بازگشت

مقدمه


در اين بخش از زندگي حسين (ع) سر آن ندارم كه به تاريخ بپردازم، مگر به اندازه ي تصحيح روايت يا خبر. از اين بيش تر پرداختن به تاريخ را، در بخش دوم، به شيوه ي گسترده اي مورد بررسي و پژوهش قرار داده ام، زيرا آن بخش اختصاص به بررسي تاريخي محض، يا نكات كم و بيش مربوط به تاريخ، دارد. و اين شيوه را بدان جهت برگزيده ام كه خواستاران به آساني بتوانند با شخصيتي تماس بگيرند كه محور بررسي و پژوهش ما است. و با اين تماس كامل به صدور حكمي، مثبت يا منفي، درباره ي آن دست يابند.

در آن بخش كوشيديم كه حركت ها و اقدامات حسين (ع) را، با توجه به عوامل محيطي و شرايط زمان و مكاني، گروهي يا فردي، كه به ناچار مسير تاريخ را معين مي كنند، دريابيم.

همين عوامل را، كه سرچشمه ي انواع شرايط زماني هر دوره است، هنگامي كه در جايي قرار گيرند، و جمعيت ها را بر طبق جهت گيري ها و گرايش هايي كه در پيش گرفته اند به حركت درآورند، و راه و روش ها را محدود و مشخص گردانند، ما تاريخ مي ناميم. و بدون آن ها، از تاريخ چيزي جز تكرار حركت هاي مبهمي كه گوياي مطلبي سودمند براي ما باشد، درنمي يابيم.

هنگامي كه به ما اجازه ندهند، به جنبه ي واقعي زندگي كه در كنار تاريخ از سر مي گذرانيم، برسيم، منظور و هدف رسيدن به تاريخ نيز از ميان رفته است؛ زيرا زندگي، واژه اي است به هم آميخته از «واقعيت» و «تاريخ» به طور كامل؛ و مهم ترين بخش در وجود ما، به گونه ي جمعي يا فردي، تاريخي محض است، و تا هنگامي كه نتوانسته ايم سطح واقعيت موجود در خويش را به سطح تاريخي كه در ما است، برسانيم، سودي از


تاريخ به دست ما نخواهيد رسيد.

ليكن به تاريخ سخت نيازمنديم، تا آن جا كه براي ما چنين پنداري پديدار مي شود كه انسان، از كودكي تا پيري، حس ششمي تاريخي دارد كه بر اين نياز پافشاري مي كند، و در درونش به آرامي گسترش مي يابد، و ديوانه وار خواستار داستان سرايي است؛ گويي داستان خويشتن را مي شنود، يا مانند آن است كه از پهنه ي روزگاران گذشته به جايي پا مي نهد كه روزگار پنداشته او است و پيشامدهاي گذشته بر پا هستند.

به نظر من، اين گرايش در انسان، بدان بخش تاريخي نهفته در سرشت و يگانگي نفس بازمي گردد، لذا همين كه با انگيزه اي برخورد، با نيرومندي به جنبش درمي آيد، و احساس ها و دريافت ها را با كشش خود، به گونه اي شيفتگي و سراسيمگي درمي آورد، و آن ها احساس ژرفي پيدا مي كنند بدين كه پيوند ذاتي با آن دارند و گويي از روزگاراني بس دراز در كنارش به سر مي برده اند.

همين امر به ما اجازه مي دهد نتيجه بگيريم كه انسان فطري - يا به گفتاري فراتر؛ انساني كه تاريخ براي او تكوين نيافته است - اين بخش از زندگي را ندارد، و به همين سبب، چنين گرايش يا انگيزه اي را احساس نمي كند.

بر پايه ي اين گفتار، كمبود يا نبود داستان در ادبيات ملتي، به ناتواني اين انگيزه، و از آن جا به ناهماهنگي و پديدار نشدن بخش تاريخي در وجودش مي انجامد. اين پديده در زندگي عرب جاهلي آشكار است، زيرا داستان سرايي آنان را تا سرحد سرگشتگي و شيفتگي مجذوب نمي كرده است. در حالي كه مي بينيم در ادبيات عرب هاي مستقر در يك جا كه داراي گونه اي تاريخ بودند، داستان به شكل برجسته اي نمايان است؛ براي نمونه، در ميان اعراب حيره در روزگار آل منذر، و شاميان در دوره ي غسانيان، مي بينم كه گرايش به داستان هاي تاريخي، در درون شان پديدار مي گردد. شايد پديده ي ديگر هر گونه ترديد و شك را از اين انديشه بزدايد كه: داستان تمركز يافته تنها در ميان مردمي دريافت مي شود كه تاريخ گوناگوني دارد.

