بازگشت

روزگار آتش بيداد افروخت


سراينده: عبدالله مخبري فرهمند

1



روزگار آتش بيداد افروخت

دست كين خيمه و خرگاه تو سوخت



كودكي را كه پدر در سفر است

روز و شب ديده حسرت به در است



تا زماني كه بود چشم به راه

دلش آزرده بود خواه نخواه



هر صدايي كه ز در مي آيد

به گمانش كه پدر مي آيد



باز چون ديده ز در برگير

گريد و دامن مادر گيرد



همه كوشند ز بيگانه و خويش

بهر دلجوي او بيش از پيش



آن يكي خندد و بوسد رويش

آن دگر شانه زند بر مويش



مادرش شهد كند در كامش

گاه با وعده كند آرامش



گاه گويد پدرت در راه است

غم مخور، عمر سفر كوتاه است



مي برندش گهي از خانه به در

تا شود منصرف از فكر پدر



نگذارند دمي تنهايش

سر نپيچند ز خواهشهايش



تا كه دوران سفر طي گردد

رفع افسردگي از وي گردد



پدرش آيد و گيرد به برش

بكشد دست محبت به سرش



دلش از وصل پدر شاد شود

جانش از قيد غم آزاد شود



ليك افسوس به ويرانه شام

كار اين سان نپذيرفت انجام



بود در شام ميان اسرا

طفلي از هجر پدر نوحه سرا



خردسالي به اسارت در بند

مرغ بشكسته پري پا به كمند



كودكي دستخوش محنت و رنج

جاي بگزيده به ويرانه چو گنج



بين اطفال يتيم شه دين

گويي آن دختر ويرانه نشين



بود از جمله اطفال دگر

بيشتر عاشق ديدار پدر



چون خبر از ستم شمر نداشت

پدرش را به سفر مي پنداشت



روز و شب ديده به در دوخته بود

دلش از آتش غم سوخته بود



داشت از غصه دوري پدر

سر به زانوي غم و ديده به در



لحظه اي بي پدر آرام نداشت

خبر از فتنه ايام نداشت



دائم از حال پدر مي پرسيد

علت طول سفر مي پرسيد



كه كجا رفت و چرا رفته و كي

از سفر آيد و بينم رخ وي؟



تا به كي بي سرو سامان باشم

روز و شب سر به گريبان باشم



جاي در گوشه ويرانه كنم

آرزوي پدر و خانه كنم؟



جانم آمد به لب از هجر پدر

آه از اين محنت و اين طول سفر



بود همواره از اين غم بيتاب

تا شبي ديد به خلوتگه خواب



كان سفر كرده ز در باز آمد

طاير شوق به پرواز آمد



لحظه اي در دل شب گشت جهان

به مراد دل آن سوخته جان



ديد در خواب گل روي پدر

جان به وجد آمدش از بوي پدر



بوسه بر پاي پدر زد از شوق

دست بر گردنش افكند چو طوق



جاي بگزيده به دامان پدر

جانش آميخته با جان پدر



با لب بسته حكايتها كرد

ز آنچه بگذشت شكايتها كرد



با پدر ز آنچه به دل داشت نهفت

داستانها به زبان جان گفت



گفت كاي پشت فلك پيش تو خم

نشود لطف فراوان تو كم



مهر خود شامل ما فرمودي

بذل احسان بجا فرمودي



باز رو جانب ما آوردي

الله الله كه صفا آوردي



بود رسم پدرت نيز بر اين

كه كند لطف به ويرانه نشين



هيچ داني كه در ايام فراق

چو گذشته است به جمعي مشتاق



بي تو در مانده و بيچاره شديم

در بيابان همه آواره شديم



روزگار آتش بيداد افروخت

دست كين خيمه و خرگاه تو سوخت



هستي ما همه يكجا بردند

هر چه ديدند به يغما بردند



همه گشتيم گرفتار و اسير

گاه در بند و گهي در زنجير



بعد با يك سفر دور و دراز

شد از غم فصل نويني آغاز



پيش از اين ما چو نموديم سفر

با تو بوديم و به آن شوكت و فر



كاروان قافله سالاري داشت

مثل عباس علمداري داشت



خيمه و خرگه و اسباب سفر

بود ممتاز و پر از زيور و زر



كودكان جمله در آغوش پدر

همه را سايه مهر تو به سر



ليك اين بار چو كرديم سفر

سفري بود پر از خوف و خطر



يك نفر دوست به همراه نبود

محرمي غير غم و آه نبود



نه پدر بود و نه سالاري بود

نه بردادر نه علمداري بود



طي ره بيكس و تنها بوديم

مورد كينه اعدا بوديم



دوري راه و مشقات سفر بود از طاقت ما افزونتر



بر همه بود خور و خواب حرام

تا رسيديم به ويرانه شام



يا مرو اي پدر اين بار سفر

يا مرا نيز به همراه ببر



كه اگر بي تو بمانم اين بار

به فراق تو شوم باز دچار



زين همه غم نتوانم جان برد

از فراق تو دگر خواهم مرد



