بازگشت

تو در راه خدا آزادي


روزي امام سجّاد عليه السلام يكي از غلامان خود را دوبار صدا زد، ولي او جوابي نداد. چون در مرتبه سوم جواب داد، حضرت فرمود: آيا صداي مرا نشنيدي؟ عرض كرد: بلي، شنيدم. فرمود پس چه شد كه جواب مرا ندادي؟! عرض كرد چون از تو ايمن بودم! فرمود: الحمدلله الذي جعلَ مملوكي يأمنني. حمد خداي را كه مملوك مرا از من ايمن گردانيد. [1] .

نيز روايت شده است كه، زماني، جماعتي مهمان حضرت سجّاد بودند. يكي از خدّام كبابي را از تنور بيرون آورده با سيخ به حضور مبارك آورد، در راه به علت عجله و شتاب غلام، سيخ كباب از دست او بر سر كودكي از آن حضرت كه در زير نردبان بود افتاد و كودك را هلاك كرد.

آن غلام سخت مضطرب و متحير شد، امّا حضرت به وي فرمود: أنت حر، تو در راه خدا آزادي. تو اين كار را به عمد نكردي. پس امر فرمود كه آن كودك را تجهيز كرده دفن نمايند. [2] .

صاحب مناقب از مدائني نقل كرده است كه: چون سيّد سجّاد عليه السلام نژاد و تبار خويش را بيان كرد، يزيد به يكي از اعوان خود گفت: وي را به بوستان برده و خونش را بريز و همانجا او را به خاك بسپار. مأمور حضرت را به بوستان برده و به كندن قبر پرداخت در خلال حفر قبر حضرت سجاد نيز به نماز ايستاد. زماني كه خواست آن حضرت را به قتل رساند، دستي از هوا پيدا شد و بر رخسار او سيلي زد كه به روي درافتاد و نعره كشيد و بي هوش ‍ شد.

خالد فرزند يزيد كه اين كرامات را بديد، رنگ از رخسارش پريده به سوي پدر شتافت و ماجرا را براي وي نقل كرد. يزيد امر كرد شخص مزبور را در همان گودال دفن كنند و امام را نيز رها سازند. [3] .


پاورقي

[1] منتهي الامال، ج 2، ص 4.

[2] منتهي الامال، ج 2، ص 4.

[3] دمع السجوم، ترجمه مرحوم ميرزا ابوالحسن شعراني، نفس المهموم، ص 262.