اعراب پس از تاريخ، به تجربه كردن و چشيدن داستان روي آوردند، زيرا لذت گوش گرفتن آن را بخش تاريخي موجود در نفس، در آن ها برانگيخت، و درك اين لذت همراه با تاريخ نيرو گرفت، و در هر ملت و گروهي نيز به همين ترتيب نيرو مي گيرد.


ما در روزگار كنوني، گرايش به داستان را نيرومندتر مي يابيم، تا آن جا كه داستان به عنوان ادبيات، مشخص گرديده از ديگر انواع ادبي برجستگي و چيرگي بيش تري يافته است؛ و يكي از ناقدان گفته است: ادبيات در سده ي بيستم همان داستان است.

ليكن احساس به كليت و تماميت زندگي، و احساس پيدا كردن به اين كه تاريخ و داستان هر دو گوياي مفاهيمي مشترك هستند، و گرايش به داستان را معلول همين اشتراك در مفاهيم مي دانند، بي گمان پس از تاريخ زاييده شده اند. اين دو احساس نتيجه ي تجربه ها و سنجش هايي است كه انسان ميان خود و گذشته انجام داده چنان پيوندي را دريافته است، و پس از آن از تماميت زندگي به دست آورده است. ريشه يابي گرايش به تاريخ و داستان به وسيله ي اين احساس تجريدي كلي، ريشه يابي كردن به وسيله ي تأثير پذير انفعالي است، نه سبب فعال و تأثير گذار حقيقي.

اين نگرش كه در انگيزه هاي داستان سرايي و لذت بردن از آن و وابستگي توده ها بدان، ابراز مي داريم و بر اين باوريم كه ادبيات را ساختاري نو بخشيده بر آن چيره شده است، نگرشي كاملا حقيقي مي باشد. لذا احساس مي كنم كه نياز به روشنگري بيش تري دارد تا همه ي پندارها و اشتباهاتي كه در اين باره پيدا شده تصحيح گردد.

بي هيچ ترديدي، انساني كه تاريخ او را به دست روزگاران بعد سپرده است، با يك احساس تاريخي مخصوص امتياز پيدا مي كند، و همين احساس، او را از انساني كه طبيعت نخستين به حال خود رها ساخته تازه از زيردست خدا بيرون آمده، جدا مي سازد. با افزايش كار تاريخي در انسان، و بيدار شدن روزگاران در ژرفاهاي وجودش، اين احساس نيز در او فزوني مي گيرد، و گرايش به تاريخ يا داستان سرايي ها، زاييده ي وجود احساس ياد شده و فراواني آن در انسان است؛ و به اندازه ي كم شدن يا زياد شدن بخش تاريخي در بشر، آن گرايش هم كم يا زياد مي گردد. لذا فطري يا خود به خودي گمان كردن گرايش انسان به داستان اشتباه مي باشد؛ بلكه آن گرايش نتيجه ي انبوه شدن تاريخ، با گذشت نسل ها در گوهر انسان و آموزشي است كه به او مي دهد. اين احساس تاريخي زنده، خواستار غذاي خويش است، و در برخي از ملت ها تا اندازه ي زيادي، به صورت پرخوري درمي آيد؛ اما اين پرخوري به دست تصادف و طبيعت بشري رها نمي شود، بلكه تا هنگامي كه امت با تاريخ ارتباط داشته و در مسير آن گام برداشته است، تابع قانون


خالص تكاملي مي باشد.

اين نگرش ما را بدين تفسير راهنمايي مي كند كه: چرا ادبيات يونان، در روزگار جاهليت خود، از لحاظ داستان فقير بوده است؟

و چرا پس از دارا شدن تاريخ، از لحاظ داستان ثروتمند شدند؟

و چرا ادبيات عرب نيز، مانند يونان، در جاهليت از داستان فقير بود، و پس از ورودشان به تاريخ از آن ثروتمند گرديدند، چنان كه در داستان «هزار و يك شب» به قله ي آن پا نهادند؟

و چرا پرخوري احساس تاريخي، از آن پس، در ميان توده هاي عربي به درجه اي رسيد كه هيچ نوعي از ادبيات و هنر در برابرش ايستادگي نكرده است؟ و گواه اين ادعا داستان عشق علي بن آدم، النجلاء، رسالة الغفران، الزوابع و التوابع، حي بن يقظان، مقامات، چهل داستان ابن دريد و مصارع العشاق است، و روزگاران پرخوري داستان هايي مانند عنتره و ابي زيد هلالي و ملك سيف را به بار آورد.

