بازگشت

ستاره درخشان شام پدر را در خواب مي بيند


صاحب «مصباح الحرمين» [1] مي نويسد: طفل سه ساله امام حسين عليه السلام شبي از شبها پدر را در عالم رويا ديد و از ديدارش شاد گرديد و در ظل مرحمتش آرميد و فلك ستيزه جو، اين وع استراحت را براي آن صغيره نتوانست ببيند. چون آن محترمه از خواب بيدار شد پدر خود را نديد. شروع به گريه كردن كرد. هر چه اهل بيت عليه السلام او را تسلي دادند آرام نشد. سبب گريه از او پرسيدند، آن مظلومه در جواب گفت: اين ابي ابتوني بوالدي و قره عيني يعني كجاست پدر من، بياوريد پدر مرا و نور چشم مرا. پس آن مصيبت زدگان دانستند كه آن يتيم پدر را در خواب ديده است، هر چند تسلي دادند آرام نشد. خود اهل بيت نيز منتظر بهانه براي گريه بودند، لذا گريه سكوت شب را شكست. همه با آن صغيره هماواز شده مشغول گريه و زاري و ناله شدند. پس موهاي خود را پريشان نموده و سيلي بر صورتها مي زدند و خاك خرابه را بر سر خود مي ريختند، و صداي گريه ايشان چنان بلند گرديد كه به گوش يزيد پليد كافر رسيد.

به روايتي ديگر، طاهر بن عبدالله دمشقي گويد: من نديم آن لعين بودم و اكثر شبها براي او صحبت مي كردم و او را مشغول مي نمودم. شبي نزد آن ملعون بودم و قدري هم از شب گذشته بود، پس به من گفت: اي طاهر! امشب وحشت بر من غالب است و قلبم در تپش افتاده و دلم از غصه و حزن پر شده، بسيار اندوه و غصه دارم كه حالت نشستن و صحبت كردن ندارم. بيا سر من را در دامن گير و از افعال ناشايسته و گذشت من صحبت من و طاهر گويد: من سر نحس او را در دامن گرفتم. آن لعين به خواب رفت، و سر نوراني سيدالشهدا عليه السلام در آن وقت در طشت طلا در مقابل ما بود. چون ساعتي گذشت ديدم كه ناگهان پرد گيان حرم محترم امام حسين عليه السلام از خرابه بلند شد. آن لعين در خواب و من در اندوه بودم، كه آيا چه ظلم و ستم بود كه يزيد بدماب به اولاد بوتراب نمود؟

به طرف طشت نظر كرده ديدم كه از چشمهاي امام حسين عليه السلام اشك جاري شده است، تعجب كردم، پس ديدم آن سر انور به قدر چهار ذراع گويا بلند شد و لبهاي مباركش به حركت آمده و آواز اندوهناك و ضعيفي از آن دهان معجز بيان بلند گرديد كه مي گفت: «اللهم هولا اولادنا و اكبادنا و هولا اصحابنا» يعني خداوندا، اينان اولاد و جگر گوشه من هستند و اينها اصحاب منند

طاهر گويد: چون اين حال را از آن حضرت مشاهده كردم وحشت و دهشت بر من غلبه كرد. شروع به گريه كردن كردم. به بالاي عمارت يزيد آمدم كه خرابه در پشت آن عمارت بود، خيال مي كردم شايد يكي از اهل بيت رسول خدا صلي الله عليه و آله فوت شده، كه مرگ او باعث اين همه ناله وندبه شده است. وقتي بالاي قصر رسيدم ديدم تمامي اهل بيت اطهار عليه السلام طفل صغيري را در ميان گرفته اند و آن دختر، خاك بر سر مي ريزد و با ناله و فغان مي گويد:

«يا عمتي و يا اخت ابي اين ابي اين ابي». يعني: اي عمه، واي خواهر پدر بزرگوار من، كجاست پدر من؟ كجاست پدر من؟

آنها را صدا زدم و از ايشان پرسيدم كه چه پيش آمده كه باعث اين همه ناله و گريه شده است؟ گفتند: اي مرد، طفل صغير سيدالشهدا عليه السلام پدرش ‍ را در خواب ديده، و اينك بيدار شده و از ما پدر خود را مي خواهد، هر چه به وي تسلي مي دهيم آرام نمي گيرد.

