بازگشت

مدح و مصيبت حضرت رقيه






بود و در شهر شام از حسين دختري

آسيه فطرتي، فاطمه منظري



تالي مريمي، ثاني هاجري

عفّت كردگار، عصمت اكبري



لب چو لعل بدخش، رخ عقيق يمن

او سه ساله ولي عقل چلساله داشت



با چهل ساله عقل روي چون لاله داشت



هاله برده ز رخ، رخ چو گل ژاله داشت

لاله روي او همچو مه هاله داشت



ژاله آري نكوست، بر گل نسترن

شد رقيّه ز باب نام دلجوي او



نار طوركليم، آتش روي او



همچو خير النساء، خصلت و خوي او

كس نديده است و چون چشم جادوي او



نرگسي در ختا، آهويي در ختن

گرچه اندر نظر طفل بود و صغير



گر چه مي آمدي از لبش بوي شير



ليك چون وي نديد چشم گردون پير

دختري با كمال، اختري بي نظير



شوخ و شيرين كلام، خوب و نيكو سخن

از نجوم زمين تا نجوم سما



ديد در هجر او تربيت ماسوي



قره العين شاه، نور چشم هدا

هم ز امرش روان، هم ز حكمش بپا



عزم گردون پير نظم دهر كهن

بر عموها مدام زينت دوش بود



عمّه ها را تمام زيب آغوش بود



خواهران را لبش چشمه نوش بود

خرديش را خرد حلقه در گوش بود



از ظهور ذكا، وز وفور فتن

بس كه نشو و نما با پدر كرده بود



روي دامان او، از و پرورده بود



بابش اندر سفر همره آورده بود

پيش گفتار او، بنده پرورده بود



از ازل شيخ و شاب تا ابد مرد و زن

ديده در كودكي، سرد و گرم جهان



خورده بر ماه رخ سيلي ناكسان



كتف و كرده هدف، بر سنان سنان

در خرابه چه جغد ساخته آشيان



يا چه يعقوب و در كنج بيت الحزن

از يتيمي فلك كار او ساخته



رنگ و رخساره را از عطش باخته



از فراق پدر گشته چون فاخته

بانگ كوكوي او، شورش انداخته



در زمين و زمان از بلا و محن

داغ تبخاله را پاي وي پايدار



طوق و درگردنش از رسن استوار



وز طپانچه بُدَش ارغواني عذار

گريه طوفان نوح، ناله صوت هزار



نه قرارش بجان، ني توانش به تن

در خرابه سكون ساخته در كرب



شور اَيْنَ أبي؟ كار او روز و شب



شامگاهان به رنج، روزها در تعب

اي عجب اي سپهر از تو ثمّ العجب



تا كجا دون نواز شرمي از خويشتن

قدري انصاف و كن آخر از هرزه گرد



عترت مصطفي وينقدر داغ و درد



شد زنانشان اسير يا كه شد كشته مرد

آخر اين بيگناه طفل بيكس چه كرد



تا كه شد مبتلا اينقدر در فتن

در خرابه شبي خفته و خواب ديد



آفتابي به خواب رفت و مهتاب ديد



آنچه از بهر وي بود و ناياب ديد

يعني اندر به خواب طلعت باب ديد



جاي در شاخ سرو كرده برگ سمن

شاهزاده به شه مدّتي راز داشت



با پدر او بهرراه دمساز داشت



ناگهانش ز خواب بخت بد باز داشت

آن زمان با غمش چرخ و دمساز داشت



گشت و بيدار و ماند شكوه اش در دهن

در سراغ پدر كرد و آن مستمند



باز و چون عندليب آه و افغان بلند



عرش را همچه فرش در تزلزل فكند

ساخت چون ني بلند ناله از بندو بند



جامه جان ز نو چاك و زد در بدن

زد درآن شب به شام برق آهش علم



سوخت برحال خويش جان اهل حرم



باز اهل حرم ريخت از غم به هم

گشته هريك ز هم چاره جو بهر غم



اُمّ كلثوم را زينب ممتحن

ناله وي رسيد چون به گوش يزيد



كرد بهرش روان رأس شاه شهيد



آن يتيم غريب چون سر شاه ديد

زد به سر دست غم وز دل آهي كشيد



همچو صامت [1] پريد مرغ روحش ز تن


پاورقي

[1] از ديوان شاعر اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام (صامت) مرحوم آقا محمد باقر بروجردي، ص 303 - 306، انتشارات سازمان چاپ و انتشارات جاويدان، تهران.