بازگشت

منظره ها


از روز تولد تا روزي كه مردم از هر سو دسته دسته بدان جا شتافتند، هفته اي درسخشان و روشن گذشت؛ گويي كه خوش فرجامي در جو آن دم مي زد، و از ژرفاي رؤياها بيرون جست تا در واقعيت مردم و جهان زندگي موج زند.

چشم به هر سو مي نگريست بر گروه هاي به هم پيوسته و افراد پراكنده مي افتاد. پيامبر روز هفتم نوزادش را جشن گرفت و عقيقه كرد.

قوچي را برايش سر بريد، و گوشت آن را ميان مستمندان تقسيم كرد. بدين معنا كه انسان آرماني والامرتبه، نخستين كاري كه بايد بكند ريختن خون جانور خويي و انگيزه هاي درندگي خويش است، و اين ها همه در حيواني گرد آمده است كه خونش را مي ريزد. اگر منظور از كشتن حيوان سير كردن بدن انسان و تأكيد بر گوشت خوار بودن بشر است، هدف از سر بريدن حيوان براي قرباني، روح والاگراي بالان است و گزارشگر و گوياي نتيجه اي است كه از مقدماتي گرفته شده است: انسان آگاه از روي قصد حيوان را قرباني مي كند، تا بياموزد چگونه در راه انديشه ي انساني قرباني دهد و چگونه در راه آرمان هاي والاي خود فداكاري كند. از اين روي مبارزان دلير تا چندي پيش هم براي نشان دادن مبارزه ي خونين و ايستادگي تا پاي جان رمزي جز ريختن خون حيواني در برابر چشم مبارزان و رزمندگان نمي يافتند [1] ، و اين كارشان يعني: پيش به سوي سرنوشت، هرچند بيمناك و پرخطر باشد.


و آن گوشت قرباني را به مستمندان مي بخشيد يعني: انسان جنبه ي حيواني خود را قرباني مي كند تا به وسيله ي افراد محروم اجتماع خلأ اين جنبه را پر كند، در نتيجه آنان درك او را دريابند، و درد او را احساس كنند و سعادتش را سعادت خود بدانند. با اين كار، آنان را با وجود خود درآميخته و با خواست خود يكي كرده است. و طبيعت انسان در وجود چنين كسي بر پايه اي دوگانه استوار مي گردد: خود دوستي پرورش يافته و پاك، و ديگر دوستي بزرگوارانه. راز افراد اجتماع را در اندرون خود مي يابد، و راز خود را در وجود افراد اجتماع، و بدين وسيله به كمال انسانيت رسيدن درست را كه تا آن روز تخيلاتي بيش نبود، در نوزاد پيامبر واقعيت مي بخشد.

طبيعت بر «من ها» برتر رفت، پيامبر توانست در مجتمع خود «من» را در «ما» ذوب كند، و در درازناي جهاد خود با كساني جنگيد كه با كمندهاي خويش «ما» را در «من» ذوب كردند؛ لذا هر كسي در مجتمع محمد (ص) حق داشت «ما» بگويد، بي آن كه خود بزرگ بيني فرد پرستي و سركشي آن را در خود داشته باشد، بلكه سرشار از ديگر دوستي والامرتبه و وحدت با ديگران بود، و خواستار يكپارچگي افراد اجتماع و ياري و همكاري آنان.

پس از آن كه كودك به صورت مردي بزرگ درآمد، خاطره و ياد اين قرباني، رمز انساني و هدف والاي خود را در سرشت او به جاي گذاشته، پروا نداشته است كه هدف نهايي خود را در اين خاطره تحقق بخشد، و در جان خود انديشه اي را ايجاد كند كه اگر انسان از آن انديشه تهي گرديد، به صورت مخلوق منفور و پستي درمي آيد، و بي ارزش تر از آن مي باشد كه حيوان بي زباني قرباني او گردد كه بي اراده ايثارگر است. و بدون درك قانع است، و خواست هايي كوتاه [2] دارد.


