بازگشت

مرثيه جان جانان حسين


امام حسين -عليه السلام- پس از شهادت طفل شيرخوارش عازم ميدان پيكار شد و پيكارگر طلبيد و اشعاري خواند. هر كس در برابر او مي آمد به خاك هلاكت مي افتاد و كسي جرئت پيكار با او را نداشت، تا اينكه تعداد بسياري از آنان را كشت، و به مركز لشكر خويش بازگشت و فرمود:

لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

عمر بن سعد وقتي صحنه را اينچنين ديد، فرياد برآورد: واي بر شما! آيا مي دانيد با چه كسي مي جنگيد و با چه شجاعي نبرد مي كنيد؟ او فرزند علي بن ابيطالب -عليه السلام- است كه شجاعان عرب و دليران روزگار را به خاك نيستي مي انداخت. پس همگي همدست شويد و دسته جمعي از هر سو بر وي حمله كيند، تا او را به زانو درآوريد.

لشكر دشمن بطور دسته جمعي و از هر سو بر امام حسين -عليه السلام- تاختند و به سوي او تيرها از كمان رها نمودند. آن گاه پيرامون حضرت را فرا گرفتند و بين او و خيمه هاي اهل بيتش فاصله انداختند و حايل شدند، و شماري از دشمنان به سوي خيمه ها رفتند.

امام حسين -عليه السلام- تا اين صحنه را ديد، بانگ بر آنان زد و فرمود:

ويحكم يا شيعة آل أبي سفيان! ان لم يكن لكم دين و كنتم لا تخافون المعاد، فكونوا أحرارا في دنياكم و ارجعوا الي أحسابكم اذ كنتم أعرابا.


واي بر شما اي پيروان آل ابوسفيان! اگر دين نداريد و از روز معاد نمي ترسيد، پس در دنياي خود آزادمرد باشيد و به حسب و نسب خويش بازگرديد، زيرا شما عرب هستيد (و عربها غيرت دارند).

شمر رو به حضرت كرد و گفت: اي پسر فاطمه! چه مي گويي؟ حضرت به او فرمود: من با شما جنگ دارم و نبرد مي كنم و شما نيز با من مي جنگيد و نبرد مي كنيد، پس زنان چه تقصير و گناهي كرده اند؟ تا من زنده هستم، نگذاريد كه سركشان شما به اهل و عيال من تعرضي كنند.

شمر فرياد زد: اي لشكر! از خيمه ها و سراپرده ي اين مرد دور شويد و به سوي خودش برويد كه به جان خودم سوگند، او حريفي جوانمرد است. پس لشكر دشمن بر آن حضرت حمله كردند و او نيز مانند شيري خشمناك بر آنان حمله مي نمود و آنها را به خاك مي انداخت، تا سرانجام به خاطر تشنگي بسيار به سوي شريعه و شط فرات رفت. لشكر دشمن بر حضرت حمله كردند و نگذاشتند كه او به سوي آب فرات برود. ولي حضرت صفوف دشمن را شكافت و خودش را با اسب به آب رساند. اسب حضرت نيز سخت تشنه بود و سر در آب گذاشت تا آب بياشامد. در اين هنگام امام حسين -عليه السلام- فرمود:

أنت عطشان و أنا عطشان. والله، لاذفت الماء حتي تشرب.

(اي اسب!) تو تشنه اي و من نيز تشنه ام. سوگند به خدا من آب نمي آشامم تا هنگامي كه تو آب بياشامي.

گويي اسب، سخن حضرت را فهميد و سر از آب بيرون آورد و آب نياشاميد، يعني من در آشاميدن آب بر تو پيشي نمي گيرم. حضرت به اسب خود فرمود: آب بياشام، من نيز آب مي آشامم. حضرت مشتي آب براي حيوان برداشت تا بياشامد، كه ناگاه سواري فرياد زد:

يا أباعبدالله! تتلذذ بشرب الماء و قد هتك حرمك.

