بازگشت

حضرت رقيه برايمان ويزاي حج گرفت


محقق و مروج مكتب محمد و آل محمد صلي الله عليه و آله جناب آقاي شيخ علي ابوالحسني (منذر) صاحب تاليفات كثيره بويژه كتاب شريف سياه پوشي در سوگ ائمه نور عليه السلام در مقاله اي چنين مرقوم داشته اند.

14. برادر عزيز و گرامي، جناب حجه الاسلام و المسلمين حاج شيخ علي رباني خلخالي درخواست فرموده اند كه اگر كراماتي از در يتيم اهل بيت عليه السلام در شام، حضرت رقيه خاتون عليه السلام ديده يا شنيده ام، براي اطلاع خوانندگان عزيز بنويسم. ذيلا سه كرامت از آن دردانه ابا عبدالله عليه السلام تقديم مي شود:

شب شنبه 2 آبان 1376 شمسي در تهران، منزل مرحوم پدرم - حجه الاسلام حاج شيخ محمد ابوالحسني - خدمت مادر مشرف بودم. به وي گفتم: شما با مرحوم آقا (پدرم) مكرر به سوريه رفته و مراقد مطهر اهل بيت عليه السلام در شام را زيارت كرده ايد، چنانچه طي اين مدت از حضرت رقيه عليه السلام كرامتي ديده ايد بيان كنيد تا در كتاب «ستاره درخشان شام، حضرت رقيه...» نوشته جناب حجه الاسلام و المسلمين رباني خلخالي درج گردد و شاهدي بر حقيقت و حقانيت اين در دانه اهل بيت عليه السلام باشد

مادرم، در حاليكه از تجديد خاطرات معنوي گذشته به وجد و شور آمده بود، گفت: بلي، به چشم خود ديده ام و تعريف كرد:

1. اوايل دولت بازرگان بود. در حدود ماه رجب (سال 1399 قمري، 1358 شمسي) بود كه يك روز مرحوم آقا (پدرت) عكس خود و من و دو خواهر و يك برادر كوچكت را به من داد و گفت به سفارت عراق برو بلكه بتواني ويزاي كربلا بگيري و با هم به زيارت حضرت سيد الشهدا عليه السلام برويم.

عكسها را به سفارت عراق بردم (كه آن روز، در نزديكي ميدان ولي عصر «عج» قرار داشت) و اسمها را نوشتم و به خانه برگشتم. منتظر بوديم كه اسمهامان براي زيارت كربلا در آيد. چند ماه گذشت و طي اين مدت، از آنجا كه شوق زيادي به زيارت آقا ابا عبدالله الحسين عليه السلام داشتم، مخصوصا در ماه رمضان چندين بار به سفارت عراق سر زدم تا بلكه اسممان در آمده و ويزا به ناممان صادر شده باشد، ولي خبري نشد. در ماه شوال هم كه اسمها در آمد، نام مادر ميان آنها نبود.

به منزل ام د و در حاليكه سخت غمگين و ناراحت بودم و گريه مي كردم، گفتم: خدايا ما را، يا اين طرفي كن و يا آن طرفي (يعني يا به كربلا بفرست و يا سفر مكه را نصيبمان كن)

و در اينجا بود كه شوق زيارت بيت الله الحرام در سر مان افتاد و به فكر سفر حج افتاديم.

تذكره بين المللي ما اجازه مي داد كه، پس از انجام تشريفات اداري، معمول، به همه جاي دنيا سفر كنيم، ولي براي مسافرت به عربستان سعودي در فاصله اول شوال تا 10 ذي حجه (مقام ايام حج واجب) اين تذكره كار ساز نبود و سفر حج، ويزاي مخصوص مي طلبيد.