پيامبر در ميان شادي افراد و شكوه جشن برپاخاسته گفت:

«به نظر شما من چه نامي بر پسرم مي گذارم؟

علي گفت: حرب!

نه، بلكه نام او حسين است!»

مردم آهسته به يكديگر گفتند: پيامبر او را حسين ناميد، و وجودش هم مانند نامش نيكو است. عمران بن سليمان گفت: او نيكو سرشت است و مصغر حسن، امام مفهوم بزرگداشت دارد. كسي گفت: گويا پيامبر از نام حرب (:جنگ) اكراه داشت.

عمران گفت: آري. جنگ در سرشت انسان از استثناها است و طبيعت را به واژگوني دچار مي كند، و پيامبر كه ياور انسانيت است، از هر چه وابسته به جنگ مي باشد بدش مي آيد اگر چه نام گذاري باشد، زيرا آمده تا انسان را بر پايگاه احسان بنشاند.

آن مرد گفت: پس چرا مي جنگيم؟

عمران گفت: جنگ، از لحاظ چشمداشت به مال ديگران و سركشي و آزار رسانيدن، تجاوزكاري است، و بازگشت به درندگي جانوراني كه در پهنه ي وجود، در برابر غير خود، احساس تنگي مي كنند، در نتيجه براي بقاي خود به خوي تجاوزكاري و ستيزيدن با موجودات آرام پاسخ مي دهند. ليكن ما با اين خوي تجاوزكاري مبارزه مي كنيم تا انسانيت را از آلودگي درندگي و تجاوز برهانيم و پاك سازيم، و اين جنگ نيست بلكه مبارزه اي است بر ضد جنگ، و مبارزه براي حقوق انسان و به دنبال آن رسيدن به احسان.


پس پيامبر نيكوكاري را با همه ي ابعاد و جهاتش آورده تا آتش جنگ را در آشتي ستمگرانه و در درگيري سركشانه فرونشاند، و نقاب از چهره ي گرگ هاي بشري پاره كند و به يك سو زند تا انسان از شر آنان به سلامت درآيد.

و بدين وسيله پيامبر نخستين كسي بود كه با جنگ به جنگ برخاست، و مشروعيت آن را الغا كرد، و حرمت انسان را، هر كس كه باشد اعلام داشت، و تاريخ را به شكوه جهاد افتخار بخشيد. و حسين ناميدن نوزادش پس از آن كه نام حرب بر او گذاشته بود، گوياي اين حقيقت است كه جز به منظور نيكي كردن و در راه نيكي به جنگ اقدام نخواهد كرد.

در ميان پچ پچ هاي مردم، فرياد ناله ي نوزاد به گوش رسيد، كه اعلام ختنه شدن او بود. معناي حقيقي ختنه، در نورافشاني روان، اين است كه در سرشت غريزه ها زاييده اي است كه با خلاف قاعده حركت كردن ها و كژروي هايش غريزه را به پرتگاه هاي دور و منحرف مي اندازد. لذا به ناچار بايد غريزه را هرس كرد و آراست و پيراست تا روان به بالندگي و كمال دست يابد، و آلودگي ها را از آن زدود تا بتوان آرمان ها و بزرگواري هايش را دريافت، و بدين شيوه بشر به انسانيت درست خويش برسد و برتر از واقعيت و فروتر از رؤياها جاي گزيند.

و پس از آن روز، بارها ديده مي شد كه اين نوزاد نيك فرجام، در دامان نياي بزرگوار خود موج مي زند.

مي ديدند كه با چشماني سراسيمه نگاه مي كند، پلك ها بر روي چشم ها افتاده جز به ندرت از روي آن كنار نمي رود.

خوابي در جو رؤياها، و در آن حالت نوزاد «انگشت ابهام جد خود» پيامبر قهرمان را مي مكيد.

اين شير مكيدن از پستان نبود، از قلب بود، پس شگفت انگيز نيست كه نوه طبيعت و رنگ نبوت را از نياي پيامبر، و فداكاري را از قهرماني او داشته باشد.

