بازگشت

با من سخن بگو






پرده بردار ز رخساره بي پيكر خويش

بار ديگر بگشاي آن لب چون شكر خويش



بي تو شد صرت من، چون ورق برگ خزان

دست من گير و ببر باز مرا در برخويش



شدهام بي تو اسير غم و ويرانه نشين

از چه آخر تو نگيري خبر از دختر خويش



آنچنان رنج اسيري ز تنم برده توان

كه دگر تاب ندارم بزنم بر سر خويش



كه بريده است - پدر جان - سر تو، تشنه لبان

چه كنم گر ندرم سينه پر اخگر خويش



آتش عشق تو نازم كه مجالم ندهد

تا كه آبي بفشانم ز دو چشم تر خويش