آقا به خانه آمد و پرسيد: چه شد، اسم ما در آمد؟ گفتم: «خير، اسمهاي ما در نيامده است» و ايشان نيز ناراحت شد. ايشان آن زمان، مجلس آيه الله زنجاني (كه حدود شاهپور سابق منزل داشت) منبر مي رفت. آيه الله زنجاني مي بيند آقا ناراحت است. از وي مي پرسد: چه مشكلي برايتان پيش آمده است؟ ايشان قصه را نقل مي كند و آيه الله زنجاني مي گويد:

نگران نباشيد، من الان يك نامه براي سفارت سعودي در تهران مي نويسم، آنها به شما ويزاي مكه خواهند داد.

آقا، نامه آيه الله زنجاني را به سفارت سعودي مي برد و با آنها به عربي سخن مي گويد. كارمندان سفارت از ايشان خيلي خوششان آمده، از وي بگرمي استقبال مي كنند و يك ويزاي مجاني - براي شخص ايشان، نه همه - ما صادر مي كنند، و آقا در حاليكه مي پنداشته ويزاي مزبور براي همه ما صادر شده، خوشحال و مسرور از سفارت بيرون مي آيد.

ما در خانه بوديم كه آقا آمد و گفت: الحمدلله، همه چيز درست شد، مهياي سفر حج شويد.

از شادي در پوست نمي گنجيديم و مخصوصا بچه ها كه قرار بود براي اولين بار به حج روند خيلي خوشحال بودند

مسير زميني حج، از سوريه مي گذشت و تذكره بين المللي ما اجازه سفر به سوريه را مي داد. من براي بچه ها لباس احرام تهيه كردم و آقا هم تشريفات امضاي گذرنامه براي سفر به سوريه را به انجام رساند و حدود نيمه شوال (1399 قمري، شهريور 1358 شمسي) از ايران به سمت سوريه حركت كرديم

در سوريه، وارد مسافرخانه اي شده و يك اتاق اجاره كرديم. فرد عربي در جوار ما اتاق داشت كه با آقا دوست شده بود. يك روز به آقا گفت: حاج آقا گذرنامه تان را بدهيد ببينم. گرفت و پس از ديدن گفت:

ويزاي ورود به مكه، فقط براي شخص صادر شده، و خانواده تان با بچه ها، حق ورود به مكه و مدينه را ندارند

از شنيدن اين سخن، گويي دنيا بر سرمان خراب شد، و مخصوصا بچه ها از اينكه اولين باري بود كه قرار بود به سفر حج بروند و اينك، بر خلاف اشتياق شديدشان، معلوم شده بود كه راه مكه به رويشان بسته است، سخت ناراحت شدند و به گريه و شيون پرداختند.

آقا گفت: باباجان، گريه نكنيد. من هيچگاه در اين سفر، تنهايتان نمي گذارم. با هم آمده ايم و با هم نيز يا به حج مي رويم يا بر مي گرديم.

عرب مزبور به آقا گفت: شما براي بردن خانواده و بچه هايتان به حج، بايد يا به سفارت سعدودي در دمشق بروي و يا به سفارت ايران سر بزني. ولي آقا گفت: خير، ما را تا اينجا، عنايت و كرامت حضرت رقيه عليه السلام آورده است و از اينجا به بعد نيز مي تواند خودش ويزاي ورود به مكه را برايمان درست كند. ما هيچ كجا نمي رويم و فقط به حرم خود اين خانم رفته و به وي ملتجي مي شويم. فردا صبح - روز چهارشنبه - ساعت 17 از مسافر خانه به سمت حرم حضرت رقيه عليه السلام حركت كرديم. درب حرم بسته بود و ما كنار ديوار ايستاده و منتظر مانديم. حال، نگاهمان به درب حرم است و من و بچه ها همينطور به حضرت توسل جسته و اشك مي ريزيم.