خفتني چون خفتن فرشته در هاله اي از نور، يا خفتن ستاره در افق مسحور!


چون آهوي نوزادي كه بر پستان مهربان مادرش به خوابي سبك فرورفته است.

سايه روشن اين منظره ي زيبا تصويري است شگفت انگيز، تصوير قهرماني است كه نبوت به پرورش آن ايستاده است!

انگشت ابهام پيوند معني به معني بود، و رشته اي كه روان را به سوي روان جاري مي كرد!

همين كه نفس نوزاد آرام گرفت، چون پرتو نوري در تاريكي درخشيد، و اين كار درخشش قهرماني پرتوافكني بود كه نور خود را از نبوت دريافت مي كرد!

جمعيت داستان گويان شب، به راحتي و بي هيچ تكلفي در وادي عقيق [3] ، دسته دسته نشسته بودند و به داستان گويي سرگرم بودند. مردم مدينه اين گونه داستان گويي شبانه را دوست داشتند. روحيه ي آسايش طلبي داشتند. اين روحيه نه تكلف مي پسندد و نه دشواري. آسايش طلبي آنان بر اثر شكست و خستگي شديدي كه دچار نااميدي شده زندگي را شوم بداند نبود. به جاي خلوت و به فضاي وسيع پناه مي بردند، براي اين كه غم و اندوه زندگي را به فراموشي سپارد. در اين حالت لباس هاي سنگين مسئوليت هاي روزانه و قيدوبندهاي دست و پاگير را از تن مي كند تا خود گرفتار در مكان و زمان خويش را فراموش كند، تا بي هيچ قيدوبندي به بازي و سرگرمي مشغول شود. جدي بودن و خشونت روح را سنگ و سنگين مي كند، و به دنبال آن خشمگين و ترش روي مي گردد.

روحيه ي شاد مردم مدينه، كم يا زياد، از نزديك يا دور، به سرشت آنان وابسته نبوده است، سرشت آنان از آغاز بر شادماني نزديك به بي بندوباري، و آسان گرفتني در حد رهايي از هر قيدي ساخته شده است، لذا گذشتي تابان در وجودشان راه يافته لبخندي


درخشان بر لب هايشان نشانيده، خوي نرم و خوش آنان پيوسته اين طبيعت را به شكل شوخي و لاقيدي نمايان مي كند، اگر سرشتي جدي داشتند خود را مقيد بدان مي دانستند، چنان كه اكنون شادي و خوشي را وظيفه ي خود مي دانند.

چرا چنين شيوه ي زندگي قلب سعادتمند به ما نبخشد كه سعادت در آن متحجر نگردد؟ جدي بودن انسان را به سعادت نمي رساند، زيرا زندگي شوخ و شاد، آزادي و رهايي است، و زندگي جدي، جمود و تحجر است و هر چيز وابسته به خود را هم متحجر و جامد مي كند، زندگي را در آن تباه و از روح خود جدا مي كند.

اين سخن «نعيمان» [4] بذله گوي مردم مدينه در انجمن شبانه ي وادي عقيق بود. كه اگر عنصر مادي زنده در وجودش نبود، روح نادره گويي و لطيفه پردازي به شمار مي رفت.

شبي مهتابي بود، به اندازه اي ماه پايين و نزديك بود، و به اندازه اي مي درخشيد كه گمان مي رفت در روشنايي و تابندگي و زيبايي با خورشيد به رقابت برخاسته است. عرب به چنين شبي «أضحيانه» (:روشن چون چاشتگاه) مي گويد، گويي روشنايي خورشيد در چاشتگاه برانگيختن به زندگي پرمشقت و يادآوري و بيداري جسم و واقعيت ترش رو و خشن است؛ در حالي كه نور چاشتگاهي ماه تشويق به زندگي به دنبال زندگي است، و همه ي آن زندگي ها آزادي است و رهايي، و همه ي آن ها فراموشي است و در هر لحظه نوزايي ديگري.

