بازگشت

رحلت


محدث خبير، مرحوم حاج شيخ عباس قمي «قدس سره» از كامل بهائي (ج 2 ص 179) نقل مي كند كه: زنان خاندان نبوت در حالت اسيري حال مرداني را كه در كربلا شهيد شده بودند بر پسران و دختران ايشان پوشيده مي داشتند و هر كودكي را وعده مي دادند كه پدر تو به فلان سفر رفته است باز مي آيد، تا ايشان را به خانه يزيد آوردند. دختركي بود چهار ساله، شبي از خواب بيدار شد و گفت: پدر من حسين عليه السلام كجاست؟ اين ساعت او را به خواب ديدم. سخت پريشان بود. زنان و كودكان جمله در گريه افتادند و فغان از ايشان برخاست. يزيد خفته بود، از خواب بيدار شد و از ماجرا سوال كرد. خبر بردند كه ماجرا چنين است. آن لعين در حال گفت: بروند سر پدر را بياورند و در كنار او نهند. پس آن سر مقدس را بياوردند و دركنار آن دختر چهار ساله نهادند. پرسيد اين چيست؟ گفتند: سر پدر توست. آن دختر بترسيد و فرياد بر آورد و رنجور شد و در آن چند روز جان به حق تسليم كرد.

سپس محدث قمي (ره) مي فرمايد: بعضي اين خبر را به وجه ابسط نقل كرده اند و مضمونش را يكي از اعاظم رحمه الله به نظم در آورده و من در اين مقام به همان اشعار اكتفا مي كنم. [1] .

قال رحمه الله:



يكي نو غنچه اي از باغ زهرا

بجست از خواب نوشين بلبل آسا



به افغان از مژه خوناب مي ريخت

نه خونابه، كه خون ناب مي ريخت



بگفت: اي عمه بابايم كجا رفت؟

بد اين دم دربرم، ديگر چرا رفت؟



مرا بگرفته بود اين دم در آغوش

همي ماليد دستم بر سر و گوش



بناگه گشت غايب از بر من

ببين سوز دل و چشم تر من



حجازي بانوان دل شكسته

به گرداگرد آن كودك نشسته



خرابه جايشان با آن ستمها

بهانه ي طفلشان سربار غمها



ز آه و ناله و از بانگ و افغان

يزيد از خواب بر پا شد، هراسان



بگفتا كاين فغان و ناله از كيست

خروش و گريه و فرياد از چيست؟



بگفتش از نديمان كاي ستمگر

بود اين ناله از آل پيمبر



يكي كودك ز شاه سر بريده

در اين ساعت پدر خواب ديده



كنون خواهد پدر از عمه خويش

و زين خواهش جگرها را كند ريش



چو اين بشنيد آن مردود يزدان

بگفتا چاره كار است آسان



سر بابش بريد اين دم به سويش

چو بيند سر بر آيد آرزويش



همان طشت و همان سر، قوم گمراه

بياورند نزد لشگر آه



يكي سر پوش بد بر روي آن سر

نقاب آسا به روي مهر انور



به پيش روي كودك، سر نهادند

ز نو بر دل، غم ديگر نهادند



به ناموس خدا آن كودك زار

بگفت: اي عمه دل ريش افگار



چه باشد زير اين منديل، مستور

كه جز بابا ندارم هيچ منظور



بگفتش دختر سلطان والا

كه آن كس را كه خواهي، هست اينجا



چو اين بشنيد خود برداشت سر پوش

چون جان بگرفت آن سر را در آغوش



بگفت: اي سرور و سالار اسلام

ز قتلت مر مرا روز است چون شام



پدر، بعد از تو محنتها كشيدم

بيابانها و صحراها دويدم



همي گفتند مان در كوفه و شام

كه اينان خارجند از دين اسلام



مرا بعد از تو اي شاه يگانه

پرستاري نبد جز تازيانه



ز كعب نيزه و از ضرب سيلي

تنم چون آسمان گشته است نيلي



بدان سر، جمله آن جور و ستمها

بيابان گردي و درد و المها



بيان كرد و بگفت: اي شاه محشر

تو بر گو كي بريدت سر ز پيكر



مرا در خردسالي در بدر كرد

اسير و دستگير و بي پدر كرد



همي گفت و سر شاهش در آغوش

به ناگه گشت از گفتار خاموش



پريد از اين جهان و در جنان شد

در آغوش بتولش آشيان شد



خديو بانوان دريافت آن حال

كه پر زد ز آشيان آن بي پر و بال



به بالينش نشست آن غم رسيده

به گرد او زنان داغديده



فغان برداشتندي از دل تنگ

به آه و ناله گشتندي هماهنگ



از اين غم شد به آل الله اطهار

دوباره كربلا از نو نمودار



بعضي گفته اند و شايد اتفاق افتاده باشد كه در شب دفن آن دختر مظلومه اهل بيت اطهار عليه السلام، جناب ام كلثوم عليه السلام را ديدند كه قرار و آرام ندارد و با ناله و ندبه به دور خرابه مي گردد و هر چه تسلي مي دهند آرام نمي يابد. از علت اين بيقراري پرسيدند، گفت: شب گذشته اين مظلومه در سينه من بود، چون بيدار شدم ديدم كه به شدت گريه مي كند و آرام نمي گيرد، از سببش پرسيدم، گفت: عمه جان، آيا در اين شهر مانند من كسي يتيم و اسير و دربدر مي باشد؟ عمه جان، مگر اينها ما را مسلمان نمي دانند، به چه جهت آب و نان را از ما مضايقه مي نمايند و طعام به ما يتيمان نمي دهند؟ اين مصيبت مرا به گريه آورده و طاقت خوابيدن ندارم.



بپيچ اي قلم قصه شهر شام

كه شد صبح عالم ز غصه چو شام



تو شيخا نمودي قيامت پديد

به مردم عيان گشته يوم الوعيد



ز فرط بكا بر حسين شهيد

چو يعقوب شد چشم خلقي سفيد [2] .




پاورقي

[1] منتهي الامال، محدث قمي، ج 1 ص 317، چاپ علميه اسلاميه.

[2] مصباح الحرمين ص 371.