طاهر گويد: بعد از مشاهده اين احوال دردناك، پيش يزيد برگشتم. ديدم آن بدبخت بيدار شده به طرف آن سر، سر حسين بن علي عليه السلام نگاه مي كند، و از كثرت وحشت و دهشت و خوف و خشيت، مانند برگ بيد بر خود مي لرزد. در آن اثنا سر اطهر آن مولا به طرف يزيد متوجه شده فرمود: اي پسر معاويه، من در حق تو چه بدي كرده بودم كه تو با من اين ستم و ظلم نمودي و اهل بيتم را در خرابه جا دادي؟

«ثم توجه الراس الشريف الي الله الخبير اللطيف و قال: اللهم انتقم منه بما عامل بي و ظلمني و اهلي (و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون».

يعني سر مبارك شريف آن حضرت به سوي خداوند خبير و لطيف توجه نموده و گفت: خداوندا، از يزيد به كيفر رفتاري كه با من كرده و به من و اهل بيت من ظلم نموده انتقام بگير.

وقتي يزيد اين را شنيد بدنش به لرزه در آمد و نزديك بود كه بندهايش از يكديگر بگسلد.

پس از من سبب گريه اهل بيت عليه السلام را پرسيد و سر آن حضرت را به خرابه نزد آن صغيره فرستاد و گفت: سر را نزد آن صغيره بگذاريد، باشد كه با ديدن آن تسلي يابد. ملازمان يزيد سر حضرت سيدالشهدا عليه السلام را برداشته به در خرابه آمدند. چون اهل بيت دانستند كه سر امام حسين عليه السلام را آورده اند، تماما به استقبال آن سر شتافتند و سر امام حسين عليه السلام را از ايشان گرفته و اساس ماتم را از سر گرفتند، بويژه زينب كبري عليه السلام كه پروانه وار به دور آن شمع محفل نبوت مي گرديد. پس ‍ چون نظر آن صغيره بر سر مبارك افتاد پرسيد: «ما هذا الراس؟» اين سر كيست؟ گفتند: «هذآراس ابيك» اين، سر مبارك پدر توست. پس آن مظلومه آن سر مبارك را از طشت برداشت و در برگرفت و شروع به گريستن نمود و گفت: پدر جان، كاش من فداي تو مي شدم، كاش قبل از امروز كور و نابينا بودم، و كاش مي مردم و در زير خاك مي بودم و نمي ديدم محاسن مبارك تو به خون خضاب شده است. پس اين مظلومه دهان خود را بر دهان پدر بزرگوار خود گذاشت و آن قدر گريست كه بيهوش شد.

چون اهل بيت عليه السلام آن صغيره را حركت دادند، ديدند كه روح مقدسش از دنيا مفارقت كرده و در آشيان قدس در كناره جده اش فاطمه زهرا عليه السلام آرميده است.

چون آن بي كسان اين وضع را ديدند، صدا به گريه و زاري بلند كردند، و عزاي غم و زاري را تجديد نمودند

آن دختري كه در خرابه شام از دنيا رحلت فرموده و شايد اسم شريفش رقيه عليه السلام بوده، و از صباياي خود حضرت سيدالشهدا عليه السلام بوده چون مزاري كه در خرابه شام است منسوب به اين مخدره و معروف به مزارست رقيه عليه السلام است. [2] .

دختر حضرت سيدالشهدا عليه السلام و وفات او در خرابه شام و مكالماتش ‍ با حضرت زينب عليه السلام و رحلت او و غسل دادن زينب و ام كلثوم عليه السلام او را و آن كلمات و اخبار كه از آن صغيره نوشته اند، كه سنگ را آب و مرغ و ماهي را كباب مي كند و معلوم است حالت حضرت زينب عليه السلام چه خواهد بود. نوشته اند آن دختر سه ساله بود بعضي نامش را زينب و بعضي رقيه عليه السلام و بعضي سكينه عليه السلام دانسته اند.

و عده اي نوشته اند به دستور يزيد، عمارتي ساختند و واقعه روز عاشورا و حال شهدا و اسيري اسرا را در آنجا نقش كردند و اهل بيت عليه السلام را به آنجا وارد كردند، و اگر اين خبر مقرون به صدق باشد حالت اهل بيت عليه السلام و محنت ايشان را در مشاهدات اين عمارات جز حضرت احديت نخواهد دانست. [3] .


پاورقي

[1] مولف مصباح الحرمين، عبدالجبار بن زين العابدين الشکوئي.

[2] منتخب التواريخ، باب پنجم، ص 299.

[3] ناسخ التواريخ زندگاني حضرت زينب کبري عليه السلام، ج 2، ص 456.