يادآوري كه داراي عنصر ايستايي و خشك شدن است، زندگي را يكباره در تلخي و خستگي و ملالتش ثابت نگاه مي دارد؛ و فراموشي سيلي است از نوزايي و شدن كه موجود زنده را در هر لحظه به صورت نوزادي درمي آورد غلتان در وسايل كودكي و نازكي و بي خيالي. پس مدار گردش خورشيد، جهاني از كار است و بيداري پرتلاش، و


مسير گردش ماه، جهاني است از مستي و از خودبي خود شدن رؤيايي. همان طور كه نعيمان لطيفه گويي اش گل كرده بود، چنين مطلبي را مي گفت، و شب هاي ماه را چاشتگاه رؤياها مي ناميد، زيرا انسان در آن لحظات بيدار اما در عميق ترين مستي ها است، و لحظات احساسي شاعرانه اي است كه از آستان ابديت فرار مي كند، همان ابديتي كه ماه، با سحرآميزي، ما را به كرانه هاي دامن كشيده و نزديكش نزديك كرده است.

شخصي از حاضران گفت: كاش نعيمان داستان هديه هاي [5] خود را كه رمز جاودانگي او شده برايمان تعريف مي كرد. اگر چه طفيلي شدن در بخشندگي مانند طفيلي شدن در شكم خوارگي است و تفضل به حساب نمي آيد، اما به هر حال سخاوتمندي مضحكي است، و چنين كسي مضحكه ي سخاوتمندان مي شود. صداي خنده در ميان حاضران برخاست، و در جمع دوستاني كه با هم اختلاط كرده بودند تا آخرين حد پيچيد.

نعيمان گفت: اما تو مضحكه ي بخيلان هستي، يعني تو از آنان بخيل تري. و من خوشحالم كه به گفته ي تو از بخشنده بخشنده ترم. و من طبيعت تو را مانند گل حنظل [6] مي بينم. از هر طرف صدا بلند شد كه داستان گل حنظل چيست؟

نعيمان گفت: آورده اند كه پروانه ي زيبايي همانند يك گل خوش رنگ زنده ي پران، از شدت خستگي پرواز، و درماندگي آواز كه سرود آرزوهاي پروانه است، و به آهنگ بوستان و ديدار دوستان به پرواز درآمده بود. شادمان بر گل حنظلي نشست كه به نوازش نسيم به هر سو مي خراميد، و در زيبايي و آبدار بودن چنان مي نمود كه گلي شاداب و پر


از شيره ي غذايي است. پروانه، پس از نشستن بر روي آن، به هر سوي گل چرخيد، از آب و عصاره ي گل چيزي بدست نياورد، لذا چون تشنه اي كه در سرابي خشك افتاده باشد، با نااميدي پر زد و آماده ي رفتن شد.

گل گفت: اگر كمي بعد برگشتي از آب فراوان ميوه ام سيرابت مي كنم.

پروانه گفت: گلي كه تو باشي و از روييده هاي سراب هستي، آبت و ميوه ات هم فرآورده ي آب گيري تلخ و زشت است، لذا گل تو در ميان گل ها دروغين است، و ميوه ات هم از ميوه هاي دروغين است، اگر دروغ دگرگوني يابد به دروغي بزرگ تر دگرگون مي شود.

هديه هايي كه من به نزد پيامبر مي فرستم، از جايگزين شدن بخشش و گذشت در قلب بزرگ پيامبر حكايت مي كند، آن حضرت پيوسته ما را به انواع لطف خود برخوردار، و زندگي ما را از طراوت بزرگواري هايش سرشار مي كند؛ كوتاه سخن آن كه پيامبر اكرم (ص) ما را از طبيعت بدوي بيرون آورده، به قلب انسان مجهز فرموده است.

