردم بنماياند، پس علي را عرضه داشت.

و انسانيت والا خواست كه در كران زندگان خود را درخشان نشان دهد، لذا علي را نشان داد.


و آسمان خواست كه او را به طبقات خاك تيره تسليم نكند، از اين روي علي را سرشار در چشم حق به عنوان شهيد برگزيد!

اشك ها از چشم حسن روان گرديد، و قلب حسين يكباره آتش گرفت و فروريخت، زنگ لحظه اي به صدا درآمد كه قهرمان درگذشت.

اشك ها از چشم حسين فرونباريدند، زيرا علي را كه با اشك تشييع نمي كنند.

چه بي گمان بزرگداشت قهرمان چيزي جز قربان كردني در يك قهرماني، و يك قهرماني در قربان كردن نيست!

حسين براي علي گريست، اما نه با اشك بلكه با خوني به جاودانگي تاريخ!

تاج اندوهي بر سر حسين نشست، اما تاجي از گل غار كه نشانگر شكوهي است جاويدان... جد و مادر و پدرش را با رشته اي درخشان از نور به هم پيوسته است.

و شعار او بود به هر جا رفت و هرگونه شتافت...

و تاج چنان بود كه گويي جايي براي گل سرخي نيز در آن خالي است...

و ديري نپاييد كه وجود خود او همان گل سرخي شد كه بر تاج نشست...

و آن تاج بزرگ گل غار خاطره اي شگفت انگيز در وجدان هستي شد!

حسين در اندوهي جان گداز فرورفت، و ابياتي از مرثيه ي ابوالاسود دوئلي را به زبان آورد:

چون به چهره ي ابوالحسين روي كني، بدري را مي بيني كه بينندگان از ديدنش به شگفتي دچار مي گردند؛

قريش در هر جايگاهي بوده نيك دريافته است، كه بي گمان تو در تبار و در دين از همه ي آنان برگزيده تري!

سپس زير لب به خود گفت: چرا؟ چرا مي گويد «ابوالحسين»؟

بدون شك ابوالأسود به من پيام داده است، پيام به من...

و مرا سزا است كه به پيامش پاسخ دهم!



پاورقي

[1] وحشت گستري برابر نهاده‏ي تروريسم است.

[2] اين وصيت و آن چه بعد از اين وصيت از اميرالمؤمنين گزارش شده، روايت ديگري از وصيت 47 نهج‏البلاغه (در بخش نامه‏ها) است که نويسنده منبع آن را ذکر نکرده است، ليکن در کتاب مقتل اميرالمؤمنين حديث 32 ص 48، همين روايت آمده است.