بازگشت

پاي گلگون شده از خار مغيلان دارم


سراينده: صغير اصفهاني

4



پاي گلگون شده از خار مغيلان دارم

رخ نيلي شده از سيلي عدوان دارم



باز خواهم كه جهان يكسره غمخانه كنم

ساز فرياد و فغان از دل ديوانه كنم



جغد وش روي به ويرانه ز كاشانه كنم

گريم آن قدر كه عالم همه ويرانه كنم



كآمد از حالت ويرانه نشيني يادم

وقت آن است كند سيل غمش بنيادم



چون غريبان سري آواره ز سامان دارم

چون يتيمان دلي آزرده و نالان دارم



چون اسران به كف غصه گريبان دارم

چون ني افتاده به چنگ غم و افغان دارم



بهر طفلي كه يتيم است و غمين است و اسير

ناز پرورد حسين آن شه بي يار ونصير



كيست آن طفل؟ رقيه، كه ز جور ايام

همه دم داشت فغان خاصه شبي كان ناكام



به خيال پدر افتاد به ويرانه شام

يادش آمد ز پدر، رفت ز جسمش آرام



خير مقدم چه به جا آمدي، احسان كردي

چه شد آخر كه زما روي تو پنهان كردي



اي پدر بي تو به ما دست ستم بگشادند

نان و خرما به تصدق به عيالت دادند



درد دل جان پدر با تو فراوان دارم

گاه وصل است و به لب شكوه ز هجران دارم



پاي گلگون شده از خار مغيلان دارم

رخ نيلي شده از سيلي عدوان دارم



غير هر سنگ كه فكندند زهر بام و برم

كس دگر دست نوازش نكشيدي به سرم



هيچ داري خبر اي جان پدر از دل ما

كه فلك سوخته از برق ستم حاصل ما



داده در گوشه ويرانه ز كين منزل ما

روشن از شعله آه است به شب محفل ما



با پدر گرم فغان بود كه ناگه از خواب

گشت بيدار و نظر كرد ابا چشم پر آب



نه پدر ديد به بالين، نه به تن طاقت و تاب

ناله سر كرد دگر باره ز هجر رخ باب



گفت عمه پدرم از سفر آمد چون شد

باز گو كز غم او باز دلم پر خون شد



به خدا عمه پدر بود كنون در بر من

روشن از عارض او بود دو چشم تر من



از چه رو بار دگر پاي كشيد از سر من

برس اي عمه به داد دل غم پرور من



من غم ديده كجا، هجر رخ باب كجا

اين همه درد كجا، اين دل بي تاب كجا



پس خروشيد و خراشيد رخ همچون ماه

به فلك گشت روان آه دل آل الله



بر كشيدند ز دل جمله خروشي جانكاه

عالمي را بنمودند پر از ناله و آه



گشت آگاه از آن حال، جفا پيشه يزيد

بفرستاد به ويرانه سر شاه شهيد



آه از آن دم كه سر شاه به ويران آمد

پي دلجويي آن جمع پريشان آمد



از سر لطف به سر وقت يتيمان آمد

به سر خوان غم آن سر زده مهمان آمد



همه شستند ز جان دست، چو جانان ديدند

در سپهر طبق آن مهر درخشان ديدند



چون رقيه به رخ باب كبارش نگريست

از سحاب مژه بر آن گل احمر بگريست



گفت پر خون - پدر - اين موي نكوي تو ز چيست

سبب قتل تو مرگ من غم زده كيست



جان بابا، كه جدا كرده سر از بدنت

اي سر بي بدن آيا به كجا مانده تنت



كي گمان داشتم اي من به فداي سر تو

كه بدين حال ببينم سر بي پيكر تو



غرقه در خون نگرم ماه رخ انور تو

بي تو بابا چه كند دختر غم پرور تو



پس لب خود به لب باب گرامي بنهاد

تا خود از پاي نيفتاد سر از دست نداد



علم الله كه چه بد حال دل آل رسول

آن زمان كز ستم و كينه آن قوم جهول



كرد رحلت ز جهان آن گل گلزار بتول

در عجب ماند (صغير) از تو ايا چرخ عجول



كه چه با خيل عزيزان تو ستمگر كردي

ظلم بر آل علي بي حد و بي مرز كردي