ابوهريره كه از حاضران بود گفت: حرف حرف مي آورد، لحن سخنت مرا به ياد پيشامدي انداخت كه به چشم خود ديده ام. در محضر پيامبر اكرم بودم. كودك خردسالش حسين را در آغوش گرفته زبانش را از دهان بيرون مي آورد و سرخي زبانش را به كودك نشان مي داد، و كودك با خوشحالي مي خواست زبانش را بگيرد. عيينية بن بدر كه آن جا بود گفت:

رسول خدا، شما با فرزندتان چنين رفتار مي كنيد، و من تاكنون، به خدا قسم، فرزندم را نبوسيده ام.

پيامبر گفت: «كسي كه مهرباني نكند مورد مهرباني واقع نمي شود».

ابودردا كه حكيم بود گفت: چه حرف بسيار نيكويي گفتي نعيمان كه «نهايت تلاش پيامبر اين است كه ما را با قلب انسان مجهز كند.» سخني بسيار با ارزش را در كوتاه ترين كلمات گردآوري، و گوياي معناهاي بسياري است. سپس به انديشه فرورفت. اين سكوت انديشناك به درازا نكشيد، ليكن بر روي جمعيت حاضر تأثير گذاشته همه را از حالت شادي به تفكر فروبرد. پس تأملي كوتاه چنين به سخن ادامه داد: نمي دانم گزارش ابوهريره چه تأثيري بر شما گذاشت، اما جان مرا متوجه راز الهي موجود در جهان هستي كرد كه آن راز سرچشمه ي هماهنگي و نظم و زيبايي و نغمه سرايي است. و


اگر داستان مثل [7] يك واقعيت مادي را نشان دهد، اين راز بر چكاد آن جاي مي گيرد، و آن راز همان «مهرباني» است. و همان معناي ازلي است كه حقايق از درون آن بيرون مي آيند، و هستي كه يكي از نمودهاي آن مي باشد، خود دربردارنده ي مقياس ارزش ها است. و ما جز از راه آن، و جز در پرتو نور درخشان آن نمي توانيم به حقيقت اخلاقي و طبيعي برسيم و از آن جا به ژرفاهاي مطلق نفوذ كنيم. بايد دانست آن خيري كه در رأس مثل جاي دارد در حقيقت دنباله ي رحمت (مهرباني) و نمود آشكار آن مي باشد، و زيبايي بيشتر از آن كه تجسد خير باشد، تجسد مهرباني است، رحمت همبستگي حقايقي است كه به وسيله ي آن ها مفهوم مطلق هستي را درك مي كنيم، و بر مقياس حقيقي ارزش انگشت مي گذاريم.

از جمله امتيازات اسلام آن است كه «رحمت» را ستون برپا دارنده ي ساختمان دين قرار داد. و شايد اسلام تنها ديني است كه درك جهان هستي، و سنجش اخلاق، و شالوده ي قانون و اجتماع را بر رحمت پايه گذاري كرد، و آن را فلسفه ي اولاي خود ساخت. خدا را گاه رحيم و گاه رحمان ناميده است، و هنگامي كه از هستي سخن به ميان مي آورد، در جايي مي گويد: «و رحمتي وسعت كل شي ء» [8] (: رحمت من همه چيز را دربرگرفته است)، و در جاي ديگري مي گويد: «كتب ربكم علي نفسه الرحمة» [9] (پروردگارتان رحمت را بر خود واجب كرده است)، و هنگامي كه از مجتمع به طور همگاني گفت وگو مي كند مي گويد: «و ما ارسلناك الا رحمة للعالمين» [10] (و تو را نفرستاديم مگر اين كه رحمتي براي همه ي جهانيان باشي) و هنگام گفت وگو از خانواده مي گويد: «و جعل بينكم مودة و رحمة» [11] (و ميان شما دوستي و مهرباني گذاشت). و پيامبر در وصف خودش مي گويد: «من رحمت هديه فرستاده شده هستم» و درباره ي اخلاق مي فرمايد: «خداي


