بازگشت

زبان حال رقيه بنت الحسين






صبا به پير خرابات از خرابه شام

ببر ز كودك زار، اين جگر گداز پيام



كه اي پدر ز من زار هيچ آگاهي

كه روز من شب تار است و صبح روشن شام



به سرپرستي ما سنگ آيد از چپ و راست

به دلنوازي ماها ز پيش و پس دشنام



نه روز از ستم دشمنان تني راحت

نه شب ز داغ دل آرامها دلي آرام



به كودكان پدر كشته، مادر گيتي

همي ز خون جگر مي دهد شراب و طعام



چراغ مجلس ما شمع آه بيوه زنان

انيس و مونس ما ناله دل ايتام



فلك خراب شود كاين خرابه بي سقف

چه كرده باتن اين كودكان گل اندام



دريغ و درد كز آغوش نار افتادم

به روي خاك مذلت، به زير بند لئام



به پاي خار مغيلان، بهدست بند ستم

ز فرق تا قدم از تازيانه نيلي فام



به روي دست تو طوطي خوش نوا بودم

كنون چو قمري شوريده ام ميانه دام



به دام تو چو طوطي شكر شكن بودم

بريخت زاغ و زغن زهر تلخم اندر كام



مرا كه حال ز آغاز كودكي اين است

خداي داند و بس تا چه باشدم انجام



هزار مرتبه بدتر ز شام ماتم بود

براي غمزدگان صبح عيد مردم شام



به ناله شررانگيز بانوان حجاز

به نغمه دف و ني شاميان خون آشام



سر تو بر سر ني شمع، ما چو پروانه

به سوز و ساز زنا سازگاري ايام



شدند پردگيان تو شهره هر شهر

دريغ و درد ز ناموس خاص و مجلس عام



سر برهنه به پا ايستاده سرور دين

يزيد و تخت زر و سفره قمار و مدام



ز گفتگوي لبت بگذرم كه جان به لب است

كراست تاب شنيدن، كرا مجال كلام؟