اي اباعبدالله! تو آب مي آشامي و حال آنكه لشكر به سراپرده و خيمه هاي تو


مي روند و هتك حرمت تو مي كنند.

امام حسين -عليه السلام- تا اين سخن را شنيد، آب را ريخت و با شتاب از شريعه ي فرات بيرون آمد و بر لشكر دشمن حمله كرد و خود را به خيمه ها رساند. اما معلوم شد كه كسي متعرض خيمه ها نشده و فريبي در كار بوده است.

حضرت دوباره با اهل بيت خود خداحافظي كرد و آنان را به صبر و شكيبايي دعوت نمود و به آنها وعده ي ثواب و پاداش داد و فرمود تا چادر اسيري به سر كنند و آماده ي بلا و مصيبت شوند. و همچنين به آنان فرمود: بدانيد خداي بزرگ، شما را حفظ و حمايت مي كند و از شر دشمنان نجات مي دهد و عاقبت كار شما را ختم به خير مي نمايد و دشمنانتان را به انواع بلاها عذاب مي كند و در برابر آن به شما انواع نعمتها و بخششها را عطا مي نمايد. پس مواظب باشيد كه زبان به شكايت نگشاييد و سخني نگوييد كه از قدر و منزلت شما بكاهد.

حضرت اين سخنان را فرمود و دوباره به سوي لشكر دشمن رفت و بر آنان حمله كرد. لشكر نيز از هر سو او را تيرباران كردند، به گونه اي كه سينه ي حضرت از تعداد زياد تيرها مانند خارپشت شد.

فوقف يستريح ساعة و قد ضعف عن القتال. فبينما هو واقف اذ أتاه حجر فوقع في جبهته، فأخذ الثوب ليمسح الدم عن وجهه فأتاه سهم محدد مسموم له ثلاث شعب فوقع السهم في صدره و في بعض الروايات علي قلبه....

امام حسين (ع) در حالي كه توان كارزار نداشت درنگي كرد تا استراحتي كند، كه ناگاه يكي از دشمنان سنگي به سوي حضرت انداخت و به پيشاني مبارك حضرت خورد و خون از پيشاني بر صورت نازنينش جاري شد. حضرت جامه اي برداشت تا چشم و صورت خود را از خون پاك نمايد كه ناگهان تيري زهرآلود و سه شعبه بر سينه ي مباركش - و به گفته اي بر قلب مباركش - نشست و از پشت بيرون آمد.

حضرت در اين حال فرمود:

بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله.


آن گاه امام حسين -عليه السلام- سر به آسمان برد و عرض كرد:

الهي! انك تعلم انهم يقتلون رجلا ليس علي وجه الأرض ابن نبي غيره. ثم أخذ السهم فأخرجه من قفاه.

اي خداي من! تو مي داني اين گروه مردي را مي كشند كه بر روي زمين پسر پيغمبري جز او نيست. سپس حضرت دست برد و آن تير را از پشت بيرون كشيد.

فانبعث الدم كالميزاب، فوضع يده علي الجرح فلما امتلأت رمي به الي السماء.

(از جاي تير) خون مانند ناودان سرازير شد. حضرت دست خود را زير جاي جراحت گرفت و چون از خون پر شد، آن را به سوي آسمان پاشيد (و از آن خون شريف قطره اي به سوي زمين برنگشت).

دوباره كف دست خود را از خون پر كرد و به سر و صورت و محاسن خود كشيد و فرمود:

هكذا أكون حتي القي جدي رسول الله و أنا مخضوب بدمي و أقول: يا رسول الله! قتلني فلان و فلان.

من با سر و صورت خون آلود خواهم بود تا اينكه جدم پيامبر خدا (ص) را ديدار كنم و نام قاتلان خود را به او بگويم.