و چرا گرايش به داستان در ادبيات نوين اروپايي از ادبيات سده هاي مياني بيش تر شد؟

و ما در اين جا نگرش خود را منحصر به ادبيات كرده ايم و نه انواع ديگر، زيرا ادبيات به تمايلات و خواست هاي توده و آگاه شدن از پيرامون بيش تر پاسخ مي دهد، و نيز بدان جهت كه با تنوع و گوناگوني گرايش ها، ادبيات نيز گوناگون مي گردد، و دگرگوني هاي عوامل مؤثر در خود را با همين گوناگون شدن حفظ مي كند.

پس نبودن داستان در ادبيات جاهلي، به معناي بي ميلي توده به داستان، يا ضعف اين ميل در آنان بوده است كه خود در نتيجه ي ضعف بخش تاريخي در درون انسان و يگانگي نفساني به شمار مي رود.

بنابراين، تاريخ ادبيات نويساني كه برخي از ويژگي ها و استعدادهاي دروني را، بنابر مقتضياتي به برخي از ملت ها نسبت مي دهند و برخي ديگر را شايسته ي آن ها نمي دانند، در اشتباه محض به سر مي برند. در اين باره همين بس كه گفته شود اين ريشه يابي و


انگيزه جويي، به گفته ي «بيكن» در منطق جديدش، فرورفته در «پندارهاي غار و بازار» [1] است؛ چنان كه مي توان گفت كه اين تعليل، در هر مثال [2] ، انديشه ي ديگري از خود نشان مي دهد، و در هيچ قانون يكپارچه اي نمي گنجد كه پيوند يگانه اي ميان علت پديد آورنده و علت پديدار شده را آشكارا بيان كند.

به هر حال، داستان سرايي امكان ندارد كه مطلقا ايجاد شود، مگر در درون ملتي كه داراي تاريخ گوناگوني باشد، و روزگاري بر او بگذرد كه پايندان مجهز كردن افراد به احساس تاريخي گردد، و آنان را برانگيزد كه در آن ذوق ها نشان دهند و بدان بگروند.

اين نگرش ابراز شده، علاوه بر پرده برداشتن از روي اشتباه ياد شده، چهره ي بسياري از پندارهاي بي پايه ي تربيتي را - كه با تعميمي اشتباه، به داستان به عنوان شيوه اي براي پرورش كودكان گرايش دارد - نيز نشان مي دهد. در حالي كه به جهت درستي سنجش ناچار از مراعات گذشت زمان و ارزش اين زمان در بيش تر فراهم كردن احساس تاريخي در محيط مشترك براي كودك و تفاوت آن هستيم. و اين انديشه ما را بدين نتيجه مي رساند كه چون احساس تاريخي در افراد بزرگ تر از كودك بيش تر شكل گرفته باشد؛ روش تربيتي داستان سرايي تأثير بيش تري بر آنان مي گذارد.

افزون بر اين ها، ما را به علت درست شكست ادبيات داستاني در برخي از ملت ها، و علت به شمار آوردن آن به عنوان بافت بهتر در ميان ملت هاي ديگر، رهنمون مي شود. و


به ما نشان مي دهد كه عناصر لازم براي هنرنمايي ذوقي در داستان، به نسبت تفاوت احساس ياد شده، تفاوت پيدا مي كند و داستان، به نظر من، نه داراي فن و تكنيك است و نه پايه و قاعده اي مگر نسبيت، زيرا محدود به زمان و مكان و شخص است. و تقليد يا پيروي پنداري بيش نيست، و دور شدن از درك آن چيزي است كه در گوهر رو به رشد و كمال وجودي جاي گزيده است كه هنر را با همه ي ابعاد بسيار بزرگ خود لمس مي كند و به ادبيات زندگي و روح مي بخشد.

بنابراين، انگيزه ي پنهان در وجود ما براي گرايش به تاريخ و داستان سرايي، پيوسته تشنه ي حقايق و پيوسته خواستار اطلاع يافتن است، و اين احساس زاييده ي انبوهي از موضوعات استحاله شده از روزگاران گذشته در ژرفاي وجود انسان مي باشد، و در ساختار آن عامل زنده اي همچون قارچ هاي بي ريشه و بر روي هم انباشته مؤثر است. و چون ثابت شد كه يك جنبه ي تاريخي در وجود ما هست، از اين كه پيشامدهاي گذشته را به عنوان تاريخ دريابيم، و از اين كه به دريافت هايي كه بر آن چيره شده است به عنوان نمايش و داستان دست يابيم براي مان دشوار نمي باشد، و بدان وسيله تاريخ تبديل به ماده ي زنده ي با دركي مي گردد.