در اين اثنا، چشممان به يك اقا سيد روحاني جوان (حدودا 25 ساله) با عبا و نعلين و عمامه مشكي افتاد و كه خيلي سنگين و با وقار ايستاده و منتظر باز شدن درب حرم بود و يك خانم محجبه و پوشيه زده (كه صورتش را نديدم) در كنار وي قرار داشت. آقا نزد سيد رفت و به زبان عربي با ايشان شروع به صحبت كرد. از وي پرسيد: شما از كجا آمده ايد؟ و او گفت: از نجف، و سر صحبت باز شد. مدتي با هم صحبت كردند و آقا ماجراي ما را با ايشان در ميان گذاشت...در اثر فاصله اي كه ميان ما و آنها بود، جزئيات صحبتشان را نيم فهميديم. همين قدر متوجه شديم كه به آقا گفت: گذرنامه تان را به من بدهيد، و آقا هم گذرنامه را به او داد. طولي نكشيد خادم آمد و درب حرم را به روي زوار گشود. اول، آقا سيد با خانمش، و سپس نيز ما به دنبال آنان، وارد حرم دست راست، مسجدي به نام خرابه شام وجود داشت كه مي گفتند حضرت رقيه عليه السلام در همانجا از دنيا رفته است. ما به سمت ضريح حضرت رقيه عليه السلام رفتيم و سيد و خانمش نيز وارد مسجد مزبور شدند. چند دقيقه بيشتر نگذشت كه گذرنامه را به آقا برگرداندند و گفتند

ما ويزاي اهل بيت شما را گرفتيم، و اكنون همراه خانواده به حج برويد

و رفتند و نايستادند وقتي نگاه كرديم ديديم ويزاي خانواده را نيز مجاني صادر كرده اند.

آقا گفت: حال كه ويزا گرفته ايم، بهتر است ماشين گرفته و سريعا به مكه برويم. صبح روز بعد - كه پنجشنبه بود - براي رفتن به مدينه يك سواري گرفتيم (اول، به مدينه مي رفتيم) آقا گفت: در اين سفر، بايد يك نفر عرب را هم كه راه را به خوبي بلند باشد، همراه خود ببريم. مسير حركت سوريه به عربستان، از كشور اردن مي گذشت، چون روابط سوريه و عراق خوب نبود.

بزودي عربي پيدا شد كه همچون ما قصد رفتن به مدينه را داشت و با راه هم خوب آشنا بود. خوشحال شديم.

با سواري از شام حركت كرديم، ولي هنوز از كشور سوريه خارج نشده بوديم كه ماشين خراب شد و از رفتن باز مانديم. راننده رفت و ماشين ديگري بياورد و ما از حدود 7 صبح تا 4 بعد از ظهر معطل وي شديم ولي خبري از او نشد. شخص عرب همراه، كه ظاهرا يك مقام امنيتي بود، تلفني به سازمان امنيت سوريه زد و با نقل ماجرا، درخواست يك وسيله كرد.بعد ازختم گفتگوي تلفني، به ما گفت: الان ساعت 4 بعد از ظهر است، ساعت 5/4 ماشين خواهد آمد. بزودي يك ماشين از راه رسيد، آن هم چه ماشيني بهترين ماشيني كه مي توانستيم تصور كنيم: راحت، جادار، كولردار، سريع السير...و داراي يك راننده بسيار خوب كه راه را كاملا بلد بود و ميانبر مي زد. دفعه هاي قبل كه از شام به مكه مي رفتيم، اتوبوسها از داخل اردن مي گذشتند و مسير طولاني تر مي شد، اما او به جاي آنكه ما را وارد اردن كرده و گرفتار ترافيك خيابانها سازد، يكراست از جاده كمربندي بيرون شهر به سمت مرز عربستان برد.

نزديكيهاي مرز عربستان، يك قهوه خانه پيدا شد. آقا به راننده گفت: شما خسته شده اي، بهتر است يك ساعت در اينجا استراحت كني، و ما هم هوايي بخوريم. راننده ساعتي خوابيد و سپس برخاست و دوباره به راه افتاديم و در حدود ساعت 1 يا 2 نصف شب 29 شوال (1399 قمري) به مرز عربستان رسيديم.