در اين هنگام ضعف و ناتواني بر آن حضرت چيره شد و از كارزار باز ايستاد، تا آنكه مالك بن يسر به حضرت دشنام داد و با شمشير خود ضربه اي بر سر مبارك امام حسين -عليه السلام- زد:

كان عليه قلنسوة فقطعها حتي وصل السيف الي رأسه فأدماه فامتلأت القلنسوة دما.

به گونه اي كه كلاه آن حضرت شكافته شد و شمشير به سر مقدسش رسيد و خون از آن جاري گشت، به حدي كه آن كلاه پر از خون شد.

حضرت در حق او نفرين كرد و سپس آن كلاه پر خون را از سر مبارك انداخت و دستمالي گرفت و زخم سر را بست و كلاه ديگري بر سر گذاشت و عمامه اي بر آن


بست.

لشكر دشمن لحظه اي از جنگ با حضرت درنگ نمودند، ولي دوباره پيرامون او را فراگرفتند. در اين هنگام عبدالله بن الحسن - عليهماالسلام - بيرون آمد [و به گونه اي كه پيش از اين گفته شد به شهادت رسيد.]

سيد بن طاووس و ديگران گفته اند كه پس از اين، حضرت سيد الشهداء -عليه السلام- فرمود: براي من جامه اي بياوريد كه كسي براي پوشيدن، رغبتي در آن نداشته باشد و آن را زير جامه هايم بپوشم تا پس از مرگم كسي آن جامه را از تن من بيرون نياورد.

جامه اي براي حضرت آوردند كه كوچك و تنگ بود، حضرت فرمودند: اين جامه ي اهل ذمه و ذلت است. جامه اي بزرگتر از اين بياوريد. پس جامه اي بزرگتر آوردند و حضرت آن را پوشيد. به روايت سيد بن طاووس جامه ي كهنه اي آوردند. حضرت چند جاي آن جامه را پاره كرد تا از قيمت افتاد و بي ارزش شد و آن را در زير جامه هاي خود پوشيد:

فلما قتل عليه السلام جردوه منه.

اما چون امام حسين -عليه السلام- به شهادت رسيد، آن جامه ي كهنه را نيز از تن حضرت بيرون آوردند.

شيخ مفيد - رحمت الله عليه - فرموده است كه آن حضرت گر چه از بسياري زخم و جراحتها سنگين شده بود، ولي با اين حال بر دشمنان حمله مي كرد و آنان را به چپ و راست پراكنده مي نمود. شمر كه اين صحنه را ديد، دستور داد تا حضرت را دوباره تيرباران كنند. آن قدر او را تيرباران كردند تا از جنگ باز ايستاد و لشكر دشمن در برابرش توقف نمودند.

حضرت زينب - عليهاالسلام - كه چنين ديد، بر در خيمه آمد و بر عمر بن سعد فرياد كشيد و به او فرمود:

ويحك يا عمر! أيقتل ابوعبدالله و أنت تنظر اليه؟


اي عمر! واي بر تو، حضرت اباعبدالله را مي كشند و تو به آن مي نگري؟

عمر سعد پاسخي نداد و به روايت طبري اشكش جاري شد و صورت خود را از سوي حضرت زينب - عليهاالسلام - برگرداند. سپس حضرت زينب - عليهاالسلام - رو به لشكر دشمن كرد و فرمود:

ويحكم! ما فيكم مسلما؟

واي بر شما! آيا مسلماني در ميان شما نيست؟

ولي هيچ كس پاسخ او را نداد.

سيد بن طاووس - رحمت الله عليه - روايت كرده است: در اين هنگام كه امام حسين - عليه السلام- توان كارزار نداشت، صالح بن وهب المزني [اليزني] از كنار حضرت آمد و با قدرت تمام نيزه اي بر پهلوي مباركش زد:

فسقط الحسين عليه السلام عن فرسه الي الأرض علي خده الأيمن.