رحمان افراد مهربان را رحمت مي كند، با كساني كه در زمين هستيد مهرباني كنيد تا آن كس كه در آسمان است با شما مهرباني كند»؛ و اكنون ابوهريره از قول آن حضرت مي گويد، «كسي كه مهرباني نكند مورد مهرباني واقع نمي شود.» پس فلسفه ي اسلام بر شالوده ي رحمت گذاشته شده است، همان رحمتي كه نظام زندگي را از همه ي جنبه ها دربر مي گيرد، و همان رحمتي كه در قانون و آيين هايش مي پراكند. همان رحمتي كه هم به عبادتگاه غرقه در پرستش و آرام و فروتن وارد كرده است، و هم در مجتمع پر هياهوي پويا؛ با آن رحمت خود خواهي هاي درنده خويان را درهم شكسته است، و دامنه ي خواست هاي بي كران را برچيده و مرزمند ساخته است.

اسلام طبيعت پيچيده ي انسان را با رحمت درمان كرده است، تا آن را به والاترين نمونه برساند كه از آن به «رحماءبينهم» [12] تعبير مي كند، و اصل برادري همگاني را به وسيله ي رحمت تحقق بخشد كه مي فرمايد: «انما المؤمنون اخوة» [13] .

هيچ واژه اي جز «رحمت» پايندان آن نيست كه روح گسترش يافته ي اسلام در همه ي برنهاده ها و آموزش هاي آن را به خوبي نشان دهد، اين واژه نمادي است فراگير و همگاني براي مجموعه ي حقايق آن. همان گونه كه «محبت» نماد همگاني مسيحيت با همه ي جنبه هاي آن مي باشد. تفاوت عمده ي ميان آن دو در اين است كه در طبيعت رحمت هماهنگي قانون وجود دارد؛ و در طبيعت محبت، تخيلات مجرد.

پيامبر بزرگوار تربيت [14] را بر شالوده ي «رحمت» برپا داشت، و شيوه هاي پرورش كودك را بر چنان مهرباني و گذشتي پايه گذاري كرد كه براي همه ي سرشت ها فرصت رشد را با يك ارزش يابي همگاني فراهم آورد، و هيچ گونه سركوبي كه به واژگوني و انحراف طبيعت بينجامد نيز در وجود كودك پديد نيايد. از اين رو گلبرگ نو شكفته ي خود را با شبنم هاي قلب خويش و نسيم جان بخش هستي به باغباني نشست.

شداد بن هادي گفت: آفرين بر تو و زهازه، زيرا در تأييد گفته ات به عنوان گواه به ياد


مي آورم كه رسول خدا در يكي از نمازهاي شام حسين را در آغوش داشته به نزد ما آمد. پيامبر او را بر زمين گذاشت، سپس تكبير گفته به نماز ايستاد، و سجده اش به درازا كشيد، لذا سرم را بلند كردم ناگهان ديدم كودك بر پشت رسول خدا نشسته و او در حال سجده است، به سجده ام بازگشتم. چون نماز به پايان رسيد گفته شد: رسول خدا، سجده ي ميان نمازت را آن چنان طولاني كردي كه گمان كرديم پيشامدي رخ داده يا وحي بر تو نازل مي شود. فرمود: «هيچ يك از اين ها نبود، بلكه پسرم در سجده بر پشتم سوار شد، خوش نداشتم كه براي پايين آمدن به او عجله كنم.»

سپس اسامة بن زيد گفت:

«شبي براي كاري به در خانه ي پيامبر رفته در زدم، پيامبر در حالي از خانه بيرون آمد كه چيزي در زير لباس داشت و من نفهميدم چيست. چون كارم تمام شد، گفتم: چه در زير لباس تان است؟ لباس را كناري زده ديدم حسن و حسين روي زانوانش هستند. پس گفت: اينان پسران من و پسران دخترم هستند. خدايا من آنان را دوست دارم، خدايا آنان و دوستدارشان را دوست بدار.»