خود به خواب اندر و، طالع بيدار

بود از وصل پدر برخوردار



ليك بس زود، شد آن وجد وصال

باز تبديل به اندوه و ملال



يعني آن خواب به پايان آمد

باز غم آمد و هجران آمد



چشم بگشود چو شهزاد ز خواب

آرزوها همه شد نقش بر آب



كرد بر دور و بر خويش نظر

تا ببيند مه رخسار پدر



ليك هر قدر فزونتر طلبيد

اثر از گمشده خويش نديد



شهد اميد به كامش خون شد

گشت نوميد و غمش افزون شد



عاقبت باز در آن نيمه شب

ملتجي گشت به بانو زينب



كه دگر باز چه آمد به سرم

بار ديگر به كجا شد پدرم



ديدم او را ز سفر آمده بود

به كجا باز عزيمت فرمود



لحظه اي پيش كه آمد پدرم

جاي بر سينه خود داد سرم



گفت با من كه تو چون جان مني

ساعتي بعد تو مهمان مني



با چنان مرحمت و لطف و نويد

چه ز ما ديد كه رخ برتابيد



اي پدر زود ز ما سير شدي

چه خطا رفت كه دلگير شدي



روي برتافتي از محفل ما

باز خون شد ز فراقت دل ما



از كفم دامن خود باز مگير

مپسندم به كف هجر اسير



دگر از رفته شكايت نكنم

قصه خويش حكايت نكنم



نگذارم كه تو افسرده شوي

از من و گفته ام آزرده شوي



رحم بنماي به تنهايي ما

گر خطا رفت ببخشاي و بيا



زينب آن مخزن صبر و اسرار

گشت از قصه آن طفل فگار



آب بيانات غم افزا چو شنيد

معني گفته شه را فهميد



ديد كان كودك بي صبر و قرار

مي كشد رخت به دعوتگه يار



اهل بيت از اثر آن تب و تاب

راه بردند به كيفيت خواب



هر چه كردند كه در آن دل شب

گيرد آرام و فرو بندد لب



اشك از ديده نريزد اين سان

قصه خويش نيارد به زبان



هيچ تسكين نپذيرفت آن حال

سعي بيهوده شد و امر محال



وعده و پند و تمنا و نويد

هر چه كردند نيفتاد مفيد



عاقبت صبر و توان از همه برد

همه را دست غم خويش سپرد



حال آن كودك گم كرده پدر

در يتيمان دگر كرد اثر



داغها تازه شد و درد فزون

اشكها شد همه تبديل به خون



ناله اي گشت ز ويرانه بلند

كه طنين در همه افلاك فكند



آن كهن جايگه بي در و بام

كه در آن آل علي داشت مقام



بود با بار گه كفر و ستم

چون شب و روز، به نزديكي هم



گشت بيدار از آن ناله يزيد

متعجب شد و موجب پرسيد



خادمي جانب ويرانه شتافت

زان غمين واقعه آگاهي يافت



خبر آورد كه زآن خيل اسير

يكي از جمله اطفال صغير



كه ندارد خبر از قتل پدر

روز و شب دوخته ديدار به در



به اميدي كه پدر باز آيد

آن سفر كرده ز در باز آيد



همچو آن تشنه پي برده به آب

ديده رخسار پدر را در خواب



بعد از آن خواب چو برداشته سر

روبرو گشته به فقدان پدر



حاليا وصل پدر مي جويد

قصه با ديده تر مي گويد



همه را در غم او دل شده خون

اختيار از كفشان رفته برون



هر كه را مي نگري غمزده است

صحن ويرانه چو ماتمكده است



ليك چون بر المش درمان نيست

تسليت دادن او آسان نيست



بيم آن است كه آن كودك زار

با چنين درد نپايد بسيار



شرح اين قصه چو بشنيد يزيد

فكر بي سابقه اي انديشيد



گفت كاين درد نه بي درمان است

بلكه بس چاره آن آسان است



بعد بر طشت زر افكند نظر

گفت از اين چه علاجي بهتر



درد او گر غم هجر پدر است

شربت وصل در اين طشت زر است



بدهيدش كه از آن نوش كند

تا غم خويش فراموش كند



پس به دستور وي آنگه به طبق

جاي دادند سر حجت حق



ديد كز پرتو آن روي چو مهر

گشته دامان طبق رشك سپهر



گفت با خويش كه اين مهر منير

با چنين جلوه شود عالمگير



عاقبت جلوه اين بدر نمام

بدرد پرده رسوايي شام



بهتر آن است كه اين مطلع نور

سازم از ديده مردم مستور



راز پوشيده هويدا نكنم

مشت رسوايي خود وا نكنم



خواست چون نور خدا را پنهان

گفت سر پوش نهادند بر آن



به گماني كه به روي خورشيد

با كفي خاك توان پرده كشيد



غافل از آنكه حجاب و سرپوش

نور حق را ننمايد خاموش



اين نه شمعي است كه خاموش شود

يا حديثي كه فراموش شود



تا كه بنياد جهان بر سر پاست