زندگي سامان يافته ي كنوني بر انگيزه هاي گذشته و كشش هاي آينده استوار است، لذا چاره اي جز آن نداريم كه به ريشه يابي تاريخ نيازمند باشيم تا بدان وسيله به تأثير گذارنده هاي حقيقي دست يابيم، و انگيزه اي نيز براي تاريخ توصيفي و تحليلي داشته باشيم به گونه اي كه بتوانيم صورت هاي مختلفي را كه بر سطح زندگي پنهان برآمده است ببينيم.

ما در اين جلد برآنيم كه زندگاني امام حسين (ع) را در ضمن داستانهايي واقعي نمايش دهيم تا احساس پنهان شده در وجودمان را برانگيزد و آموزش خاموش در درون مان را به صدا درآورد، و آن گوهر نفساني را كه «تولستوي» دريافت مسري و گسترش يابنده، مي نامد فراهم كند؛ زيرا اين گوهر تأثير بسيار پويايي در پديد آوردن شخصيت برجسته دارد.

داستان زندگي حسين (ع) نمي گذارد با انديشه اي منفي كه تنها شگفتي و بزرگداشت


را با هم درآميزد، از آن بگذريم، بلكه ما را مجهز به ره توشه اي مي كند كه آن را «اشتراك در آگاهي» مي نامند، يعني با انديشه اي مثبت كه اشتراك در صفت آگاهي را در ما ايجاد مي كند.

و به همين ترتيب جان انسان استحاله ي ديگري پيدا مي كند كه آن را «سرايت تاريخ» مي ناميم؛ لذا وظيفه داريم كه بدانيم چگونه خواستار بهره گيري از تاريخ همچون نيرويي باشيم كه در شريان ها و رگ هايمان فروريزد، و چگونه امواج رو به گسترش آن در گرداب شگفت انگيز را دگرگون كنيم تا به زندگي مان حركت بيش تري بخشد، و وضع كنوني ما را به تحرك و قاطعيت وا دارد.

بخشي از تاريخ او عقيده است، و بخش ديگرش جهاد؛ به همين جهت سرنوشت او جاودانگي است، و بر ما است كه آن تاريخ را پيشواي خود سازيم تا ايمان خود را در جهاد به تجربه گذاريم و جهادمان را در ايمان.

و چه شخصيتي فراگيرتر از شخصيت مورد بحث ما كه گفتار خود را پيرامون روحيات و فعاليت هايش به گردش درآوريم، و چه شخصيتي بهره مندتر از او با آثاري كه از خود به جاي گذاشته است، لذا ما را هرگز به جاي او شخصيتي نبوده است كه خواستارش شويم و در يادآوري از آن بهره مند گرديم، چنان كه در زندگي از آن بهره مند شده ايم.

اگر چه براي درك اين تاريخ روزگاري نه چندان كوتاه به تلاش پرداخته ام، اما براي خود ادعاي فضلي نمي كنم. در واقع هر چه در اين تاريخ بيش تر فرورفته ام، بيش تر خويشتن را نيازمند به بررسي مجدد آن، به معناي نوينش، از آغاز يافته ام. و پيوسته همچون چشمه اي خواهد ماند كه تشنه اي قصد آن كند و در هر جرعه اي از زلالش مطلوب خويش و لذت و آرامشي يابد، و پس از آن نيز اين مطلوب و لذت و آرامش را از دست ندهد و هميشه احساس و دركي از آن داشته باشد.



پاورقي

[1] منظور از «غار» شخصيت فرد است که طبيعت و محيط و تغذيه و تربيت آن را مي‏سازد. و چون آن عوامل، با گوناگوني افراد، گوناگون عمل مي‏کنند؛ در نتيجه هر انساني داراي گرايش ويژه‏ي خود و اشتباهات مخصوص خويش است. و منظورش از «بازار» شيوه‏ي انديشه و خرد پرورش يافته از محيط است که داراي پندارهايي است که در فهم و تعقل افراد حل مي‏گردد.

[2] مانند ريشه‏يابي فقر ادبيات عربي از داستان، به علت استعداد طبيعي نداشتن عرب براي آن، و ريشه‏يابي داستان سرايي در وجود برخي از ادباي عرب در دوره‏ي عباسيان، به علت متأثر شدن از ادبيات و سرشت خوني، و انگيزه جويي پديدار شدن هزار و يک شب به علت سرشت درهم آميخته‏ي ادبي، و ريشه‏يابي قوت و ضعف در داستان، در وجود ملت‏هاي آماده براي آن، به ادعاهاي خودشان با علت‏يابي‏هاي چندي که به هيچ روي مستند به علت‏يابي‏هايي نيست که بر پايه‏ي تأثير گذارنده‏ي واحدي باشد.