براي عبور از مرز بايستي بازرسي مي شديم و از اين بابت، نگران بوديم اعتبار ويزايي كه در حرم حضرت رقيه عليه السلام براي ما صادر شده بود، اكنون معلوم مي شد: هنگام بازرسي، شرطه ها يك نگاه به ما كردند و يك نگاه هم به ويزاي ما، و تمام شد...خيلي راحت و آسان از ايستگاه بازرسي شديم.

وارد عربستان شديم و فردا ساعت 11 صبح روز جمعه، جلوي قبرستان بقيع از ماشين پياده شديم و محلي براي اقامت تهيه ديديم.

آقا گفت: الحمدلله وارد عربستان شديم، اما باز اين احتمال هست كه در ايام حج، مانع رفتن ما به مكه شوند. بهتر است تا حجاج نيامده و شلوغ نشده است به مكه برويم و يك حج عمره بجا آوريم تا اگر بعدا امكان انجام دادن حج با حجاج پيش نيامد، حسرت زده نباشيم.

تقريبا حدود پنجم يا ششم ذي القعده بود. پس از نماز مغرب و عشا و صرف شام، يك ماشين سواري گرفته و عازم مكه شديم. راننده از شيعيان سياه پوست بود. در طول راه، هر جا به مامورين سعودي بر مي خورديم، راننده خود، گذرنام ما را مي برد و نشان مي داد و بر مي گشت، و خلاصه هيچ جا جلوي ما را نگرفتند. حتي به ما گفته بودند كه در مسير مدينه به مكه، بين راه، بعضي جاهها مامورين سعودي پول مي گيرند و بايد پول همراهتان باشد، و به همين علت آقا در جيبش پول گذاشته بود، ولي هيچ جا كسي از ما پولي نخواست و خرج راه، منحصر به همان دستمزد راننده بود.

حدود ساعت 12 شب به مكه مكرمه رسيديم. قبلا در ميان راه، در مسجد شجره محرم شده بوديم و در پي آن، اعمال حج را همان شبانه انجام داديم. صداي اذان صبح كه برخاست، كار ما تمام شده بود. نماز صبح را خوانده مقداري استراحت كرديم و در ساعت 5/8 - 9 صبح به قصد بازگشت به مدينه، به ترمينال مكه رفتيم. ديديم هيچ ماشيني نيست. با خود گفتم: خدايا. خودت ما را به مهماني دعوت كردي و به اينجا آوردي، حالا هم خودت ماشين بفرست. يك وقت ديديم شخصي با يك بنز سفيد مدل بالا و خيلي شيك، جلوي پاي ما ترمز كرد و بعد از كمي صحبت (به زبان عربي) با آقا، گفت: سوار شويد. سوار شديم و او ما را سريعا به مدينه رسانيد و پولي هم نگرفت. اينك، در مدينه بوديم. پس از حدود 25 روز اقامت در مدينه، سر و كله حجاج پيدا شد و آقاياني كه در كاروانهاي مختلف بودند و آقا را مي شناختند، هر كدام اصرار داشتند كه ما (براي سهولت در انجام اعمال حج، و رفتن به منا و...) به كاروان آنها ملحق شويم. و ما هم بالاخره كاروان حاج سيد محسن آل احمد را كه بيشتر از ديگران اصرار مي كرد برگزيديم.

در هنگام بجا آوردن اعمال حج اكبر نيز هيچكس مانع و مزاحم ما نشد، تا اينكه زمان حج به پايان رسيد و ما از سر پل حضرت ابوطالب عليه السلام با يك اتوبوس، يكراست به شهر مقدس قم آمده و از آنجا راهي تهران شديم. اين كرامتي بود كه ما به چشم خود، از توسل به حضرت رقيه عليه السلام ديديم.