هر شبي صبح شود عاشوراست



بعد آن گنج گرانمايه حق

يافت چون زينب سر پوش و طبق



گفت كاين هديه بي سابقه را

بفرستيد براي اسرا



لحظه اي بعد به دلخواه يزيد

شعله شمع به پروانه رسيد



چون نهادند طبق را به زمين

نزد آن كودك ويرانه نشين



به گماني كه به وي داور شام

زير سر پوش فرستاده طعام



گشت آزرده، سپس با دل ريش

گفت با عمه مظلومه خويش



كه مرا رنج فراق پدرم

دارد از هستي خود بي خبرم



در دلم خواهش و سودايي نيست

جز پدر هيچ تمنايي نيست



كرده چشم تر و خون جگرم

بي نياز از طلب ما حضرم



نه مرا هست به دنيا هوسي

نه بجز وصل پدر ملتمسي



بر من اين خواب و خور و آب و طعام

بي رخ ماه پدر باد حرام



زينب آن خواهر غمخوار حسين

مونس و محرم اسرار حسين



آن كه در معرض تقدير و بلا

سر نپيچيد ز تسليم و رضا



آن تسلي ده دلسوختگان

آن مصيبت زده سوخته جان



ديد چون حالت آن كودك زار

كه به اندوه و الم بود دچار



گفت كاي شمع شبستان حسين

گل زيباي گلستان حسين



اي كه در حسرت ديدار پدر

دوختي ديده اميد به در



آن دري را كه به صد عجز و نياز

مي زدي، حال به رويت شده باز



عاقبت اشك تو بخشيد اثر

نخل اميد تو آورد ثمر



لطف حق شامل حالت گرديد

رهبر كوي وصالت گرديد



اين طبق مشرق خورشيد حق است

جان عالم همه در اين طبق است



زير اين پرده سر سر خداست

راس نوراني شاه شهداست



انتظار تو به پايان آمد

آنكه مي خواستيش آن آمد



حال دست تو و دامان پدر

بعد از اين جان تو جان پدر



طفل، اين نكته چو در گوش گرفت

از طبق پرده و سرپوش گرفت



گشت ويرانه منور ز آن نور

كه به موساي نبي تافت به طور



پرتو آن قمر عالم تاب

بر شد از كنگره هفت حجاب



چشم شهزاده چو افتاد به سر

به سر بي تن و پر نور پدر



آتشي شعله آهش افروخت

كه سراپاي وجودش را سوخت



شد از آن سوز دل و شعله آه

تا ابد روي شب شام سياه



گفت كاي جان به فداي سر تو

كه جدا كرده سر از پيكر تو؟



كه تو را كشت و ز حق شرم نكرد

ريخت خون تو و آزرم نكرد؟



كه بريدست رگ گردن تو

به كجا مانده پدر جان، تن تو؟



كه مرا بي پدر و خوار نمود

به فراق تو گرفتار نمود؟



آن كه اين آتش بيداد افروخت

خرمن هستي ما يكجا سوخت



آرزوهاي مرا داد به باد

كند از كاخ اميدم بنياد



كرد كاري كه ز ديدار پدر

شد دلم خون و غمم افزون تر



اي پدر كاش به جاي سر تو

مي بريدند سر دختر تو



بعد از اين بي پدر و بي سامان

به چه اميد بمانم به جهان



سخت جانم به خداوند بسي

بي تو گر زنده بمانم نفسي



بي خبر از خود و با غم دمساز

با پدر كرد همي راز و نياز



دلش از غم به تعب آمده بود

جان به نزديكي لب آمده بود



گه گرفت آن سر پر نور به بر

گاه بوسيد رخ ماه پدر



گشت پروانه صفت دور سرش

جان خود كرد فداي پدرش



چشم اميد از اين عالم بست

ترك جان گفت و به جانان پيوست



جان پاكش به پدر ملحق شد

رفت و قرباني راه حق شد



طاير جان وي از ساحت خاك

بال بگشود به اوج افلاك



تا كه در تن رمق از جانش بود

آن سر پاك به دامانش بود



داشت بر سينه چو جان آن سر پاك

تا زماني كه خود افتاد به خاك



بعد چون رخت از اين عالم بست

داد با جان، سر شه نيز از دست



رفت از اين عالم و با رفتن خويش

سوخت جان و دل آن جمع پريش



مرگ آن كودك دل خسته زار

برد از اهل حرم تاب و قرار



باز افزود غمي بر غمشان

تازه گرديد كهن ماتمشان



يك گل ديگر از آن گلشن عشق

رفت در خاك و خزان شد به دمشق



كه شنيده است در اقطار جهان

كه به جبران بلاي هجران



بفرستند به طفلي مضطر

در دل شب سر خونين پدر؟



كس نديده است و نبيند ايام

شب جانسوزتري ز آن شب شام



(مخبري) گرچه سر افكنده بود

خجل و عاصي و شرمنده بود



با توسل به جگر گوشه شاه

دارد اميد رهايي ز گناه [1] .




پاورقي

[1] کتاب شبهاي شام، چاپ دوم، سال 1341 شمسي، مطابق ماه صفر 1382 هجري قمري.