بازگشت

حران


قافله اسرا به نزديكي حران رسيد. در بالاي بلندي منزل يك يهودي به نام يحيي خزائي قرار داشت. وي به استقبال ايشان آمد. و به تماشاي سرها پرداخت كه چشمش به سر مبارك سيّدالشهدا افتاد. ديد لبهاي مباركش ‍ مي جنبد. پيش رفته گوش فرا داد، اين كلام را شنيد: (وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَموُا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبوُنَ) [1]

يحيي از مشاهده اين حال به شگفتي فرو رفته پرسيد اين سر از آن كيست؟ گفتند سر حسين بن علي است. پرسيد مادرش كيست؟ گفتند فاطمه دختر رسول خدا. يهودي گفت اگر دين او بر حق نبود اين كرامت از او ظاهر نمي شد. يحيي اسلام آورد و عمّامه دق مصري كه در سر داشت از سر خود برداشت و آن را قطعه قطعه كرد و به خواتين حرم محترم داد و جامه خزي كه پوشيده بود به خدمت امام زين العابدين فرستاد، همراه هزار درهم كه صرف ما يحتاج نمايند.

كساني كه موكّل بر سرها بودند بر او بانگ زدند كه مغضوبين خليفه را اعانت و حمايت مي كني؟! دور شو و گرنه تو را خواهيم كشت! يحيي با شمشير از خود دفاع كرد. جنگ درگرفت و پنج تن از آنها را كشت و كشته شد. مقبره يحيي در دروازه حران به مقبره يحيي شهيد معروف بوده، و محل استجابت دعاست.


پاورقي

[1] سوره شعرا، آيه 227.