بازگشت

عسقلان


شمر و رفقايش شب در پاي ديوار خفتند و صبح سرها و اسرا را گرفته به طرف عسقلان كوچ كردند. امير آن شهر يعقوب عسقلاني بود كه در جنگ كربلا حاضر شده و به پاداش اين جنايت، امارت اين شهر را به دست آورده بود. وي دستور داد شهر را آذين بستند و اسباب لهو و طرب به بيرون شهر فرستاد تا بزنند و برقصند. اعيان همكار او در غرفه هاي مخصوص نشسته سرمست باده و جام و ساغر و ساقي بودند، كه سرهاي بريده را وارد كردند و آنان به هم مبارك باد گفتند.

تصادفا تاجري به نام زرير خزاعي در بازار ايستاده بود. ديد مردم به هم مبارك باد مي گويند و مسرور و شادمانند. گفت چه خبر است كه بازار را آذين بسته ايد؟ گفتند شخصي در عراق بر يزيد خروج كرده بود ابن زياد لشگري جرار فرستاد او را كشتند و سرهاي او را با اسرايش امروز وارد اين شهر مي كنند كه به شام برند. زرير خزاعي پرسيد وي مسلمان بود يا كافر؟ گفتند از بزرگان اهل اسلام است. پرسيد سبب خروجش چه بود؟ گفتند مدّعي بود كه من فرزند رسول خدا هستم و از يزيد به خلافت سزاوارتر مي باشم. پرسيد پدر و مادرش كه بود؟ گفتند نامش حسين عليه السلام، برادرش حسن عليه السلام، مادرش فاطمه عليهاالسلام پدرش علي عليه السلام و جدّش محمّد رسول خدا صلي الله عليه و آله است. زرير چون اين سخن بشنيد بر خود بلرزيد، و دنيا در چشمش تيره و تار شد. سپس شتابان آمد تا خود را به اسرا رسانيد، چون چشمش به علي بن الحسين عليه السلام افتاد سخت با صداي بلند به گريه افتاد. امام سجّاد عليه السلام فرمود اي مرد چرا گريه مي كني، مگر نمي بيني اهل اين شهر همه در شادي هستند؟ زرير گفت اي مولاي من، من تاجري غريب هستم، امروز به اين شهر رسيدم. كاش قدمهاي من خشك شده و ديدگان من كور گشته بود و شما را بدين حال نمي ديدم. آنگاه امام فرمود مثل اينكه بوي محبّت ما از تو مي آيد. عرض كرد مرا خدمتي فرما كه انجام دهم و به قدر قوّه خود جانفشاني كنم.

امام چهارم فرمود اگر مي تواني نزد آن شخصي كه سر پدرم را بر نيزه در دست دارد برو و او را تطميع كن كه سرها را از ميان اسرا بيرون ببرد تا مردم متوجّه سرها شده به زنان آل محمّد صلي الله عليه و آله كمتر نظر افكنند. زرير نزديك آن نيزه دار رفت و پنجاه اشرفي بدو داد كه سر را پيش قافله ببرد. آن بد كيش پول را گرفته و سر را بيرون برد.

زرير باز حضور حضرت سجّاد عليه السلام آمد و عرض كرد خدمتي ديگر فرما.

امام سجّاد عليه السلام فرمود: اگر لباس و پارچه اي داري بياور كه بر اين زنان و كودكان برهنه بپوشانم. زرير شتابان رفت لباس فراواني آورد و براي هر يك از اسرا لباسي مخصوص تقديم كرد و براي امام نيز عمّامه اي آورد. ناگهان صداي غوغايي برخاست، معلوم شد شمر صدا به هلهله و شادي بلندكرده و مردم آن شهر هم با او همكاري مي كنند. زرير نزديك شمر رفت و آب دهان به صورتش انداخت و گفت از خدا شرم نمي كني كه سر پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله را به نيزه زده اي و حرم او را اسير كرده اي و چنين شادي مي كني؟! سخت او را دشنام داد. شمر گفت او را بگيريد و بكشيد. زرير را دستگير كرده آن قدر زدند كه بيهوش افتاد. به گمان آنكه مرده است از بالين او رفتند. نيمه شب زرير به هوش آمد و برخاست خود را به مسجدي كه مشهد سليمان پيغمبر است رسانيد و آنجا جماعتي از دوستان آل محمّد صلي الله عليه و آله را ديد كه سرها را برهنه كرده عزاداري مي كنند.