پس امام حسين -عليه السلام- چنان از روي اسب افتاد كه با طرف راست صورت مباركشان بر زمين فرود آمد.

آن گاه حضرت فرمود:

بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله صلي الله عليه و آله.

حضرت دوباره برخاست و ايستاد. حضرت زينب - عليهاالسلام - كه تمام نگاهش به برادر بود، چون اين صحنه را ديد، از در خيمه بيرون دويد و فرياد زد:

وا أخاه! وا سيداه! وا أهل بيتاه! ليت السماء أطبقت علي الأرض و ليت الجبال تدكدكت علي السهل.

اي كاش آسمان خراب مي شد و بر زمين مي افتاد! اي كاش كوهها از هم مي پاشيد و بر روي بيابانها پراكنده مي شد!

راوي مي گويد: شمر بن ذي الجوشن لشكر خود را صدا زد و گفت: براي چه ايستاده ايد و انتظار مي كشيد؟ چرا كار حسين را تمام نمي كنيد؟ آن گاه همگي بر امام حسين - حمله بردند، تا او را از پاي درآوردند.


در روايت ابن شهرآشوب است كه تير به سينه ي مبارك حضرت رسيد. آن حضرت بر زمين افتاد و خون مقدسش را با كف دست خود گرفت و بر سر خود ريخت. عمر سعد به مردي كه در طرف راست او بود، گفت: از اسب پياده شو و به سوي حسين برو و كار او را تمام كن. خولي چون اين سخنان را شنيد، براي كشتن حضرت بر آن مرد پيشي گرفت. اما هنگامي كه پياده شد تا سر مبارك آن حضرت را از بدن جدا كند، لرزشي بدن او را فراگرفت و نتوانست اين كار را بكند.

شمر ملعون به او گفت: خدا بازويت را قطعه قطعه كند! چرا مي لرزي؟

و نزل شمر اليه فذبحه.

پس خود شمر سر مقدس آن حضرت را از بدن جدا كرد.

سيد بن طاووس و ابن نما و برخي ديگر گفته اند كه سنان ابن انس سر مقدس آن حضرت را از بدن جدا كرد.

در اين هنگام غبار زيادي كه سياه و تاريك بود، در هوا پيدا شد و باد سرخي وزيدن گرفت، و چنان هوا تيره و تار شد كه هيچ كس ديگري را نمي ديد. مردم منتظر عذاب بودند، تا اينكه پس از مدتي هوا روشن شد و تاريكي آن برطرف گرديد.

از امام صادق - روايت شده است:

هنگامي كه امام حسين -عليه السلام- شهيد شد، لشكريان شخصي را ديدند كه ناله و فرياد مي كند. به او گفتند: اي مرد بس كن! اين همه ناله و فرياد براي چيست؟ در پاسخ گفت: چگونه ناله و فرياد نكنم و حال آنكه پيامبر خدا - صلي الله عليه و آله - را مي بينم كه ايستاده است و گاهي به آسمان و گاهي به محل كارزار شما نگاه مي كند، و من مي ترسم كه خدا را بخواند و نفرين كند و همه ي اهل زمين را هلاك نمايد و من هم در ميان ايشان هلاك شوم. برخي لشكريان گفتند كه اين مرد، ديوانه است و سخن سفيهانه مي گويد، و گروهي ديگر كه به آنها «توابين» مي گويند، از اين سخنان متنبه شدند و گفتند به خدا سوگند، ستمي بزرگ به خويشتن كرديم و سرور جوانان اهل بهشت را كشتيم. آن گاه همان جا توبه كردند و سپس بر ابن زياد خروج نمودند و


قيام كردند.

راوي از امام صادق -عليه السلام- پرسيد كه آن فرياد كننده چه كسي بود؟ حضرت فرمود: ما او را به جز جبرئيل كس ديگري نمي دانيم.

منتهي الآمال، ص 468-459 و نفس المهموم، ص 371-351.