ابودردا به سخن ادامه داده گفت: رحمت در وجود انسان است و نمود آن هم دلسوزي و مهرباني است، و راز هستي موجود اجتماعي و علت ماندگاري آن مي باشد، اگر كودكي از رحمت پيري برخوردار نشود، به ناچار در گودالي كه ميان اين دو مرحله است افتاده با گذشت ايام وسعت بيش تري مي يابد، و پر از تنفر و كينه مي شود، و در نتيجه عشق به زندگي در وجودش مي ميرد. زيرا كودك لذت كنوني خود را در پير مي يابد، و پير نيز آينده ي وجودي خود را در كودك مشاهده مي كند، همچون رؤياي شراب در انگور.

نگاهي مانند نگرش عينية بن بدر به كودك، كينه اي نهاني در او بر مي افروزد، و به صورت كشمكشي ناآگاهانه در ميان شان درمي آيد، و اجزاي موجود يكديگر را جذب نمي كنند و به سوي يكديگر كشيده نمي شوند، بلكه يكديگر را دفع مي كنند و از هم دور مي شوند، و بدان وسيله خودپرستي در نمود اجتماعي اش سر برمي آورد، و رؤياهاي


كودك را نابود و افسرده مي كند.

پيامبر رحمت را، با مراحل مختلف آن در جوان نفوذ مي دهد: با پيري، زيرا پيري گذشته اي است كه ما را به مهرباني و دلسوزي متمايل مي كند؛ و با كودكي، چون كودكي آينده اي است كه عشق به اميد و آرزو را در ما به وجود مي آورد. و بدين وسيله وجود انسان از هر طرف با رحمت پيوند مي خورد و مدتي طولاني باقي مي ماند، و چنين مجتمعي هرگز دچار سنگدلي نمي گردد. ما و پدران و فرزندان مان دوره هاي متحول موجود كروي يگانه اي هستيم. اين كره پيوسته مي چرخد ليكن در همه ي وضع خود يك چهره را به ما نشان مي دهد، و گردش اين كره با نيروي رحمت است، لذا همين كه اين نيرو به پايان رسيد، كره از گردش مي ايستد و روح در آن مي پژمرد. اگر جهان از رحمت ساخته نشده بود، به ناچار زندگي بسيار سخت و سرد و تحمل ناپذير مي شد. و اين چيزي است كه پيامبر در بهشت خود كه سرزمين عرب را شكوفا كرد محقق ساخت، و همچنان از دور مي درخشد.

كودك حيواني است كه با غريزه زندگي مي كند، مي توان او را با رحمت تبديل به انساني كرد كه با قلب مي زيد.

نعيمان - بي آنكه حالت شوخي خود را از دست بدهد - گفت: ابودردا، شكي نيست كه همه ي دندان هاي آسيايت دندان عقل هستند، يا شايد از ميان ما تنها تو هستي كه دندان عقل داري. و همگي همچنان كه آماده ي رفتن مي شدند، خنده سر دادند، و بر شتران خويش سوار شده از سنگستان مدينه بيرون رفتند.

پيامبر در سرزمين بياباني و در ميان قبيله هاي بيابان گرد عرب آهنگ برافراشتن مدينه ي فاضله را در سر پرورانيد.

ديري نگذشت كه ساختمان برپا ايستاد، و تشنگان سرگردان كعبه ي آمال خود را در آن بيابان يافتند.

و آجرهايش را از هر آرماني كه با انديشه و رفتار ساخته شده بود بر روي هم چيد. و همه ي مصالح آن را از آرمان هاي خشك فراهم نياورد كه بدون ملاط عمل و واقعيت به هم نچسبند و پراكنده گردند.


ملاط و وسيله ي اصلي به هم پيوستن مصالح اين ساختمان رحمت بود.

حسين در پرستشگاه هاي چنين آرمانشهري رشد يافت.

و هر روز در روشنايي گسترده ي آن بالنده تر مي شد، همچون مرواريدي در زلال پاك دريا.

موجودي بود چون الماس كه نور و روشنايي به تراشيدن و درخشان كردن آن همت گماشته بود.

و چندي بعد، تبديل به چراغداني شد كه در فضاي آن پرستشگاه به نور پراكني پرداخت. و به همه ي سرگشتگان آرامش جان و انديشه ي فراوان بخشيد.



پاورقي

[1] عادت سپاهيان در روزگار باستان کشتن حيواني زير پرچم و در برابر چشم افراد سپاهي بود، و اين عادت تا زمان محمدعلي پاشا خديو مصر باقي بود.

[2] منظور از خواست‏هاي کوتاه اين است که حيوان از غريزه‏ي خود متأثر مي‏شود، مثلا وقتي گرسنه شد به اندازه‏ي نياز خود مي‏خورد و از بقيه‏ي خوراکي مي‏گذرد، در حالي که انسان به اندازه‏ي نياز خود مي‏خورد و سپس آزمندي او به حرکت درآمده وي را برمي‏انگيزد تا بقيه را براي خودش ذخيره کند و ديگران را از افزوني خواسته‏ها باز دارد. پس حيوان بدون شعور ايثارگر است. به هر حال خواسته‏هايش منحصر به اندازه‏ي نياز آن است در حالي که خواسته‏هاي انسان آزمندانه و بي‏پايان است. و دشمني و جنگ ميان حيوانات بر سر مسائل مورد نياز حيوانات تنها در هنگامي پيش مي‏آيد که غريزه و نياز آن‏ها را برانگيزد، ليکن جنگ و ستيز ميان انسان‏ها براي انبار کردن آزمندانه و بيش از نياز خواسته‏ها است، پس به طور طبيعي حيوان برتر از بشر است.

[3] عرب به هر مسير سيلاب که زمين را شکافته و پهن کرده باشد عقيق مي‏گويند. و در سرزمين اعراب چهار عقيق هست، از آن‏ها عقيقي است که در ناحيه‏ي مدينه مي‏باشد و چشمه‏ها و نخلستان‏ها و کاخ‏ها و سراها و خانه‏ها در آن ساخته شده است. ن. ک: معجم‏البلدان، ياقوت، ج 6، ص 198.

[4] نعيمان بن عمرو بن رفاعه از بني نجار. در زمان معاويه درگذشت، بذله‏گو و نادره‏پرداز بود. و با پيامبر اکرم (ص) زياد مزاح مي‏کرد. زبير بن بکار در کتاب الفکاهة و المزاح از او ياد مي‏کند، و ابن‏جوزي در کتاب ظريفه پردازان و افراد بي‏بندوبار، و ابن‏حجر عسقلاني شرح‏حال او را به تفصيل در کتاب الاصابة ج 6، ص 250 آورده است.

[5] ابن‏حجر در الاصابة گويد: هيچ کالاي نو و شگفت‏انگيزي وارد مدينه نمي‏شد مگر اين که نعيمان آن را مي‏خريد و به نزد پيامبر مي‏برد و مي‏گفت: اين را به عنوان هديه برايت آورده‏ام. وقتي فروشنده بهاي کالا را از نعيمان مطالبه مي‏کرد، او را به نزد پيامبر مي‏برد و مي‏گفت: بهاي کالاي اين مرد را بپرداز. پيامبر مي‏فرمود: مگر نگفتي آن را به تو هديه مي‏دهم؟ مي‏گفت: به خدا پول آن را نداشتم و خيلي دلم مي‏خواست شما آن را بخوريد. پيامبر مي‏خنديد و دستور مي‏داد که بهاي کالا را به فروشنده بپردازند. ابن‏جوزي داستان او را در کتاب ظريفه گويان، و چند تن از نويسندگان ديگر در النوادر آورده‏اند.

[6] حنظل در فارسي کبست است و بدان هندوانه‏ي ابوجهل نيز مي‏گويند و ثمرش خشک و بسيار تلخ است.

[7] يعني داستان مثل افلاطوني که خير را در رأس همه‏ي آن‏ها قرار مي‏دهد.

[8] اعراف / 156.

[9] انعام / 54.

[10] انبيا / 107.

[11] روم / 21.

[12] فتح / 48.

[13] حجرات / 10.

[14] از واژه‏هاي بر ساخته‏ي خود ما به معني پرورش کودک است.